تاریخ انتشار :جمعه ۲۴ قوس ۱۳۹۱ ساعت ۱۲:۲۹
کد مطلب : 53971

برون زين گنبد دربسته‌

شاخصه‌هاي فكري شعر اقبال لاهوري‌ (قسمت اول)
برون زين گنبد دربسته‌
برون زين گنبد دربسته پيدا كرده‌ام راهي‌
كه از انديشه برتر مي‌پرد آه سحرگاهي‌
... پس از من شعر من خوانند و دريابند و مي‌گويند
جهاني را دگرگون كرد، يك مرد خودآگاهي‌ 

شعر فارسي در طول تاريخ دو بار دچار تحوّلي جدّي شد; تحوّل اول در حوالي قرن پنجم هجري بود كه سنايي و ناصرخسرو حكمت و معرفت را به شعر درباري و زميني ما تزريق كردند. در قرنهاي بعد پيدايش آثار ارجمندي چون قصايد خاقاني و منطق‌الطير و مثنوي معنوي و ديوان شمس‌، ديگر نه تحول‌، بلكه مرحلة كمال آن چيزي است كه در قرن پنجم پايه‌گذاري شد. پس از آن به جرأت مي‌توان گفت شعر فارسي در گرايش كهن خويش‌، از سنايي به بعد، هيچ‌گاه آن قدر زير و رو نشد كه در عصر اقبال شد و بيشتر هم به وسيلة اين شاعر. من منكر عظمت بزرگاني چون عبدالقادر بيدل نيستم‌، ولي بيدل دگرگون‌كنندة انديشة رايج در شعر نيست‌، بلكه فقط كمال‌بخش آن است و در بعضي موارد نيز البته تغليظ كنندة آن‌. 

البته جريان مشروطه در ايران نيز يك خانه‌تكاني شديد فكري در شعر فارسي را در پي داشت‌، اما شعر مشروطه پس از اين خانه‌تكاني بسيار بي‌رمق و كم‌تفكر شد. در اين شعر جز وطنيات افراطي و ملي‌گرايانه‌، كمتر چيزي مي‌توان يافت كه بتوان يك جريان فكري‌اش ناميد. بگذريم از عشقي و عارف و فرّخي يزدي كه تحوّل را در ساده‌ترين سطح آن دريافتند، حتي بهار و ديگر اعتداليون اين دوره نيز ارمغان تازه‌اي در تفكّر ندارند، جز نوعي ملي‌گرايي مبهم و نگاهي اجمالي به قانون و قانون‌گرايي و امثال اينها. 

اما وجوه اين بازانديشي در شعر اقبال چيست‌؟ من به طور اجمال به اين موارد اشاره مي‌كنم‌.
۱. خردورزي‌
سنت مقابلة عشق و عقل در شعر كهن ما هرچند به عشق در معناي عرفاني آن هويتي داده‌، خرد و انديشه را تاحدودي به محاق انزوا برده‌است‌. به راستي چرا اين «خرد»ي كه فردوسي و ناصرخسرو آن‌قدر آن را مي‌ستايند، در شعر مكتب عراقي و هندي ما، اين‌قدر منفور و مطرود مي‌شود؟ پاسخ اين سؤال بماند براي مجالي ديگر، اما اين قدر مي‌توان گفت كه اقبال پس از سالها، با عقل آشتي مي‌كند، آن را مي‌ستايد و مي‌كوشد با آن‌، بر روي دو جهان بتازد:
حكمت و فلسفه را همّت مردي بايد
تيغ انديشه به روي دو جهان آختن است‌
حال اين را مقايسه كنيد با سخن خاقاني كه فلسفه را كمتر از فلس مي‌داند، يعني بي‌ارزش و زايد:
نقد هر فلسفي كم از فلسي است‌
فلس در كيسة عمل منهيد
و سخن بيدل كه عشق را سلطان و عقل را گدا مي‌شمارد:
عقل اگر در بارگاه عشق مي‌لافد، چه باك‌؟
بر در سلطان‌، سرِ چندين گدا خواهد شكست‌ 

اما اقبال آن‌قدر هم خام نيست كه از آن سوي بام بيفتد و از شوق خردورزي و انديشه‌گرايي‌، همة جوانب اشراقي انسان را فراموش كند. اتفاقاً او آنگاه كه به نقد تمدن غرب مي‌پردازد، بيشترين نقطة اتكايش خردگرايي مطلق انديشمندان غربي و غفلتشان از «اكسير محبت‌» به قول خود اوست‌. اين سخن را در شعر «پيام‌» از كتاب «نقش فرنگ‌» به روشني ميتوان دريافت‌.
حكمت و فلسفه كاري است كه پايانش نيست‌
سيلي عشق و محبت به دبستانش نيست‌
بيشتر راه‌ِ دل‌ِ مردم بيدار زند
فتنه‌اي نيست كه در چشم سخندانش نيست‌...
چاره اين است كه از عشق گشادي طلبيم‌
پيش او سجده گذاريم و مرادي طلبيم‌
در واقع اقبال عقل را رد نمي‌كند. آن را تأييد مي‌كند، ولي كافي نمي‌داند و اين روشن‌بينانه‌ترين قضاوت در ميان عقل و عشق در شعر ماست‌. 

