دریادداشت قبل باهمین عنوان، مروری بر مجموعه تحولات خاورمیانه اسلامی شد و ذکر آن رفت که اسرائیل طی یک دهه گذشته یعنی از ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۴ چند جنگ نابرابر را علیه مقاومت اسلامی لبنان و فلسطین تحمیل کرد و دو کشور اسلامی افغانستان و عراق توسط ایالات متحده تصرف شد و درحال حاضر هم کشورهای سوریه و عراق با رشد باکتری وار گروه های ظاهرا اسلام گرای وارداتی مواجه است. جنگ هایی که زیر ساخت اقتصادی و صنعتی این کشورهای اسلامی را ویران نموده و یا درحال ویران کردن است و در یک حجم وسیع با تلفات سنگین انسانی همراه بوده و به لحاظ سیاسی، این کشورها را با بحران مواجه ساخته و توان راهبردی و نظامی آنها را به تحلیل برده است. همان کشورهایی که رقبا یا مخالفین ایالات متحده و ولیده اش اسرائیل به حساب می آیند و سنگر های نخست کشورهای اسلامی در برابر اشغالگران صهیونیست و توطئه های قدرت های استعماری اند. اسرائیل تا کنون پنج جنگ سنگین و نا برابر را علیه غزه و لبنان به راه انداخته، افغانستان و عراق با داعیه مبارزه با تروریسم تصرف شده اما به تروریسم مزمنی مبتلا ساخته و مسبب تبعات و پیامد های عمیقاً وحشتناکی شده است. در آن سوتر با شکل گیری بیداری اسلامی، انقلاب پیروز مصر، توسط یک کودتا که دست برخی کشورها در آن قابل رؤیت بود، به نقطه صفر رجعت داده می شود؛ سوریه محور مقاومت ضد اشغال و پناهگاه مطمئن گروه های مقاومت، بیش از دوسال دستخوش جنگی فرسایشی می گردد و تمامی افراطیون منطقه، و حت از افریقا و اروپا به آنجا گسیل می شود تا این محور را کمربشکند و عراق نیز پس از آنکه پیمان امنیتی مورد نظر ایالات متحده را نمی پذیرد، سرنوشت سوریه را پیدا می نماید.
پرسش محوری این است، آیا این زنجیره ی تحولات، بی آنکه دستی و دکترین خارجی در پشت آن قرار داشته باشد، به صورت طبیعی اتفاق افتاده یا آنکه درچهارچوب خاصی قابل تحلیل است و تکه های پازل واحدی را می سازد و اهدافی فراتر از قامت کنش گران داخلی و منطقه ای دارد؟
پاسخ به این پرسش و تحلیل عمیق تر سلسله تحولات تلخ خاور میانه اسلامی، در گرو شناخت ژئوپلتیک و جذابیت های این منطقه و راهبردهای خورد و کلان سلطه گران بین المللی و اقمار منطقه ای آنهاست. بدین منظور، مروری بر برخی اسناد راهبردی قدرتهای مدعی کدخدایی جهان که به این منطقه ارتباط و تمرکز دارد، ضرورت می یابد تا از نظرگاه مشرف تر به این تحولات زنجیره ای نگریسته شود.
آگاهان به خوبی می دانند، در۱۹۹۳، ساموئل هانتينگتون، استراتژیست دولت بوش در مجله Forigen Affaires تئوری ی را ارائه کرد که بر مبنای آن "جنگ جهاني آينده" نه جنگ دولتها بلکه" جنگ تمدنها" ست. وی تصریح کرد که جدال غرب و تمدن هاي اسلامی، براي مديريت جهان است. اعلام جنگ صلیبی، تهاجم وسیع علیه مقدسات، قرآن سوزی، توهین به ساحت مقدس پیامبر(ص)، آزار مسلمانان ساکن در غرب، قوانین دین ستیزانه برعلیه آنان و.... نمود عملیاتی همین تفکر (جنگ محور)در برخورد با مسلمانان است که متأسفانه، برخی سران کشورهای اسلامی تعمداً ندیدند و امت اسلامی نیزآنسان که شایسته ی مطالعه بود، تامل نکردند!؟
در فاصله کمتر از شش سال پس از طرح این تئوری، استراتژی امنیت ملی امریکا که دکترین امنیت ملی این کشور در بیست و پنج سال آینده را می سازد، تدوین و در این سند به اهداف استراتژیک ایالات متحده در جهان اسلام پرداخته می شود. برطبق این استراتژی، خاورمیانه "مکان بزرگترین منبع سوخت فسیلی" و "محل اسلام سیاسی" جهان و امریکا در این منطقه دارای "منافع مهم" و هم پیمانان کلیدی است. دراین سند، استراتژیست های دولت امریکا، تعیین میکنند؛ "هیچ نوع سلطه گری و سلطه جویی مخالف امریکا در هیچ نقطه ای از مناطق "مهم جهان" مشاهده نشود، رقیب جدید به وجود نیاید و کشورهای مختلف در قالب ائتلاف و به صورت رقیب در جهان ظهور و بروز پیدا نکند". در قالب همین دکترین، سند بسيار مهم دیگری در سپتامبر ۲۰۰۲ توسط كاخ سفيد و با عنوان "جنگ پيشگيرانه" تصویب می گردد تا نقشه عملیاتی توسعه طلبی نظامی و محقق اهدافی باشد که ذکر آن رفت. براین اساس، خاورمیانه با ویژگی های چندگانه "محل اسلام سیاسی"، "سرشار از منابع نفتی" و "منافع مهم" و وجود "هم پیمانان کلیدی" تعریف می شود و قرار است، این سند و سند بعدی که برای این کشور "جنگ پیشگیرانه را تجویز می کند، با همکاری هم پیمانان کلیدی منطقه ای امریکا، با تمدن رقیب(تمدن اسلامی)، اسلام سیاسی و شکل گیری رقبای نوظهور مقابله کند. درست همزمان با تدوین و انتشار دو سند فوق ایالات متحده، حادثه مشکوک یازده سپتامبر به وقوع می پیوندد و بوش، تمامی کشور ها را به دو بلوک "باما" یا "علیه ما" تقسیم و اعلام جنگ صلیبی می کند و بلا فاصله پس از آن به تصرف افغانستان و دوسال بعد به تصرف عراق مبادرت می نماید. کسانی که تاریخ جنگ های صلیبی و تحولات آنرا مطالعه کرده اند، می دانند که وارد ساختن این مفهوم در ادبیات سیاسی و نظامی جهان چه کارکرد و دامنه معنایی دارد و تا چه میزان پیوند تنگاتنگ با الگوی "برخورد تمدنها" دارد که جایگزین الگوی جنگ سرد یعنی "جنگ تمام عيار عليه كمونيسم" شده است. با توجه به این اسناد، آیا نباید تحولات زنجیره ی که ذکر آن رفت را در قالب تئوری های منازعه محور با كشورهايي اسلامی به ویژه کشورهای مهم و مخالف، ارزیابی نمود و آنرا اولویت برنامه های نظامی برون مرزی ايالات متحده دانست؟
به طورکلی باید گفت؛ تحولات منطقه از نظرگاه تئوریک و استراتژیک که بدون استثناء کشورهای مخالف امریکا را هدف گرفته با راهبردهای اعلام شده ی امریکا که ذکر آن رفت، تطابق کامل دارد و اینکه این اهداف با ابزار افراطیون مثلا اسلام گرا؛ "طالبان" در افغانستان؛ "النصره و داعش" در سوریه و عراق و "بوکو حرام" در نیجیریا دنبال می شود و کشورهایی هم که مادران معنوی این جریان ها به حساب می آیند، پرسش دیگری را به میان می آورد و آن تبیین "اسلام سیاسی" مورد نظر ایالات متحده است. برخی کشورهای اسلامی، نظیر ایران، عراق پس از صدام و سوریه البته در بعد سیاسی و کمتر دینی، مقاومت اسلامی فلسطین و لبنان، گروه هایی است که در پیوند با باورهای ایدئولوژیک، اهداف سیاسی را نیز دنبال می کنند و در سوی دیگر، کشورهایی مثل سعودی، مصر، قطر و گروه های نظیر طالبان، داعش و بوکوحرام نیز مدعیات مشابهی دارند، با این حساب، کدام دسته از کشورها و گروه های اسلام گرا، مصداق اسلامی سیاسی هستند که بایستی ایالات متحده در چهارچوب "جنگ تمدنها" و دکترین امنیت ملی امریکا با آنها مقابله نماید و کدام دسته(کشورها یا گروه ها) هم پیمانان مهم منطقه ای آن کشور محسوب می گردند؟ دیگر آنکه در این پازل جریانهای تندرو ظاهراً اسلام گرا، چه نقشی دارند؟
در این مجال تنها می توان گفت، طی بیش از یکدهه گذشته حد اقل در ارتباط تحقق اهداف استراتژی امنیت ملی ایالات متحده، طرح ها و تاکتیک های متعددی به اجرا گذاشته شده تا به منابع سرشار این منطقه دست یافته شود و برای نیل به این هدف باید با قدرت های رقیب یا نوظهور مقابله صورت گیرد. اینکه چنین اتفاقی افتاده یانه، خواهم گفت اما به دور از هر نوع گمانه زنی، اعترافات صریح و جبهه بندی های کاملا روشنی وجود دارد که برطبق اسناد فوق الذکر، اسلام سیاسی مبغوض امریکا و گروه ها و کشورهای مورد نظر آن کشور را مشخص می سازد و راز ادعای یک دهه مبارزه با تروریسم و تکثیر باکتری وار آنرا می گشاید و نشان می دهد که چه طرح ها و توطئه هایی در قاره ی خفتگان به اجرا گذشته شده و گروه هایی به این منظور تولید شده است!؟ سیاست مهار دوگانه، طرح لانه زنبور که هم اکنون با القاء جنگ های ایدئولوژیک اسلامی به اجراء گذاشته شده، هویت عِده و عُده ای بسیاری را برملا می سازد و دوستان و دشمنان استعمار را مشخص می سازد.
نویسنده: سید آقا موسوی نژاد؛ معاون مدیر مسئول روزنامه انصاف
پرسش محوری این است، آیا این زنجیره ی تحولات، بی آنکه دستی و دکترین خارجی در پشت آن قرار داشته باشد، به صورت طبیعی اتفاق افتاده یا آنکه درچهارچوب خاصی قابل تحلیل است و تکه های پازل واحدی را می سازد و اهدافی فراتر از قامت کنش گران داخلی و منطقه ای دارد؟
پاسخ به این پرسش و تحلیل عمیق تر سلسله تحولات تلخ خاور میانه اسلامی، در گرو شناخت ژئوپلتیک و جذابیت های این منطقه و راهبردهای خورد و کلان سلطه گران بین المللی و اقمار منطقه ای آنهاست. بدین منظور، مروری بر برخی اسناد راهبردی قدرتهای مدعی کدخدایی جهان که به این منطقه ارتباط و تمرکز دارد، ضرورت می یابد تا از نظرگاه مشرف تر به این تحولات زنجیره ای نگریسته شود.
آگاهان به خوبی می دانند، در۱۹۹۳، ساموئل هانتينگتون، استراتژیست دولت بوش در مجله Forigen Affaires تئوری ی را ارائه کرد که بر مبنای آن "جنگ جهاني آينده" نه جنگ دولتها بلکه" جنگ تمدنها" ست. وی تصریح کرد که جدال غرب و تمدن هاي اسلامی، براي مديريت جهان است. اعلام جنگ صلیبی، تهاجم وسیع علیه مقدسات، قرآن سوزی، توهین به ساحت مقدس پیامبر(ص)، آزار مسلمانان ساکن در غرب، قوانین دین ستیزانه برعلیه آنان و.... نمود عملیاتی همین تفکر (جنگ محور)در برخورد با مسلمانان است که متأسفانه، برخی سران کشورهای اسلامی تعمداً ندیدند و امت اسلامی نیزآنسان که شایسته ی مطالعه بود، تامل نکردند!؟
در فاصله کمتر از شش سال پس از طرح این تئوری، استراتژی امنیت ملی امریکا که دکترین امنیت ملی این کشور در بیست و پنج سال آینده را می سازد، تدوین و در این سند به اهداف استراتژیک ایالات متحده در جهان اسلام پرداخته می شود. برطبق این استراتژی، خاورمیانه "مکان بزرگترین منبع سوخت فسیلی" و "محل اسلام سیاسی" جهان و امریکا در این منطقه دارای "منافع مهم" و هم پیمانان کلیدی است. دراین سند، استراتژیست های دولت امریکا، تعیین میکنند؛ "هیچ نوع سلطه گری و سلطه جویی مخالف امریکا در هیچ نقطه ای از مناطق "مهم جهان" مشاهده نشود، رقیب جدید به وجود نیاید و کشورهای مختلف در قالب ائتلاف و به صورت رقیب در جهان ظهور و بروز پیدا نکند". در قالب همین دکترین، سند بسيار مهم دیگری در سپتامبر ۲۰۰۲ توسط كاخ سفيد و با عنوان "جنگ پيشگيرانه" تصویب می گردد تا نقشه عملیاتی توسعه طلبی نظامی و محقق اهدافی باشد که ذکر آن رفت. براین اساس، خاورمیانه با ویژگی های چندگانه "محل اسلام سیاسی"، "سرشار از منابع نفتی" و "منافع مهم" و وجود "هم پیمانان کلیدی" تعریف می شود و قرار است، این سند و سند بعدی که برای این کشور "جنگ پیشگیرانه را تجویز می کند، با همکاری هم پیمانان کلیدی منطقه ای امریکا، با تمدن رقیب(تمدن اسلامی)، اسلام سیاسی و شکل گیری رقبای نوظهور مقابله کند. درست همزمان با تدوین و انتشار دو سند فوق ایالات متحده، حادثه مشکوک یازده سپتامبر به وقوع می پیوندد و بوش، تمامی کشور ها را به دو بلوک "باما" یا "علیه ما" تقسیم و اعلام جنگ صلیبی می کند و بلا فاصله پس از آن به تصرف افغانستان