تاریخ انتشار :چهارشنبه ۵ دلو ۱۳۹۰ ساعت ۱۹:۰۲
کد مطلب : 35509

خاطراتی از مجاهدت سال های جهاد(5)

دل نوشته ی شهید سید علی اکبر مصباح مزاری
خاطراتی از مجاهدت سال های جهاد(5)
سخت مراقب بودم تا در حین تشییع و به خاک سپاری پدر، رژیم دستگیرم نکند، مراسم به خاک سپاری در قبرستان "یولمرب" به اتمام رسید.
مرگ پدر
برگردیم به روزهای اول انقلاب، درست در همان روزهای فعالیت‌های شهری بود که پدر بزرگوارم به رحمت حضرت حق پیوست و یک عالم غم و اندوه بر وجودم سایه افکند. درحالیکه سخت مراقب بودم تا در حین تشییع و به خاک سپاری پدر، رژیم دستگیرم نکند، مراسم به خاک سپاری در قبرستان "یولمرب" به اتمام رسید، پیش از مراسم تدفین که مردم زیاد گرد آمده بودند، سیدزین العابدین واعظ سخنرانی مفصل ایراد نمود و غیرمستقیم رژیم را مورد حمله و اینجانب را مورد ملاطفت و نوازش قرار داد( از نظر زمانی درگذشت پدرم پیش از دستگیری سیدزین العابدین بود).
در این مرحله از مبارزه تمام همت ما، افشاء نمودن ماهیت رژیم بود و هیچگونه مبارزه مسلحانه در شهر انجام نداده بودیم، ولی همین افشاگری به مراتب کوبنده تر از مبارزات مسلحانه بود، زیرا از نظر روانی، رژیم کاملا در ناآرامی به سر می‌برد و سرنخ از شیوه های مبارزاتی که در پیش گرفته بودیم، بدست رژِیم قرار نگرفته بود، خطراتی که ما را تهدید می‌کرد، کمتر از خطرات نبرد مسلحانه نبود، زیرا کار افشاگری به معنای تحریک برای مبارزه مسلحانه بود و آن به مثابه‌ی نقش رهبری در مبارزه تلقی می‌شد.
بعد از بررسی‌هایی که در کارهایمان انجام دادیم، به این نتیجه رسیدیم که آرام آرام زمینه‌ی قیام مسلحانه فرارسیده است. آیا از شهر مبارزه مسلحانه شروع شود و یا از مناطق کوهستانی، علاقه داری ها و ولسوالی ها؟ چند روز پیاپی روی موضوع فکر ما متمرکز بود که در جریان قیام شجاعانه مردم دره صوف از ولایت سمنگان قرار گرفتیم. با توجه به نزدیک بودن دره صوف به چهارکنت و کوه های سر به فلک کشیده و دره‌های عمیق، هم عقیده شدیم که از تیغ قله های چهارکنت جرقه های مبارزات مسلحانه افروخته شود. با این حساب در یک روز بارانی که دقیقا نمی دانم کدام روز از ایام هفته بود ولی ظاهرا در ماه دلو 1357 بود که در نفس شهر مزارشریف در رسته‌ی کلای در سرای چقورک چند نفر گرد هم آمدیم.
جلسه برای آغاز مبارزات مسلحانه
از جمله‌ی آن افراد فقط حاجی محمد محقق در جریان پخش شب نامه ها قرار داشت، افرادی که در آن جلسه حضور داشتند، تاجائیکه در ذهنم مانده است عبارت بودند از: 1. شیخ قاسمعلی زعیم 2. حاج محمد محقق 3. سیدحسین شاه مسرور 4. اینجانب( مصباح) بعد از صحبت های زیاد بنا شد سید حسین شاه مسرور و شیخ قاسم علی زعیم طرف چهارکنت بروند و زمینه را برای قیام مسلحانه آماده نمایند. لازم به یادآوری است که در آن جلسه نقدا یک قبضه تفنگ بلجیم دوربین دار که از سیدحسین شاه مسرور بود، یادداشت گردید و قرار بر این شد که مردم چهارکنت تشویق شوند تا تفنگ های قدیمی را بیرون آورند. من و حاج محمد محقق در شهر ماندنی شدیم، بعد از یکی دو روز آقای مسرور و شیخ زعیم و چند روز بعد حاج محمد محقق به جانب چهارکنت رهسپار شدند. در شهر من ماندم و تعدادی از افراد همکار که می شناختم. بعد از آن جلسه جهت اینکه افکار عامه را برای نبرد مسلحانه پیش از پیش آماده نمائیم، پخش اعلامیه ها را به شکل بی سابقه گسترش دادیم، من کاملا آمادگی داشتم که هر آن ممکن است دستگیر شوم، در منزل خودم رفت و آمد نداشتم، لباس های متنوع می‌پوشیدم و در کتابخانه بسیار کم می نشستم، وحشت داشتم غافلگیرانه دستگیر شوم. تمام آثار، دست نوشته ها، کتاب ها و عکس های خودم را که در خانه و جاهای دیگر بود، گفتم جاسازی کنند و یا از بین ببرند. در یکجا، دو یا سه بار نمی رفتم، از موج دستگیری ها و سر به نیست کردن ها گاه گاه لرزه بر اندامم می افتاد، اما یأس به خود راه نداده و بر فعالیت های افشاگرانه ادامه می دادم.
سایه‌ی یأس
یک زمان چنان مأیوس شدم که تمام آسمان و زمین در نظرم تیره و تار شد، آن زمانی بود که پدرم سخت مریض بود و شب ها و روزها از شدت تب آرامش نداشت و در میان آتش تب می سوخت و از نظر اقتصادی هم آن زمان در مضیقه بودیم، مریضی پدر از یک طرف و فشارهای وحشتناک رژیم از طرف دیگر، روحیه ام را خورد نموده، مرا به فکر واداشت، یکبار در دلم گذشت که خود را از صحنه کنار بکشم، طرف ایران و یا پاکستان فرار نمایم. تمام وجودم را ناامیدی و یأس فراگرفته و هاله‌ای از اندوه بر روانم سایه افکنده بود، ناخودآگاه با لباس بدلی طرف مرکز شهر راه افتادم و وارد روضه‌ی حضرت علی(ع) شدم، نظرم به شعر احمد جامی افتاد:
گویند مرتضی علی در نجف است
در بلخ بیا ببین چه بیت الشرف است
جامی نه عدن گوی نه بین الجیلین
خورشید یکی و نور او هر طرف است
در دلم گذشت با اخلاص اگر توجه کنم پرتو از انوار علوی بر من خواهد تابید و از دو دلی و تردید رها خواهم شد، در گوشه ای رفتم و نشستم، چشم ها را بر هم گذاشتم، طوفانی از افکار گوناگون بر من روی آورد، لحظاتی در میان اندیشه های متضاد دست و پا می زدم. آرام آرام شمیم روح افزای تصمیم و اراده بر خاکسترهای تردید وزیدن گرفت و روحیه‌ی انقلاب گری‌ام بر سپاه یأس، جبن و تردید چیره گشت، دلم آرام گرفت. وقتی از روضه‌ی مبارک بیرون شدم سراسر وجودم از اراده و عصیان علیه رژیم لبریز بود، تصمیم گرفتم با تمام ناملایمات و مشکلات مقابله نمایم و راهی را که انتخاب نموده ام با قاطعیت و آگاهانه استمرار دهم.
روزها به تندی سپری می شد، ساعت های وقت ما به افشاگری علیه رژیم می گذشت. مراقب حرکت های نیروهای رژیم علیه خودم بودم، روز در یک جا و شب را در جای دیگر می گذراندم، مدتی بود که در منزل خود نمی رفتم. یک روز بسیار پیاده راه رفتم، نزدیک شب خیلی خسته شدم، تصمیم گرفتم همان شب را در منزل بروم، وقت نماز مغرب درحالیکه بسیار مراقب بودم تا کسی متوجه آمدنم نشود، به طرف منزل رفتم و وارد حیاط شدم، بعد از صرف غذا یک بار در ذهنم خطور کرد که برخیزم و در جای دیگر بروم. ولی خستگی از یک طرف و از طرف دیگر، فکر کردم کسی متوجه نشده است، تصمیم گرفتم در همانجا بخوابم، غافل از اینکه نیروهای رژِیم کاملا منزل ما را زیر نظر داشته و بلافاصله به سراغم خواهند آمد.
منبع : خبرگزاری صدای افغان(آوا)- کابل
https://avapress.net/vdcb9sbf.rhbsgpiuur.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

مطالب مرتبط