«جان ایران، جان افغانستان» از امروز آغاز میشود. این مقدمهای برای ۳۰ سال تعامل ایرانیها با مهاجرین افغانستانی است. دوران سکوت به پایان رسیده و امروز زمان گفتگو درباره بزرگترین هجرت قرن فرا رسیده است.
وحی آمد که: سهمى از آن غنائم از آنِ کسانى از اهل مدینه است که هر مومنى را که از دیار شرک به سویشان هجرت مىکند، دوست مىدارند و در دل خود نیازى به آنچه به مهاجران داده شده احساس نمىکنند و مهاجرین را بر خود مقدم مىدارند هر چند که خود نیز محتاج باشند.(سوره حشر-آیه ۹)
پس نقل میکنند که چون مهاجرین به شهر مدینه رسیدند از خانه و کاشانه خود رانده شده بودند، هراسان بودند، بیلباس و غذا و پناه و پناه آورده به اهالی مدینه. نقل شده است که خشکسالی روزگار مدینه را در هم نوردیده بود و آب و نان به سختی یافت میشد. مردم مدینه؛ با آغوش باز پذیرای مهاجرین درمانده شدند، نانشان را نیم کردند، آبشان را دو جرعه کردند و یکی شدند.
پس روایت شده است که انصار به نبیاکرم گفتند: درختان خرما را میان ما و برادرانمان نصف کنید! فرمودند: نَه همه باید کار کنید! انصار گفتند: شما با کار کردن خودتان بار هزینههای نخلستان را از دوش ما بردارید؛ ما نیز شما را در محصول خرما شریک میگردانیم! مهاجرین گفتند: سِمعنا و اَطَعنا!
چند صباحی که گذشت محمد(ص) عبایش را برداشت، چوب دستیاش را به دست گرفت و به میدان شهر آمد ایستاد و گفت: امروز قصد کردم شما را با یکدیگر برادر کنم که دین، نه جای جدای بودن آدمها از هم است. مهاجرین را یک به یک با انصار فراخواند به دوستی و برادری و یکی شدن. پس میان مهاجرین و انصار و حتی در ابتدا میان آنها ارث برقرار کرد و فرمود گوارا باد بر شما یکی بودن ...
***
دومین دفعه ای که از افغانستان وارد ایران می شدم، زمان طالبان بود. پدرم راهی ام کرد که زنده بمانم. تا لب مرز با من آمد و در راه مرز به من گفت که چطور سال ها پیش خود او نیز این راه را قاچاق طی کرده و قبل از او پدرش نیز قاچاقی از همین مرز رد شده بوده.
اما هر دو مطمئن بودیم که پدربزرگ او از این مرز، بدون قاچاق گذشته است چرا که اصولا آن وقت کسی مرز را نکشیده بود و پدر بزرگ ما باید هر ساله به مشهد می آمده که در آن زمین و خانه و فامیل داشته، دختر داده و دختر گرفته بوده و قبری در حرم خریده بوده که البته کشیدن مرز هیچ گاه نگذاشت به آن قبر خریداری شده برگردد.(رضا محمدی، شاعر و نویسنده افغانستان)
***
میگفت به ما میگفتند جوجههای خمینی... عکسهای امام را قاچاقی ردوبدل میکردیم. نوارها و اعلامیهها را هم. عشق میکردیم وقتی امام میگفت مستضعفین دنیا پیروز خواهند شد. هفده هجده ساله بودیم که انقلاب ایران پیروز شد. دیگر جای ما حکومت کمونیستی افغانستان نبود. بلند شدیم و آمدیم. جایی که امام نفس میکشد، همان جا جای ما بود. از لب مرز که رد شدیم سربازها با تعجب بهمان نگاه میکردند- کجا میروید؟ - آمدهایم پیش امام.
آن اوایل که آمده بودیم کسی از ما کارت نمیخواست. مسخره بود اصلا. کارت دیگر چه بود؟ مسلمان که از مسلمان برای بودنش در محل سکونتش کارت نمیخواست. میرفتیم و میآمدیم. یادم میاید که یک روز بهمان گفتند دولت موقت انقلاب میخواهد اردوگاه بزند و افغانیها را بیرون شهر نگه دارد. یک لحظه ترسیدیم و پیش خودمان گفتیم نکند اشتباه کرده ایم.اشتباه آمدهایم که خبرش رسید که امام و بقیه آقایان گفته اند این حرفها دیگر چیست. جمع کنید این بساط را. ایرانی و افغان ندارد...