۲. مقابله با زهد منفي‌
كار ديگر اقبال‌، مقابله با زهد عاجزانه يا درست‌تر بگوييم عجز زاهدانه‌اي است كه بر سراپاي شعر فارسي چيره شده بود و به ويژه در مكتب هندي به اوج رسيده بود. شايد اين نوعي مبارزة منفي بود عليه زورگويان‌، يعني شاعران مي‌كوشيدند با ستايش از تواضع و شكستگي و خاكساري‌، حكام عصر را به چنين شيوه‌اي دعوت كنند، ولي اين روش‌، به نظر مي‌رسد كه بيش از اين كه بر حاكمان اثري بگذارد، مردم بيچاره را به خواري و خفت مي‌كشد. پيام شعر مكتب هندي به جامعه اين بود:
به ناكسان چو رسي‌، اندكي تواضع كن‌
دري كه پست بود، مي‌توان خميده گذشت‌
و يا اين بيت بيدل‌:
در تنگناي خانة گردون‌، هلال‌وار
خواهي سرت به سقف نيايد، خميده رو
و در نهايت هم شاعر فقط به همين خرسند است كه اگر هم گردنكشان پاية عزّت را به آسمان رسانده‌اند، اين ارزشي ندارد، چون غبار هم به آسمان مي‌رسد. بهتر اين است كه مثل سايه افتاده باشي تا بلند و پست در برابرت يكي باشد، چنان كه در اين بيتها از بيدل مي‌بينيم‌.
سرت ار به چرخ سايد، نخوري فريب عزّت‌
كه همان كف غباري به هوا رسيده باشي‌
و
بلند و پست سدّ راه عجز ما نمي‌گردد
به پهلو قطع سازد سايه چندين كوه و صحرا را
ملاحظه مي‌كنيد كه اين نوع نگاه‌، يك دل‌خوش كني است يعني بله‌، اين عجز ما از آن شكوه شما بهتر است‌. اما اقبال از اين تضاد فقر و غنا و بيچارگي و شكوه‌، چنين نتيجه‌اي نمي‌گيرد. او در پي انقلاب است و آن هم به قول خودش «انقلابي كه نگنجد به ضمير افلاك‌»
خواجه از خون رگ مزدور سازد لعل ناب‌
از جفاي دهخدايان‌، كِشت‌ِ دهقانان خراب‌
انقلاب‌، انقلاب اي انقلاب‌
شيخ شهر از رشتة تسبيح‌، صد مؤمن به دام‌
كافران ساده‌دل را برهمن زنّارتاب‌
انقلاب‌، انقلاب اي انقلاب‌
مير و سلطان نردباز و كعبتين شان دغل‌
جان محكومان ز تن بردند و محكومان به خواب‌
انقلاب‌، انقلاب اي انقلاب‌... 

۳. آزادي‌خواهي‌
يكي ديگر از ويژگيهاي بارز شعر اقبال‌، آزادي‌خواهي است‌. اين «آزادي‌» به مفهوم نوين آن از دستاوردهاي جهان در چندقرن اخير است‌. در فرهنگ و ادب كهن ما آزادي بيشتر وجه معنوي و عرفاني دارد و كمتر به جوانب سياسي و اجتماعي اين كلمه توجه مي‌شود. مثلاً وقتي مولاناي بلخي و بيدل در اين بيتها از زندان و آزادي و امثال اينها سخن مي‌گويند بيشتر مفاهيم معنوي مورد نظر است‌:
باز آمدم چون عيد نو تا قفل زندان بشكنم‌
وين چرخ مردمخوار را چنگال و دندان بشكنم‌
و
تنم ز بند لباس تكلّف آزاد است‌
برهنگي به بَرَم خلعت خداداد است‌
ولي اقبال همانند ديگر شاعران آن دوره‌، غالباً آزادي را از منظر اجتماعي و سياسي در نظر دارد و اين مفهوم به ويژه در شعر او، با نوعي بيگانه‌ستيزي همراه است‌، چنان كه مي‌گويد:
مي‌رسد مردي كه زنجير غلامان بشكند
ديده‌ام از روزن ديوار زندان شما
در كنار اين آزادي‌خواهي نوعي انقلابي‌گري از نوع مبارزه عليه استبداد هم در شعر اقبال ديده مي‌شود و البته اين بي سبب هم نيست‌، چون او در روزگار وابستگي كشورش به استعمار انگليس به سر مي‌برده و از مبارزان راه استقلال و بنيادگذاري كشور پاكستان است‌. شعر «خواجه و مزدور» اقبال به خوبي بيانگر مبارزه‌جويي و انقلابي‌گري اوست‌:
خواجه از خون رگ مزدور سازد لعل ناب‌
از جفاي دهخدايان‌، كشت‌ِ دهقانان خراب‌
انقلاب‌، انقلاب اي انقلاب‌
مير و سلطان نردباز و كعبتين شان دغل‌
جان محكومان ز تن بردند و محكومان به خواب‌
انقلاب‌، انقلاب اي انقلاب‌

نویسنده: محمدكاظم كاظمي‌
منبع : خبرگزاری آوا- کابل
https://avapress.net/vdcezo8n.jh8xfi9bbj.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما