چه تصاویری ابوابراهیم! چه تصاویری! دشمنت میخواست تو را خوار کند، بزرگت کرد؛ اسطورهات کرد؛ نماد عظمت و شرافتت کرد؛ خودش را رسوا کرد، دروغهای خودش را آشکار کرد.
فضّل الله المجاهدین علی القاعدین اجراً عظیما
دشمنت میگفت که زیر زمین پنهان شدهای، اما به دست خودش نشان داد که روی زمین و در چند متری آنهایی و همواره هم در این یکسال -مثل پیش از آن- در تعقیب و گریز با آنها بودهای؛ میگفت اسرای اسرائیلی را سپر خود کردهای، خودش نشان داد که هیچ اسیری سپر نشده، میگفت خودت در زیر زمینی و دیگران را جلو میفرستی، نشان داد که تماماً حرف مفت میزده… میگفت ترسیدی… آن چوب آخر که به سمت پهپادشان پرت کردی را همه دیدند… میخواستند عجزت را نشان دهند، عزمت را منتشر کردند، شرافتت را پخش کردند، نترسیات را نشان دادند، ایستادگیات تا لحظه آخر با تنی رنجور را به رخ خودشان و دنیا کشیدند. خودشان با واسطه و بیواسطه، -به دست آنها که میدانستند دروغ میگویند و آنها که از بلاهت تمام، نمیفهمیدند چه میگویند- شایعه کردند تو جاسوس آنها بودی، با این تصاویر، خودشان اذعان کردند که چقدر مغز زنگ زده میخواست بیان این کلمات!
نتانیاهو و سایر موشها گعده کردند و شراب مینوشیدند که به یکدیگر شادباش بگویند، اما در همین تصاویرشان هم ترس فریاد میزد؛ از نعشت هم میترسیدند؛ اما سکانس تو، شرح داستان شیری بود که دشمنش حتی از بدن بیجانش هم میترسید؛ جرات نزدیک شدن به بدنی که دستش قطع شده و جان چندانی در بدن ندارد هم نداشتند...
و ما از همان دقایقی که شایعهی شهادتت پیچید، دگرگونیم؛ آنطور که خودمان هم تعجب میکنیم که چرا چنین حالتی به این شدت مستولی شده؟ قلبی که عمیقاً فشرده و مچاله شده را حس میکنم، خشمی که فوران میکشد را شهود میکنم و البته شوق داشتن چنین قهرمانانی را هم نمیتوانم در خودم پنهان کنم …
و اما مدام داستان یحیی(ع) میخوانم و هرچه جلوتر میروم به تو نزدیکتر میشوم… هُنَالِكَ دَعَا زَكَرِيَّا رَبَّهُ ... فَنَادَتْهُ الْمَلآئِكَةُ ... أَنَّ اللّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيَى مُصَدِّقًا بِكَلِمَةٍ مِّنَ اللّهِ وَسَيِّدًا وَحَصُورًا وَنَبِيًّا مِّنَ الصَّالِحِينَ(آل عمران، ۳۸ و ۳۹)
خداوند تو را به تولد یحیی بشارت میدهد، تصدیق کننده کلمهی خدا و بزرگوار و خویشتندار و خبرآورندهای از صالحان…
بخشی از متن زیبای محمدرضا کردلو در بررسی فیلم «خروج» حاتمیکیا را به یاد میآورم که نوشته بود: «زکریا پیامبر خدا بود که به خاطر نداشتن فرزند، مورد تمسخر و توهین مردم قرار گرفت. از خدا خواست او را فرزندی عطا کند. با اینکه هم زکریا و هم همسرش الیزابت در دوران کهنسالی بودند، خداوند «یحیی» را به آنها عنایت کرد تا اینگونه کسانی که زکریا را استهزا میکردند، خجالتزده شوند و دست از تمسخر بردارند. در واقع زکریا را ضمانت میکند و مسیرش را برای بازگشت میان مردم هموار میکند».
و بخشی از قصص الانبیا را میبینم که نوشته است: «وقتی سر یحیی را جدا کردند و خون او به زمین ریخت، خون شروع به جوشیدن کرد. قوم بنیاسرائیل تلاش کردند که خاک بر روی این خون بریزند و آن را ناپدید کنند ولی موفق نشدند و این خون در حال جوشش بود تا زمانی که بختالنصر بر بنیاسرائیل حاکم شد و چند هزار نفر از بنیاسرائیل را کشت و انتقام خون یحیی را گرفت».
و نهایتاً باز هم میخوانم که گفت: آسمان و زمین بر شهادت دو نفر گریه کردند: امام حسین(ع) و یحیی(ع). و حسین(ع) در مسیر مدینه به کربلا بسیار از یحیی یاد میکرد.
خداوندا در این آوردگاه آخرالزمانی، در این رویارویی با پلیدترین پروردههای شیطان، در این نبرد با سگ هار خونخوار، ما را از قاعدین و نشستگان و بیعارها قرار نده. فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجراً عظیما
رقص اندر خونِ خود مردان کنند؛سنوار احیای یک افسانه
حیرت آور! شبیه یکی از سکانسهای فیلمهای حماسی هالیوود بود،ریز پرندهای وارد ساختمان نیمه ویران میشود، قهرمان قصه، بی آنکه رمقی داشته باشد،به دوربین پهپاد خیره می شود، نه خودش را به مردن زد و نه تسلیم شد.
