تاریخ انتشار :جمعه ۸ جدی ۱۳۹۱ ساعت ۱۹:۲۲
کد مطلب : 55048
ابوطالب مظفری
ابوطالب مظفری
 قطعه‌ی اول
از هشت داستان چاپ شده در «قطعه‌ای از بهشت» به سه داستان اول آن، یعنی «دوچرخه»، «عریضه‌نویس پیر» و «دیوژن» کاری ندارم که کارکهایي اند در حد مشق ـ نگاریِ جوان دانشجویي که هنوز رشته‌ی تخصصی خودش را انتخاب نکرده باشد و بخواهد طبع آزمایی کند. بود آنها برای نویسنده‌ اعتباری نمی‌آورد و نبودشان از شأن ادبی او نمی‌کاهد. اما برای ناقدی که یحتمل بخواهد روزی، سیرکاری این نویسنده را پی‌بگیرد، البته خالی از فایده نیست و من اینک آن ناقد محتمل که در پی آن کند وکاوهای مفصل باشد، نیستم. 

قطعه‌ی دوم
«امانوئل کانت» در جایی گفته است که «روشنگری به در آمدن آدمی است از نابالغی خود‌کرده‌اش. نابالغی یعنی ناتوانی در بکار بردن فهم خود، بدون راهنمایی دیگری. نابالغی هنگامی خودکرده است که علت آن، نه کاستی فهم، بلکه کاستی عزم و دلیری در به کاربردن فهم خویش، بدون رهنمون دیگری باشد». 

«علی پیام» در داستانهای این مجموعه به جنگ این نابالغی رفته و اگر بخوایم یک تم غالب برای داستانهای این کتاب پیدا کنیم همین است. او در مضمون، یکی از بی‌پرواترین و حتی گستاخ‌ترین منتقدان سنت بوده و در سه گانه‌های «باغ»، «قطعه‌ی از بهشت» و «مکان مقدس» ضربه‌های مهلکی را بر پیکر این درخت ستبر و کهنسال وارد آورده. آنچنان که او، ساده و بی هیاهو به تخفیف و تشریح بخشی از «نابالغی» آدمیان مسکون در این گوشه‌ای از زمین نشسته، تا کنون هیچ روشنفکری از این دیار ننشسته است. 

زمینه‌ی داستانهای ایشان روستا است و روستا نماد سنت است چنانکه شهر می‌تواند نماد مدرنیته باشد. در هرکدام از این داستانها بخشی از این روستای نمادین توصیف می‌شود. مخاطب، اولین بار در داستان باغ، فضای کلی این روستا و طرز تفکر مردمش را می بیند. درونمایه اصلی در داستان باغ غلبه بر ترس از «تابوی نیاندیشيدن» است همان نابالغی‌ایي که کانت از آن سخن می‌گفت« از دروازه تا انتهای کوچه نگاه کرد و نگاهش در پای دیوار باغ متوقف شد و ماند. 

جرأت نکرد که از پای باغ به بالاتر نگاه کند» نگاه یعنی جرأت اندیشیدن و نگاه مردم این روستا فقط تا دیوارهای باغ است و فراتر از آن ممنوع است «و سرش را از درز دروازه‌ پس برد. هردم دیوار باغ به نظرش شیء مرموزی می‌رسید که در آن انتهای کوچه ایستاده است» وقتی نگاه عینی و خرد مدار را از چیزی دریغ کردیم مجبوریم به تخیلات و اوهام پناه ببریم «باغی که با دیوارها و پخسه‌های فروریخته، ترک‌خورده و باران زده و دروازه چوبی کرم خورده‌ در آبادی موجودی بسیار وهمناک و شیئی بسیار تسخیر ناپذیری است» و اوهام مرز نمی‌شناسد و تا بی نهایت می‌تواند گسترده شود؛ چنانکه اوهام مردمان این روستا گسترده است و اوهام پدر و مادر سلمان. در این میان جوانی که می تواند همین نویسنده‌ی خودمان باشد می‌خواهد بر این نابالغی خود‌خواسته غلبه کند. او می‌خواهد جسارت بورزد و بر ترسهایي که از کودکی به او تلیقن شده و تمام وجود او را فراگرفته فایق «همین‌طوری، سالیان سال، سلمان سر در بین دو بازوانش گور بوده و از کوچه گذشته‌. آمده گذشته وآمده حتی جرأت نکرده که دست به پخسه‌ی باغ بزند. طبق عادت همیشگی سر خود را خم گرفته که نشود یک وقتی چشمش به دیوار افتد و یا حتی فکر اینکه در ته باغ چیست در ذهنش خطور کند». 

در داستان «قطعه‌ای از بهشت» دامنه‌ای آن اوهام و خیالها را پی‌می‌گیرم و با لایه‌هاي دیگری از این روستای مانده در چنگال سنت آشنا می‌شویم. « «نازل» نام کتابی‌اش ناظر بود و مردم از ریز و کلان نازلش می‌گفتند. چون به مردم گفته بوده ـ یک روزی گفته بوده ـ که در خوابش کربلایی شده و در عالم خواب به زیارت کربلا رفته، بدین خاطر نازل کربلایی شده و در بین مردم و دیار و اطراف برای خودش آوازه و شهرت داشت» در این ابرده قصه ما، به همین راحتی هویت آدمها شکل می‌گیرند و نامها و عنوانها تثبیت می‌شوند و بر پایه‌ی این عناوین امتیازات مادی و معنوی تقسیم می‌گردد. ممکن است منتقدی بگوید(محمد جواد خاوری، دنیای راز‌آلود پیام، خط سوم، شماره۵و۶) که واقعیت‌مانندی این داستان ضعیف است. اما اتفاقا این یکی از قوت‌های داستان است.
 