از جنگ، از ترس، از کفر فرار کردهبودیم و حالا اینجا به امنیت رسیده بودیم. همانجایی بود که در خواب میدیدیم. حالا جانباز شیمیایی است. میگوییم کارت جانبازیات را گرفتهای؟ فقط میگوید فدای سر امام. ما هنوز جوجههای خمینیایم. اما کاش جنگ تمام نمیشد. جنگ که تمام شد آدمهایی آمدند سرکار که ما را با کارت میدیدند.
فاصله خرمشهر تا قندهار روی نقشه۲۱۵۸ کیلومتر است. فاصله مشهد تا کابل هم ۱۱۸۳ کیلومتر است. یک افغانی از قندهار بلند میشود و میآید ایران، چون در ایران جنگ شده است. میرود خرمشهر و در آنجا شهید میشود. یک ایرانی هم از مشهد بلند میشود و میرود کابل. آنجا با مجاهدین همراه میشود و با نیروهای نظامی شوروی میجنگد تا آنها را از افغانستان بیرون کند. او هم شهید میشود. ایرانی و افغان ندارد...
**
یک گروه شدهاند، بچههای منطقه افسریه و خاوران و پیروزی " تهران ایران". شبهای عید راه میافتند در کوچه و خیابانها، ساختمانهای نیمهکاره و در دست ساخت را پیدا میکنند، گل و شیرینی میبرند برای مهاجرین افغانستان. هم صحبتشان میشویم. یکی از آنها میگوید: هیچ وقت، آن شب را یادم نمیرود، یکی دو شب مانده به سال تحویل بود، چند بسته شیرینی خریده بودیم و نزدیکیهای خیابان پیروزی یک خانه نیمهکاره پیدا کردیم. دیدیم چراغ اتاقک کارگران روشن است. صدایشان زدیم و آمدند دم در.از آنها اصرار و از ما انکار که بردند داخل اتاقشان. گویا شام میخوردند. قابلیپلو. غذای سنتی افغانستان. شب عید بود دیگر. گوشه اتاقک نشستیم و سلام و تعارف و تبریک عید و... که حرف کشید به ایرانی و افغان و مهاجرت و کارت و اقامت که احمدگل پیرمرد جمع گفت دیگر مطمئن شده بود که ایرانیها از افغانیها خوششان نمیآید.گفت چند هفته پیش در یکی از همین خیابانهای شهر چند جوانک دورش را گرفتهاند، به زور بردهاندش پیش عابربانک بانکی در همان حوالی و تهدیدش کردهاند که رمز عابربانکش را بدهد و حسابش را خالی کردهاند.گفت: نیروی انتظامی " قرار گاه پولیس" نرفتهام چون شنیدهام حرف افغانیها را گوش نمیدهند... دیگر کسی از ما ایرانیها حرفی نزد. بلند شد و یکییکیمان را بغل کرد و گفت ایرانی برای من یعنی شماها نه آنها... پیشانیمان را بوسید.
***
من، تقریبا شهر به شهر همه ایران را و بخش زیادی از افغانستان و تاجیکستان را گشته ام. این بی خبری در بین همه منطقهها هست. ازبکها از تاجیکها بد میگویند. تاجیک ها از پشتون ها، پشتون ها از ایرانی ها، ایرانی ها از یکی دیگر و خلاصه این سلسله ادامه دارد. منتها این تنها یک قیاس استقرای باطل است؛ چرا که خیلی وقت است علم اعلام کرده تعمیم جزء به کل باطل است. راستش را بخواهید تنها گروهی که کمتر خبر دارند چنین تصوری دارند.
در هیچ شهر ایران نبوده که پس از شعر خوانی من، برایم دست نزنند. من هم چه بسا به قصد سعی می کردم لهجه افغانی را که بلد نبودم بگیرم و این لهجه خیلی وقت بین شاعران جوان مد بود. من در جشنواره شعر شب های سنبله اول شدم. حسن فرهنگی که دبیر جشنواره بود قبل از برنامه به من تبریک گفت. وقت اعلام نتایج اسم مرا دوم خواندند. حسن گفت: مدیرشان گفته، بد می شود یک افغانی اول شود. منتها همه دو هزار نفر سالن خاوران چندین دقیقه برای من دست زدند.
حالا آن مدیر را من معیار بگیرم یا حسن و آن دو هزار نفر مشتاق بی تعصب را؟ راستش آنقدر که در منطقه ما اشتراکات فرهنگی و ذوقی و حسی و تاریخی به هم گره خورده در هیچ جای جهان نظیر ندارد.
ما ملتی یگانه که چون دانه های تسبیحی از هم گسیخته ایم، حتما روزی دوباره نخمان را پیدا می کنیم. ازبک ها در اصل تاجیک ها را دوست دارند، چرا که نیم تاریخشان اینطرف است. تاجیک ها افغان ها را که خواننده هایشان را هر روز دعوت می کنند و پشتون ها ایرانی ها را که جزئی از حافظه تاریخیشان هست و ایرانی ها .. اصلا مگر من همه این مردم را دیده ام که این طور قضاوت می کنم؟(رضا محمدی، شاعر و نویسنده افغانستان)
***
۲۸ سالش است و ۲۶ سال از این ۲۸ سال را در ایران گذرانده است.۲ سال است که دیگر در ایران نیست.خودش که باور نمیکند، میگوید هر صبح که بیدار میشود پشت پنجره میآید تا برجهای سر به فلک کشیده محل سکونتش، کورههای بلند کورهپزخانههای عبدلآباد را ببیند. اما واقعیت تلخ فقط این است که الان در ایران نیست و فکر هم نمیکند که روزگاری بتواند به ایران برگردد. هنوز هم امیدوار است به اینکه روزی روزگاری،دوباره ایران را ببیند.اگر راهش بدهند. خودش میگوید. کوچه پسکوچههای تهران را هم دیگر بلد است. میگوید چشمت را ببند، جایی میبرمت و رهایت میکنم اگر راه خانهات را پیدا کردی مرد نیستم. اینجا جایش راحت تر است البته. میگوید تازه از اردوگاه موقت مهاجرین درآمده است و در فروشگاهی هم کار پیدا کرده است. خودش میگوید آرامش بیشتر شده است میگوید حداقل اینجا دیگر کسی نمیداند افغانی کیست و چیست و افغانی بودنش را لازم نیست پنهان کند که سویدنی ها به ندرت فرق میان چشمبادامیهای چینی و جاپانی و فیلیپینی و افغانی را میفهمند و معمولا نمیدانند افغانستان کجای دنیاست و کاری به کار یکدیگر ندارند و سرشان را میاندازند زمین و میروند سر کار و مدرسه و دانشگاه و فروشگاه و برمیگردند خانه." کسی چه میداند افغانی بدبخت که است و از کجا آمده است" اما... دلش اینجا نیست. طفره میرود و سرش را برمیگرداند و نگاهش را میگیرد، حتی از پشت تصویر کند و قطعه قطعه شده اسکایپ. اما معلوم است که دلش آنجا نیست و آنجایی خودش را حسابی لو میدهد که وقت تعریف خاطراتش از ایران میرسد و رنگش حسابی میپرد.تعریف میکند از روزهایی که با ایرانیها به استودیوم آزادی میرفت تا پرسپولیس را قهرمان کنند، از روز و شبهای نیمه شعبان در ۱۷ سنبله...از روزی که ایران رفت جام جهانی و تا صبح با بقیه ایرانیها در کوچه و خیابان بوده است و از همه این روزها...جسمش رفته است... حافظه مشترک اش با ایرانیها را چه کند؟ تاریخش را چه کند؟.
***
کارخانهدار است، یک زن کارخانهدار، در اطراف ساوه. به سختی کار میکند و کارخانه را میگرداند. پول رهن خانه چند خانواده افغانستانی را خودش داده است.بیخانمان بودند و در اتاقکهای کارگری زندگی میکردند، بی آب و گاز و برق و خانه... آمارش را میگیریم و یک روز که برای دیدن به خانه یکی از این خانوادههای افغانستانی به سراغش میرویم. حرف نمیزند؛ میگوید حرفی ندارد بزند. اصلا کاری نکرده است که ایرانی و افغانی ندارد. دعایش میکنند آن خانواده افغانستانی... با دستهایشان... با چشمهایشان...
