افتتاح کتابفروشی یا کتابخانه
در آن روزهای وحشت زا و دهشتبار، کار متهورانهی دیگری که انجام دادیم بیشتر شبیه به خودکشی بود تا یک کار محافظه کارانه، افتتاح کتابفروشی بود، البته عنوان، کتابفروشی بود ولی در حقیقت کتابخانه و محل توزیع کتاب های اسلامی و انقلابی به صورت مجانی بود، موقعیت کتابخانه جای بسیار حساس بود که در طرف شمال روضهی شریف، روبروی شفاخانهی ملکی و در چند قدمی لیسه باختر قرار داشت. ادارهی کتابخانه به نحوی بود که هیچ سوء ظن رژیم را در پی نداشته باشد و جاسوس های رژیم که مثل سگ ها هر طرف بو می کشیدند، باید متوجه ماهیت کتابخانه و فعالیت های ما نشوند. این کار سادهای نبود، هر لحظه امکان داشت دژخیمان ما را جابجا در داخل کتابفروشی دستگیر نمایند، ولی احتیاط کاری ها و برنامه ریزی های ظریف ما نیروهای اطلاعاتی رژیم را سردرگم نموده بود، چند بار برای تلاشی آمدند ولی نتیجه ای نگرفتند، ما در تمامی قفسه های کتابخانه چیزی جز کتاب های چپی نمی گذاشتیم، کتابخانه ما برای مراجعه کننده یک کتابخانه چپ گرا به نظر می رسید. جز کتاب هایی از قبیل مانیفست مارکس، چه باید کرد لنین، اصول مقدماتی فلسفه ژر ژر پولستر و ... کتاب دیگری نداشت، درحالیکه حقیقت غیر از آن بود، کتاب های کتابخانه از دو منبع به دست آمده بود، یکی کتاب هایی بود که با پول" اتحادیه جوانان شیعه" جریانی که با همکاری بعضی دوستان تأسیس شده بود و منبع دیگر کتاب هایی بود که توسط آقای عبدالعلی مزاری ( دبیر فعلی حزب وحدت اسلامی و جزء بنیانگذاران آن"اشاره به سال1371 دارد") به نحوی از ایران تهیه و داخل منتقل می شد. همکارم در کتابخانه برادر بزرگوار شیخ امین بود ( شیخ امین با نام مستعار عبدالسمیع، بعدا در جریان انقلاب فعالیت می نمود، ایشان شوهر خواهر آقای عبدالعلی مزاری و خواهر ایشان همسر سلطان محمد برادر آقای مزاری که بعدا در درگیری با روس ها در چهارکنت شهید شد، می باشد، بعدا شنیدم که شیخ امین در جریان مبارزات مسلحانه مجروح و دستگیر می گردد و آنگاه او را درحالیکه از شدت درد ناله می نمود، مظلومانه زنده به آتش سوزاندند).
نتیجهی کار در کتابخانه بسیار پُربار بود، اما در مدت کوتاهی می توانستیم کتابخانه را به صورت یک مرکز جذب و هدایت جوانان در بیاوریم و تعداد زیادی از جوانان را از دام مارکسیسم رهانیده و در مسیر مبارزات اسلامی قرار بدهیم. نفوذ، در بین جوانان محصل در لیسهی باختر به صورت فوق العاده بود که اسم بردن از آن دوستان فعلا لازم نیست، ولی با خواندن این فرازهایی از زندگی ام آنها متوجه می شوند که منظورم همان ها هستند(1).
