از هنگام پاگرفتن نظام بین الملل مدرن در سده هفدهم، كشورهاي بزرگ بسته به توانمندي و جايگاهشان، به شيوه ها و اندازه هاي متفاوت از خود توسعه طلبي نشان داده اند.
ميان اندازه توانمندي ها و استعداد توسعه طلبي كشورهاي بزرگ، پيوند مستقيم وجود دارد. اينكه توانمندي به پيدايش استعداد توسعه طلبي مي انجامد، بايد اصل كلي درنظر گرفته شود؛ ولي بي گمان شرايط و ويژگي هايي نيز بايد وجود داشته باشد تا اين اصل خود را در عمل نشان دهد. بريتانيا و روسيه در سده نوزدهم دو قدرت بزرگي بودند كه در آسيا فعّال بودند و توسعه طلبي را در بالاترين سطح آن پي مي گرفتند. در سده بيستم، امريكا و اتّحاد جماهير شوروي بودند كه براي به دست آوردن برترين جايگاه در سلسله مراتب قدرت، سياست هاي توسعه طلبانه در پيش گرفتند. در سده بيست ويكم كه بيش از يك دهه آن سپري شده است، بي گمان ايالات متّحده امريكا را بايد در اين زمينه يكه تاز و پيشرو در جهان دانست.
از بريتانياي استعمارگر سده نوزدهم تا امريكاي هژمون سده بيست ويكم، همه بازيگران بزرگ در پهنه بين المللي، يك وجه مشترك داشته اند و آن اينكه، همه ابزارها، شيوه ها و ترفندها را به كار گرفته اند تا افغانستان را به چنگ آورند. امپراتوري بريتانيا به سه جنگ در افغانستان از دهه 30 سده نوزدهم تا دهه 20 سده بيستم دست زد. امپراتوري روسيه نيز به شيوه هاي گوناگون كوشيد ميان نيازها و منافع خود از يك سو و كاركرد رهبران افغان همسويي پديد آورد. ولي تزارها، برخلاف رهبران بريتانيا، دست اندازي نظامي را كارساز نيافتند، هرچند كمونيست هاي كرملين نشين كمابيش دوازده سال پيش از به زانو درآمدن سامانه كمونيسم، ارتش سرخ را روانه افغانستان كردند و جنگي ده ساله به راه انداختند. آمدن باراك اوباما به كاخ سفيد، حضور كمرنگ سربازان امريكايي در افغانستان را كه از سال 2001 آغاز شده بود، ابعادي بزرگتر بخشيد.
دستاورد امپراتوري هاي بريتانيا و روسيه و اتّحاد جماهير شوروي از اين دست اندازي ها، چيزي جز ناكامي در رسيدن به هدف غايي، يعني گرفتن خاك و چيره شدن بر مردمان افغانستان نبود؛ و اين، بي گمان همان سرنوشتي است كه دامنگير امريكا خواهد شد. پرسشي كه پيش مي آيد اين است: چرا امريكا همچون ديگر كشورهاي توسعه طلب در سه سده گذشته، به چنين نقطه پاياني خواهد رسيد.
عواملي چند در زمينه هاي گوناگون در كار است كه مي توان آن ها را مبناي تجزيه وتحليل قرار داد؛ ولي شايد بتوان در چارچوب يك ارزيابي روانشناختي به پاسخ هاي بهتر دست يافت.
به قدرت رسيدن بوريس يلتسين، يكباره خلأ بزرگي در پهنه جهاني پديد آورد. معادلات سياسي تازه در روسيه، روند سنّتي كنش و واكنش قدرتهاي بزرگ را كه ريشه در پيامدهاي جنگ جهاني دوم داشت، يكسره به هم ريخت. ملاحظات داخلي و نياز به پي ريزي گونه تازه اي از روابط اجتماعي، سبب شد كه جهان بيني رهبران كرملين، در سنجش با گذشته نه چندان دور، يكسره دگرگون شود. روسيه براي خود جايگاهي قاره اي درنظر گرفت، نقش آفريني بين المللي را سخت كاهش داد، سياست برقراري توازن قدرت در آنسوي آتلانتيك را كنار گذاشت و منابع و سرمايه را در پهنه داخلي به كار گرفت. از ديد كساني كه پس از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي در روسيه بر سر كار آمدند، رسالتي جهاني كه پس از انقلاب 1917 براي آن كشور تعيين و پيگيري شده بود، جز عقب ماندگي اقتصادي و ايستايي فرهنگي به بار نياورده بود و به همين روي، آنان برآن شدند كه همه منابع را براي از ميان بردن كاستي هاي دروني و ايجاد پويايي اجتماعي به كار گيرند. روسها ماجراجويي بین المللي و سياست هاي توسعه طلبانه را كنار گذاشتند، زيرا الزامات داخلي و معادلات تازه بين المللي، راهي جز اين باقي نمي گذاشت.
عقب نشيني روس ها، فراخواني به يكه تازي بود كه از چشم امريكاييان دور نماند. اين رفتار روس ها، يكسره با رفتار تاريخي رهبران آن كشور ناهمخوان بود. " براي بسياري از روس ها، غرب نماد تمدني برتر به شمار مي رفت كه نفوذش مي بايست تعديل يا مهار گردد ولي هيچ گاه ناديده گرفته نشود. پس از فروپاشي اتّحاد جماهير شوروي، سياستگذاري رهبران روسيه در پهنه بين المللي، برخلاف گذشته، كمتر بستگي به رويكردهاي غرب داشته است. در اين دوران، همچشمي با امريكا يا مهار كردن نفوذ آن كشور، دغدغه اصلي كرملين نشينان در تعيين هدف ها و برنامه ها در پهنه بين المللي نبوده است و همين، سبب شده است كه پويايي، خطرپذيري و گرايش به توسعه طلبي و ماجراجويي در دستگاه تصميم گيري ايالات متّحده امريكا افزايش يابد. درخلأيي كه در سايه غيبت روسيه چالشگر پديد آمده، طبيعي است كه با پديده عادي شدن كاربرد زوردر سياست خارجي امريكا روبه رو شويم.
در 1949 ، با به قدرت رسيدن كساني در چين كه نظام فكري و ارزشي ناسازگار با انديشه هاي غربي و به ويژه امريكايي داشتند، آسيب رساندن هر چه بيشتر به منافع جهاني امريكا، برجسته ترين هدف سياست خارجي چين شد. پيگيري اين هدف در آسيا و به ويژه سرزمين هاي خاوري آن، هزينه هاي سنگيني براي امريكا به بار آورد و قدرت مانور آن كشور را در اين منطقه سخت كاهش داد. ولي از نخستين سال هاي دهه 1980 به اين سو، رهبران امپراتوري ميانه در چارچوب انديشه هاي دنگ شيائوپينگ، توجه خود را به توسعه پرشتاب اقتصادي معطوف كرده اند. اين سياست كه همچنان در دستور كار گردانندگان بزرگترين سرزمين جهان است، پيامدهايي چشمگير در پهنه بين المللي داشته است. پي آيندهاي خط مشي چين در پي فروپاشي كمونيسم در خاستگاه آن، بيش از پيش بر معادلات قدرت اثر گذاشته است. رفتار انفعالي چين در زمينه سياست خارجي، سبب شده است كه امريكا در فرايند تصميم گيري بر سر موضوعات بين المللي، كمترين نگراني را از واكنش هاي چين داشته باشد.
از زمان پيروزي انقلاب كمونيستي در 1949، سياست خارجي چين همچون اتحاد جماهير شوروي همواره با توجه به رويكردهاي غرب طراحي مي شد؛ بدين معنا كه رهبران چين در چارچوب ضربه زدن به منافع امريكا، به تعريف منافع ملّي مي پرداختند. پيش از هرچيز، كاستن از دامنه نفوذ و پايين آوردن جايگاه امريكا در دستور كار رهبران چين بود و بهسازي جايگاه و گسترش دادن دامنه نفوذ كشور، پس از آن قرار مي گرفت. ولي از واپسين سال هاي فرمانروايي مائو، آنچه براي ساختار قدرت در چين اولويّت يافته، سياست خارجي دور از كشمكش و كم هزينه به ويژه در پيوند با امريكا است. جهان بيني تازه چيني ها در اين چند دهه، هزينه بازيگري در صحنه جهاني و رسيدن به هدف ها را براي امريكا بسي كاهش داده است. به سخن ديگر، رفتار سازشكارانه و احتياط آميز چين، مايه افزايش پويايي و گسترش دامنه اثرگذاري واشنگتن در پهنه جهان شده است.
نبود چالشگري از سوي چين، رهبران امريكا را قادر ساخته است كه منابع و سرمايه هاي رزمي و استراتژيك را به جاي آنكه در رويارويي با چين به كار اندازند، در راه رسيدن به منافع تازه و نگه داشت آن به كار گيرند.
نویسنده: جواد جاودان
منبع : خبرگزاری آوا- کابل