و دوسال بعد به تصرف عراق مبادرت می نماید. کسانی که تاریخ جنگ های صلیبی و تحولات آنرا مطالعه کرده اند، می دانند که وارد ساختن این مفهوم در ادبیات سیاسی و نظامی جهان چه کارکرد و دامنه معنایی دارد و تا چه میزان پیوند تنگاتنگ با الگوی "برخورد تمدنها" دارد که جایگزین الگوی جنگ سرد یعنی "جنگ تمام عيار عليه كمونيسم" شده است. با توجه به این اسناد، آیا نباید تحولات زنجیره ی که ذکر آن رفت را در قالب تئوری های منازعه محور با كشورهايي اسلامی به ویژه کشورهای مهم و مخالف، ارزیابی نمود و آنرا اولویت برنامه های نظامی برون مرزی ايالات متحده دانست؟
به طورکلی باید گفت؛ تحولات منطقه از نظرگاه تئوریک و استراتژیک که بدون استثناء کشورهای مخالف امریکا را هدف گرفته با راهبردهای اعلام شده ی امریکا که ذکر آن رفت، تطابق کامل دارد و اینکه این اهداف با ابزار افراطیون مثلا اسلام گرا؛ "طالبان" در افغانستان؛ "النصره و داعش" در سوریه و عراق و "بوکو حرام" در نیجیریا دنبال می شود و کشورهایی هم که مادران معنوی این جریان ها به حساب می آیند، پرسش دیگری را به میان می آورد و آن تبیین "اسلام سیاسی" مورد نظر ایالات متحده است. برخی کشورهای اسلامی، نظیر ایران، عراق پس از صدام و سوریه البته در بعد سیاسی و کمتر دینی، مقاومت اسلامی فلسطین و لبنان، گروه هایی است که در پیوند با باورهای ایدئولوژیک، اهداف سیاسی را نیز دنبال می کنند و در سوی دیگر، کشورهایی مثل سعودی، مصر، قطر و گروه های نظیر طالبان، داعش و بوکوحرام نیز مدعیات مشابهی دارند، با این حساب، کدام دسته از کشورها و گروه های اسلام گرا، مصداق اسلامی سیاسی هستند که بایستی ایالات متحده در چهارچوب "جنگ تمدنها" و دکترین امنیت ملی امریکا با آنها مقابله نماید و کدام دسته(کشورها یا گروه ها) هم پیمانان مهم منطقه ای آن کشور محسوب می گردند؟ دیگر آنکه در این پازل جریانهای تندرو ظاهراً اسلام گرا، چه نقشی دارند؟
در این مجال تنها می توان گفت، طی بیش از یکدهه گذشته حد اقل در ارتباط تحقق اهداف استراتژی امنیت ملی ایالات متحده، طرح ها و تاکتیک های متعددی به اجرا گذاشته شده تا به منابع سرشار این منطقه دست یافته شود و برای نیل به این هدف باید با قدرت های رقیب یا نوظهور مقابله صورت گیرد. اینکه چنین اتفاقی افتاده یانه، خواهم گفت اما به دور از هر نوع گمانه زنی، اعترافات صریح و جبهه بندی های کاملا روشنی وجود دارد که برطبق اسناد فوق الذکر، اسلام سیاسی مبغوض امریکا و گروه ها و کشورهای مورد نظر آن کشور را مشخص می سازد و راز ادعای یک دهه مبارزه با تروریسم و تکثیر باکتری وار آنرا می گشاید و نشان می دهد که چه طرح ها و توطئه هایی در قاره ی خفتگان به اجرا گذشته شده و گروه هایی به این منظور تولید شده است!؟ سیاست مهار دوگانه، طرح لانه زنبور که هم اکنون با القاء جنگ های ایدئولوژیک اسلامی به اجراء گذاشته شده، هویت عِده و عُده ای بسیاری را برملا می سازد و دوستان و دشمنان استعمار را مشخص می سازد.
نویسنده: سید آقا موسوی نژاد؛ معاون مدیر مسئول روزنامه انصاف
مولف : سیدآقا موسوی نژاد