فراری دادن معلم قادر( شهید ذبیع الله )
روزی در کتابخانه بودم که یکی از برادران همرزم متعلم از لیسه باختر خبر داد که امروز معلم قادر که یک معلم متدین هست و مضمون دینی درس می گوید اگر سر کلاس حاضر شود، او را خلقی ها دستگیر می نمایند. بعد از این ماجرا من برای یکی دیگر از برادران متعلم لیسه باختر از منطقه یولمرب مزار گفتم، اگر معلم قادر را دیدی بگو سر صنف نیاید و اگر آمد فورا او را متوجه خطر کند تا فرار نماید، بنابراین بعد از آمدن معلم قادر سر کلاس فورا او را از راه عقب لیسه باختر فرار می دهد، این معلم قادر همان شهید ذبیح الله معروف است که به عنوان فرمانده عمومی جمعیت اسلامی در شمال ایفای وظیفه می نمود.
البته شهید ذبیح الله را من از سابق می شناختم و در زمان آخر حکومت ظاهر شاه و دوران حکومت داوود خان در جلسات بحث و بررسی و روشنگری که در مدرسه علمیه شیخ سلطان محمد ترکستانی دایر می شد ایشان و قیام فرزند خزانه دار از سرپُل جوزجان که در دارالمعلمین مزار درس می خواند( و فعلا یکی از کادرهای فعال و وزین حزب وحدت در شمال می باشد) و تعداد دیگری از دانشجویان و معلمین متعهد شرکت می نمودند و بعد از کودتای هفت ثور بیشترین کتاب های مورد مطالعه ذبیح الله را من تهیه می نمودم. ایشان دراول انقلاب با حزب اسلامی حکمتیار کارمی کرد و بعدازمدتی به پاکستان رفت و به حزب جمعیت اسلامی پیوست. شهید ذبیح الله بعد از به وجود آمدن مبارزات مسلحانه و تشکیل پایگاه های کوهی، از این همکاری های فکری و فرهنگی به شیرینی، همیشه یاد می نمود.
الان که اسم از شهید ذبیح الله به میان آمد، بد نیست یک خاطره دیگری نیز از شهید ذبیح الله ذکر نمایم.
اواسط سال 1360 در یک جلسهی عمومی که در منطقهی دره آغرسای (دره آغرسای در محدوده وسط چهارکنت و ولسوالی شولگره قرار دارد) جهت رفع اختلافات ذات البینی گروه ها به وجود آمده بود، در ختم جلسه وقت خداحافظی رویم را طرف ذبیح الله کردم و گفتم انشالله یک سفرطولانی پیش رودارم،"منظورم سفر به طرف ایران بود" ذبیح الله در جوابم گفت: خدانگهدارت، ولی تا تو بر میگردی من "ذبیح الله" شاید زنده نباشم. از همدیگر جدا شدیم، تا در سال 1360 که من به در تهران بودم و از طریق رادیوها خبر شهادت ذبیح الله را شنیدم. به محض شنیدن خبر، حرف آن شهید به یادم آمد که: تا تو برمی گردی شاید من زنده نباشم.
شهید ذبیح الله همیشه می گفت شما(مصباح و همکاران) تمام شاگردهایم در لیسه باختر را جذب کرده ایدو میگفت: من هر زمان در پایگاه شما می آیم از پایگاه خودمان بیشتر در آنجا احساس آرامش مینمایم.
پاورقی
(1) از جمله کارهایی که مسئولیت آن در عین پُرمخاطره بودن به عهده گرفتم، کارهای کتابخانه جوادیهی بلخ بود. کتابخانه جوادیه بلخ توسط جمعی از طلاب و فضلاء ولایت بلخ که در حوزهی علمیه قم تحصیل می نمودند در تاریخ 24 شوال 1396 مطابق با اول 1355 شمسی تأسیس گردید و در ولایت بلخ مسئولیت کتابخانه به قاری حاجی غلام رسول چای فروش سپرده شد. بعد از آنکه رژِم چنگال هایش را در حلقوم مردم فرو برد و ادامه کار توسط حاجی غلام رسول دشوار گردید، تعداد زیاد کتاب ها به من سپرده شد، در واقع وظیفهی حمل و نقل و نگهداری و جاسازی کتاب ها که یک کار پُر مخاطره بود، به گردن من افتاد.
منبع : خبرگزاری صدای افغان(آوا)- کابل