من يك كودك افغانم، از همين سرزمين و از همين خاك! آرزوي رياست جمهوري دارم، آرزوي موفقيت در زندگي مانند شما آقاي كرزي! دلم ميخواهد مانند شما قدرتمند باشم و هرچه دلم بخواهد همان شود، دلم ميخواهد مانند شما از هر لحاظ غني و با امكانات باشم!
اما نه، نميشود، فاصله من و شما خيلي زياد است، بيشتر از آنچه كه بتوان تصور كرد، چگونه ميتوانم مثل شما شوم در حالي كه بين شما و ما تفاوتي از زمين تا آسمان است!
آنچه را من ديده و درك كرده ام كودك شما هرگز نمي بيند! كودك شما در ميان ناز و نعمت و من در ميان سيلي از خون بزرگ شده ام، او تا بحال شايد رنگي از نان جو را نديده باشد اما من فقط مستحق روزي يك وعده از همين قوت لايموتم!
آقاي كرزي! دولت نامهربان شما مرا از خيلي چيزها محروم كرده، چون به پدرم كار نميدهد و او صاحب پول نميشود، من تلويزيون ندارم تا حتي غذاهاي لذيذي با قيمت هاي دالري كه فرزند شما و فرزندان وزيران شما ميخورند را از دور تماشا كنم!
ميدانيد سال گذشته در قريه ما بمباران هوايي شد و 'مهمانان خارجي' شما پدر دوستم را كشتند، دولت شما گفت كه به آنان كمك ميكند اما حالا دوستم مكتب نميرود، ميدانيد چرا؟ چون مادرش او را مجبور كرده برود گدايي كند تا شكم شان سير شود، چون پدري ندارد كه برايشان نان و غذا تهيه كند!
آقاي ريس جمهور! شما مرا تابحال ديده ايد؟ نه! فكر نميكنم ديده باشيد، پس چرا ميگويند شما پدر همه ملت افغانستان هستيد؟! چرا ميگويند شما پدر ما هستيد؟ مگر ميشود پدري فرزندان خود را نديده باشد و آنان را نوازش نكرده باشد؟!
دولت نامهربان شما هم مرا نديده! ميدانيد چرا؟ چون آنان هميشه عينكهاي سياه به چشم ميزنند و موترهايشان هم شيشه سياه است، نميتوانند مرا ببينند! من نميدانم چرا آنان رنگ سياه را به اين حد دوست دارند اما مادرم ميگويد آنان رنگ سياه به چشم و شيشه هاي موترهايشان مي زنند تا مردم را نبينند و مردم هم آنان را نبينند! چون آنان مردم را دوست ندارند و مردم هم آنان را!
اما آقاي رييس جمهور!
من حرف مادرم را باور نمي كنم! ميدانيد چرا؟ چون يك بار در تلويزيون همسايه ديدم كه وزيران شما در پارلمان به نمايندگان مردم مي گفتند اگر به ما راي دهيد و اعتماد كنيد تا وزير شويم، به مردم خدمت ميكنيم، جاده ميسازيم، شفاخانه و مكتب اعمار ميكنيم و...!
پس اين حرفهاي آنان كه خيلي خوب بود و معناي دوست داشتن مردم را ميدهد، پس چرا مادرم ميگويد شيشه هاي سياه بر چشم و شيشه هاي موتر وزيران شما براي آن است كه با مردم روبرو نشوند؟
راستي آن روز در تلويزيون همسايه يك چيز ديگر هم ديدم، كودكاني را ديدم كه گدايي ميكردند و وقتي خبرنگار از آنان پرسيد كه چرا گدايي ميكنند، گفتند كه: ‹نان و لباس نداريم›!
من هم نان كافي و لباس ندارم اما پدرم نميگذارد گدايي كنم، ميگويد گدايي كار بسيار بدي است! آقاي رييس جمهور! شما چرا ميگذاريد آن كودكان اين كار بد را بكنند؟! مگر آنان فرزندان شما و شما پدر آنان نيستيد؟
راستي آقاي رييس جمهور!
من نميدانم صلح چه معنايي دارد، اما يكي از دوستانم كه پدرش را طالبان كشته اند، ميگويد كه صلح با كساني كه پدران ما را مي كشند از هر گناهي بدتر است، پس شما چرا صلح ميكنيد؟ و آيا شما اگر قاتل پدر دوستم را بيابيد او را مجازات ميكنيد؟ او را هم مثل پدر دوستم ميكشيد؟ اگر او را نكشيد و با او صلح كنيد، قلب دوستم ميشكند! شما اگر دوست مرا دوست ميداريد خواهش ميكنم قلب او را نشكنيد و قاتلان پدرش را نبخشيد و خرقه ندهيد!
آقاي رييس جمهور!
من شنيده ام ارگ شما خيلي بزرگ و باشكوه است و صدها نفر خدمت شما و ‹ميرويس› را ميكنند، چرا فرزند شما در اين قصر باشكوه زندگي ميكند؟ چرا در ميان ما نيست؟ چرا به من اجازه نميدهيد به قصر شما بيايم؟ مگر من فرزند شما نيستم؟ پس ميشود فقط يك روز اجازه زندگي در قصرتان را به من بدهيد تا آرزو به دل نمانم؟
البته من اين سوال را از پدرم هم پرسيدم، او ميگويد شما مرا دوست نداريد و اين اجازه را به من نميدهيد، اما من باور نميكنم! لطفا بگوييد كه اين اجازه را به من ميدهيد تا فقط يك روز مانند ميرويس شما شاهانه زندگي كنم؟!
من خيلي غذاهاي خوشمزه طلب ندارم، فقط يك نان هم كافي است، فقط يك نان! آرزوي من فقط همين يك نان است!
آقاي رييس جمهور!
كودكان بسياري مثل من هستند كه آرزويشان فقط يك تكه نان است و بس! من شنيده ام شما خيلي امكانات داريد پس آيا به من و ديگر كودكان محروم اين سرزمين 'نان' تهيه ميكنيد؟!
ميدانيد آقاي ريس جمهور! من نميخواهم به خاطر اين لقمه نان گدايي كنم، چون دوستم كه پدر ندارد و گدايي ميكند ميگويد كه شايد پدر مرا هم فردا يا فردايي ديگر بكشند و من مجبور ميشوم گدايي كنم!
آقاي رييس جمهور!
شما كاري ميكنيد كه كسي پدرم را از ما نگيرد و ما مجبور به گدايي نشويم؟!
نویسنده: مرضیه جعفری
منبع : خبرگزاری صدای افغان(آوا)- کابل-سرویس اجتماعی