این ضعف در روابط علت‌ ومعلولی ماجراهای داستان، از متن زندگی مردمان آن بر می‌خیزد. جز با این اغراق هنری نمی‌توان به متن واقعیت موجود رخنه کرد. اگر اندکی از این اغراق بکاهیم، می‌شود خود واقعیت و در این صورت اصلا توجه کسی را به خود جلب نمی‌کند. مردم آن را طبیعی می‌پندارند و جنبه مضحک و کاریکاتوری آن از دیده‌های معتاد پنهان می‌ماند. وقتی گروهی راحت قبول کنند که کسی در خواب می‌تواند کربلایی شود چرا در قبول کردن پله‌های بعد ی آن تردید باید کرد.
 
این مردم به سادگی می‌پذیرند که این آدم می‌تواند در خواب همانطوری که کربلایی شده بهشتی هم بشود و حتی مقام خودش را نیز تماشا کند و زمینی از آن خود نیز داشته باشد. استاد مصطفی ملکیان در یکی از سخنرانی‌هایش(روشنفکری و دیانت) رسالت روشنفکران را درمان خوابگردی‌های جوامع دانسته بود. 

از نظر ایشان خوابگردی به آن دسته از تفکرات آدمها برمی‌گردد که رفتارهای آدمها از سر دلیل و تأمل نیست صرف عمل است. به استناد به گفته‌ی ایشان می‌توان در جوامع سنتی نوعی از تفکر را شناسایی کرد و نام آن را «تفکر خواب بنیاد» گذاشت. یعنی حجیت بخشیدن به خواب به عنوان یکی از منابع شناخت. این یک اغراق شاعرانه نیست و از ضعف طرح داستانی آقای پیام نیز ناشی نمی‌شود بلکه یک واقعیت است و اگر در اطراف مان نگاه کنیم می‌بینیم که مبنای بسیاری از اعمال و باورهای ما را همین تفکر تشکیل می دهد. 

در داستان سوم یعنی «مکان مقدس» روی دیگر همین تفکر خواب بنیاد را می‌بینیم؛ منتها جنبه عینی‌تر و دنیایی آن. اگر نازل کربلایی در خواب صاحب زمینهای بهشتی شده و آن را می‌فروشد چرا ضامن نتواند یکی از بهشتیان را در خواب ببیند. اگر او مردم را اندکی دورتر حواله می دهد جرا ضامن نتواند برای مردم در کنار خانه‌شان کنسولگریی برای دادن روادید بهشت آماده نکند.«سر صبح در آبادی آوازه انداخت که دیشب خواب دیده که بالای تپه زیارتگاهی است. شبِ شب رفته است و برای این‌که کار خیری کرده باشد آنجا گنبد و بارگاه درست کرده است. و بعد اولین گوسفند را خودش آورد، آفتاب گرم ، روی قبر سگ زرد خون کرد و سپس لش گوسفند را همانجا خیرات کرد...» 

قطعه‌ سوم
این قرائت خوشبینانه‌ از مضمون این داستانها بود و می‌توان قرائت‌های افراطي‌ايی هم از آنها داشت اما از آنجا که مدتهاست تفکر خلاق در مملکت ما تعطیل است و نقد ادبی نیز رواج ندارد و کسی داستان نمی خواند و اگر بخواند زبان داستان نمی‌داند چیست، کسی نه به این خوانش معتدل من می‌پردازد و نه به آن خوانش های افراطی راه می‌برد. وقتی نقد ادبی در جامعه‌ای رواج و اعتبار نداشته باشد در حق سه طایفه ستم می‌شود؛ نخست در حق نویسنده؛ چون سبک و صدایش خفه می‌ماند و مقام و موقعیت درخور خودش را پیدا نمی‌کند، دوم در حق خواننده که ذوقش تباه می‌شود و فرصتش هدر می رود و سرانجام ستم کلانتر متوجه ادبیات است که در جا می‌زند و راه به جایی نمی‌برد. در نبود نقد ادبی غث و ثمین در دل هم می‌لولند و فضای آشفته، قدرت تمییز خوب و بد را از میان می‌برد. تجربه‌ها تکرار می‌شوند و کارهای مشابه، راه را بر تکامل و پیشرفت می بندند و فرصت بسیاری از خوانندگان نا آشنا هدر می‌رود تا این فضا عوض شود، نویسنده بیچاره در بیغوله فراموشی از خاطره‌ها رفته است. و متأسفانه در کشور ما حال و روز چنین است. نقد ادبی نه رواج لازم را دارد و نه اعتبار در خور را. این است که نویسندگان و شاعران ما جفاکش‌ترین قشر مردم ما هستند. ادامه دارد

نویسنده: سيد ابوطالب مظفري

منبع : خبرگزاری آوا- کابل
https://avapress.net/vdcbwgbs.rhbsapiuur.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما