امريكا در سايه سياست هاي انفعالي چين در پهنه بین المللي، از همه توانمندي هاي خود در رويارويي با چالش هاي برخاسته از سوي قدرت ها و بازيگران ميان مايه بهره گرفت و جايگاه خود را هر چه بيشتر استوار كرد.
بالا گرفتن قدرت نظامي و سياسي و اهميّت جهاني اقتصاد چين، در بطن نظمي جهاني رخ داده است كه امريكا در آن با چالش هاي گوناگون روبه رو است، ولي همچنان رهبري را به دست دارد. چين با اولويت بندي هدف ها و برنامه ريزي، سياستي سخت كاركردگرايانه در پيش گرفته است.
پرداخت هزينه كمتر در زمينه هاي بيروني به معناي سرمايه گذاري بيشتر در زمينه هاي داخلي است كه در بلندمدّت به ابرقدرتي اقتصادي مي انجامد. نگاه غير چالشگرانه چين كه ابرقدرتي اقتصادي را در افق براي آن كشور ترسيم مي كند، فراهم آورنده محيط امن بين المللي براي چين است؛ همان چيزي كه پكن در پي آن است. روشن است كه كاركردگرايي حساب شده چيني ها، گزينه يكه تازي و توسعه طلبي را در چشم امريكاييان گيراتر مي كند.
پرداختن روسيه به مسائل اروپا و بسنده كردن آن به بازي كردن نقشي قاره اي، در كنار سياست كاركردگرايانه چين با هدف دستيابي به جايگاه ابرقدرتي اقتصادي، وضعي بي سابقه در تاريخ معاصر پديد آورده است. پس از پايان جنگ سرد، امريكا منابع استراتژيك را از اروپا به عنوان گرانيگاه سياست خارجي در دوران برخوردهاي ايدئولوژيك، به خاورميانه منتقل كرد. در همان هنگام، روسيه استوار كردن جاي پاي خود در اروپا و چين دسترسي به منابع زيرزميني مورد نياز براي توسعه اقتصادي خويش را سرلوحه سياست خارجي قرار دادند.
در چنين محيطي كه دو بازيگر بزرگ در سايه دلمشغولي هاي قارّه اي و داخلي، سياست هاي انفعالي در پهنه بین المللي در پيش مي گيرند، طبيعي است كه ايالات متحده بخواهد و بتواند از فرصت پيش آمده بيشترين بهره را ببرد و به گسترش دادن دامنه نفوذ، برآوردن منافع استراتژيك و بالا بردن جايگاه بين المللي خود بپردازد. در يكصد سالي كه با فروپاشي اتحاد جماهير شوروي پايان يافت، هيچ گاه چنين فضايي پديد نيامده بود كه در آن، بازيگران بزرگ با رقابت سنگين يا دشمني كمرشكن يكديگر روبه رو نباشند. دو جنگ جهاني از برجسته ترين نمادهاي ناسازگاري قدرتهاي بزرگ بوده است. در آن صدسال، هيچگاه يك قدرت بزرگ پروانه "عبور آزاد" از خطوط قرمز در معادلات بين المللي را نداشت؛ ولي امريكا در بيش از دو دهه گذشته از اين امتياز بي مانند و استثنايي بهره مند شده است. دو كشور غيرغربي كه از برترين كشورها در نظام بين الملل به شمار مي آيند (چين و روسيه)، ميدان را در اختيار امريكا گذاشته اند كه بي هراس از واكنش برترين قدرت نظامي اروپا يا بزرگترين و نيرومندترين كشور آسيايي، در گستره آسيا و بخش هايي از آفريقا چنين يكه تازي كند. در اين سال ها امريكا در جاهايي دست به عمليّات نظامي زده است كه در گذشته كمترين حضور سياسي، اقتصادي و فرهنگي را داشته است.
اين بدان معناست كه اين سرزمين ها در چارچوب استراتژي كلان امريكا از 1898 تا بيست و چند سال پيش، از اعتبار و اهميّت استراتژيك برخوردار نبوده اند و دگرگوني معادلات جهاني و به حاشيه رفتن قدرت هاي برتر در نظام بین الملل سبب شده است كه امريكاييان به بازنگري در برنامه هاي استراتژيك خود بپردازند و تعريفي تازه از منافع ملّي به دست دهند. كشورها هرگاه با نبود توازن(به سود خود) روبه رو شوند، براي افزايش قدرت مي كوشند و اين درست همان سياستي است كه امريكا به علّت گوشه نشين شدن روسيه و چين، در پيش گرفته است.. امروزه براي رهبران امريكا اين باور پيدا شده كه مرزهاي امريكا در همه قاره ها و تعهدّات امريكا تا ده هزار مايل آنسوي آتلانتيك و هزاران مايل به سوي جنوب است. برپايه اين واقعيّت ها است كه بايد حضور نيروهاي امريكايي در افغانستان را كه در گذشته جايگاهي چشمگير در استراتژي كلان ايالات متحده نداشته است بررسي كرد. از سوي ديگر، همين واقعيت ها مي تواند دريافتن اين نكته كه چرا امريكاييان در رسيدن به هدف هايشان در افغانستان ناكام مانده اند، آسانتر كند.
امريكاييان در شرايطي حضور نظامي در افغانستان را در چارچوب منافع استراتژيك خود تعريف كردند كه از ديدگاه تاريخي پيشينه اي در اين زمينه وجود نداشت.
دوري افغانستان از امريكا و همسايگي اش با دو قدرت بزرگ كمونيستي جهان، بي بهرگي اين سرزمين از ثروت هاي مادّي و ويژگي هاي جغرافيايي آن سبب شده بود كه پرداختن به افغانستان از اولويّت ها در سياست خارجي امريكا نباشد. پس از لشكركشي اتّحاد جماهير شوروي بود كه تصميم گيرندگان امريكايي براي نخستين بار به افغانستان پرداختند و در دوران ده ساله حضور ارتش سرخ در آن كشور، كمكهاي نظامي و مادّي را سيل آسا به سوي مجاهدين سرازير كردند. كمكهاي واشنگتن به مجاهدين، نه به انگيزه هاي ارزشي يا ايدئولوژيك بلكه يكسره فرصت طلبانه بود.
افغانستان از آن رو در چشم امريكاييان ارزش يافته بود كه در آنجا مي توانستند رهبر جهان كمونيست را به دردسر اندازند و هزينه اش را بالا ببرند. رفتن نيروهاي اتحاد جماهير شوروي از افغانستان، سبب شد كه آن كشور به جايگاه هميشگي خود در استراتژي جهاني امريكا بازگردد و به حاشيه رانده شود. پس از عقب نشيني نيروهاي اتحاد جماهير شوروي، علاقه جهان به افغانستان رنگ باخت. توجهي كه در دهه هشتاد به افغانستان شد، نه به علّت ويژگي هاي آن كشور، كه تنها به علّت حضور سربازان يكي از دو ابرقدرت جهان در آن هنگام، يعني اتحاد جماهير شوروي در خاك افغانستان بود.
رويدادهاي يازده سپتامبر و ديگر عوامل بين المللي و داخلي سبب شد كه امريكا در سرزميني درگيري نظامي پيدا كند كه كمترين آشنايي را با آن داشت.
از آنجا كه افغانستان هيچگاه اهميّت استراتژيك براي امريكا نداشت، كمترين پيوندها در زمينه هاي نظامي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي ميان دو كشور برقرار شده بود. امريكا گرچه بي بهره از اطّلاعات دست اوّل درباره افغانستان بود، ولي بي گمان آگاهي داشت كه قدرت هاي بزرگ هيچ گاه در آن سرزمين طعم پيروزي را نچشيده اند. بزرگترين شكست بريتانيا در سراسر تاريخ استعمارگري اش، در افغانستان رقم خورده بود و بر پايه همين پيشينه تاريخي، عنوان گورستان امپراتوري ها زيبنده افغانستان شده و در سده نوزدهم، سياست بازي بزرگ در پيوند با آن سرزمين بر سر زبان ها افتاده بود.
نویسنده:جواد جاودان
منبع : خبرگزاری آوا- کابل