دست راستش از ساعد شکاف بزرگی خورده بود اما یک تکه چوب در دست چپش داشت هنوز.
مرد می دانست آخرین ثانیههای زندگی اش است و خودش پایان بدن خاکی اش را انتخاب کرد.
اگر شالی که به صورت بسته بود باز میکرد و به دوربین آن ریزپرنده خیره میشد، احتمالا اپراتور از شوق پیدا کردن زنده یحیی، به او شلیک نمی کرد. اما سنوار انتخابش را کرده بود .
دیگر نایی در بدن نداشت اما آخرین پیامش را برای کودکانی که در آن سرزمین به دنیا نیامده اند و یا در گهواره اند ارسال کرد؛یحیی سنوار هیچ سلاحی در دست نداشت اما همان یک تکه چوب را به نمایندگی همه نداشته هایشان در یک جنگ نا برابر ، پرتاب کرد و احتمالا چند ثانیه بعدش هم کار تمام شد.
آنکه انسوی دوربین نشسته بود نمی دانست به سر چه کسی شلیک کرد اما سنوار می دانست آخرین لحظان زندگی اش در حال ثبت و ضبط است.
دیگر هیج توانی برای بلند شدن نداشت اما چوب را پرتاب کرد تا به پسران سرزمین های غصب شده پیامش را برساند ؛ ما چاره ای نداریم جز جنگیدن ولو چوب خشک برابر پهپاد مسلح!
او در یک ساختمان نیمه ویران، با انتخاب نوع شهادتش ، آخرین پیام را به عنوان فرمانده به بچه های سرزمینش مخابره کرد؛ تا لحظه آخر تسلیم نشوید .
یحیی سنوار با انتخاب نوع شهادتش ،خودش را هزاران هزار بار در اذهان همه آزادی خواهان تاریخ احیا کرد. نه تولد در اردوگاه و نه سالهای سال اسارت در زندان.
هیچکدام اینها موجب نشد که او آرام شود ، رام وضعیت نابرابر شود،تسلیم شود و همانند عرفات یک روز بگوید؛ خسته شدیم، جنگ دیگر بس است.برای او پایان جنگ روزی بود که زمین از دست رفته به ساکنان اصلی آن سرزمین برگردد.
سنوار از ۷ اکتبر ۲۰۲۳ تا ۱۷ اکتبر ۲۰۲۴ در غزه ماند. پا پس نکشید. فرار نکرد. فرماندهی کرد و لحظه پایان را هم خودش به انتخاب خویشتن برگزید.
یحیی سنوار را تاریخ به خاطر خواهد سپرد با دست قطع شده اش. با نگاه خیره و شجاعانه اش به ریز پرنده قاتل، با تکه چوبی که آخرین سلاحش بود، با آخرین حرکت بدنش که با همه توان چوب را به سمت پهپاد پرتاب کرد.
با گلوله ای که به شقیقه اش شلیک شد و تصویری جاودانه از او ساخت.
او با این پایان ، راه آغاز را به کودکان فلسطینی یاد داد. نترسید، تسلیم نشوید و تا آخرین قطره توانتان بجنگید.شاید برای بعضی از ما این واژهها از فرط تکرار تهی از معنی اولیه و ارمانیاش شده باشد اما برای آنان که در خون خود غلتی زدند نه.
یحیی سنوار تمام نشد، ارتش غاصب با پخش آن ویدئو بزرگترین خدمت را به کودکان فلسطینی کرد. آنها حالا می دانند وقتی از افسانه سنوار برایشان میگویند دقیقا از چه چیزی حرف می زنند؛مردی که یک رسانه اسراییلی با نشان دادن این فیلم برایش نوشت؛ تا لحظه آخر جنگید.
شبیه دو امدادی بود، سنوار «چوب» را به نفر بعدی داد، اما حرملههای تل السلطان رفح نفهمیدند و فاتحانه این فیلم را منتشر کردند
تاریخ با همین فیلم چندثانیه ای بیاد خواهد آورد و شهادت میدهد؛ چگونه فرزندان فلسطین با یک تکه چوب، برابر ریزپرنده قاتل، ایستادگی کردند و جنگیدند. این سند بماند برای روزی که قدس آزاد شد. روزی که تاریخ به یاد بیاورد چه کسانی همه آسایش و ۶۰ سال زندگی خویش را به پای این آزادی ریختند و شاید مولانا این صحنه را دیده بود که ۱۰ قرن پیش گفت؛
رقص و جولان بر سرِ میدان کنند
رقص اندر خونِ خود مردان کنند
چون رهند از دستِ خود دستی زنند
چون جهند از نقصِ خود رقصی کنند
شبیه یک فیلم هالیوودی بود. حیرت آور و باور نکردنی و این کمترین مزد مجاهدت های مرد جنگی اعراب بود.