***
بچههای مهاجر افغانستانی اگر قانونی باشند و بخواهند تحصیل کنند باید پول تحصیلشان را ابتدای سال به مدرسه بدهند. حالا اگر خانواده عیالوار باشد، که معمولا هم هستند رقم بالا میزند. یک میلیون، دو میلیون، یکجا برای یک کارگر مهاجر افغان آن هم در این روزها زیاد است. میگوید همه چیز در ایران دیده است، اما یک جا را هیچوقت یادش نمیرود، آنجایی که مدیر مدرسه جلوی پسرش به او گفته بود شما افغانیها را چه به درس خواندن. برید بیلتان را بزنید و نمیدانست که من ملایی بودم در سرزمینم و جانم را هم میدهم که پسران و دخترانم درس بخوانند و حالا لنگ چند صد هزارتومان باید میشنیدم که مای افغانی را چه به درس خواندن؟
دلم نمیآید نگویم که یک گروه ایرانی در شبکههای اجتماعی جمع شدهاند، دست تنها و تا حالا هزینه تحصیل بالای صد کودک مهاجر را خودشان جمع کردهاند و دادهاند.
***
اینها تکههایی از داستان بلند و طولانی، داستان تلخ و شیرین ایرانیها و افغانستانیهاست؛ خیلی دور و خیلی نزدیک. رضا امیرخانی در «جانستان کابلستان» مرزهای ایران را خطوط "مید این بریطانیای کبیر" نامیده بود و اگر هفتاد سال پیش، صد سال پیش این بریتانیای کبیر کمی خطکشش را معوجتر گذاشته بود امروز ولایتی به نام افغانستان در جنوب شرقی ایران قرار داشت. اما چارهای از تاریخ نیست و حالا داریم در مورد آدمهایی صحبت میکنیم که از کشور همسایه به ایران پناهنده شدند. بزرگترین هجرت قرن و ۳۰ سال، ۴۰ سال در کنارمان زندگی کردند و جزئی از ما شدند. آدمهایی که نزدیکترین بودند به ما در این کره خاکی. یک عده میگویند پذیرفتیمشان، آغوش باز کردیم برایشان و عدهای هم میگویند اذیتشان کردیم، تحقیرشان کردیم و حالا... وقتش است که بنشینیم و واقعا ببینیم با آنها چه کردیم؟ به عقب برگردیم و ببینیم معامله ما با آدمهایی از جنس خودمان در تمام طول این تاریخ بلند چه بوده است؟
ماه رمضان سال گذشته با پرونده «ایران، جان پاکستان» آغاز شد. پروندهای که بیش از ۸ ماه طول کشید و در پی نمایش تصویری واقعی از پاکستانیها و رابطه آنها با ایرانیها بود. امسال قرار است ماه رمضانمان را با پرونده «جان ایران، جان افغانستان» آغاز کنیم. این پروندهای برای حضور افغانستانیها در ایران است. داستان شاد و غمباری که همه ما روزگاری درگیرش بودهایم و حالا در حال تبدیل شدن به یک مساله بزرگ برای ما ایرانیهاست و در میان سکوت اغلب مراکز رسمی و رسانههای ایرانی، امروز دیگر گفتگو درباره مهاجرین افغان تبدیل به یک واجب شرعی برای رسانههای انقلاب شده است.
این پرونده تلاشی است برای ترویج عدالت در رسانههای ایرانی در نگاه به آدمهایی که در سالیان اخیر به ناحق موردظلم واقع شدهاند. این شاید موجزترین تعریف برای پرونده «جان ایران، جان افغانستان» است. امیدواریم که برای ترمیم این پیوند، این نزدیکی هنوز دیر نشده باشد، هر چند ترکهای آن دیگر از دور هم واضح شده است.
منبع: تسنیم
وحی آمد که: سهمى از آن غنائم از آنِ کسانى از اهل مدینه است که هر مومنى را که از دیار شرک به سویشان هجرت مىکند، دوست مىدارند و در دل خود نیازى به آنچه به مهاجران داده شده احساس نمىکنند و مهاجرین را بر خود مقدم مىدارند هر چند که خود نیز محتاج باشند.(سوره حشر-آیه ۹)
پس نقل میکنند که چون مهاجرین به شهر مدینه رسیدند از خانه و کاشانه خود رانده شده بودند، هراسان بودند، بیلباس و غذا و پناه و پناه آورده به اهالی مدینه. نقل شده است که خشکسالی روزگار مدینه را در هم نوردیده بود و آب و نان به سختی یافت میشد. مردم مدینه؛ با آغوش باز پذیرای مهاجرین درمانده شدند، نانشان را نیم کردند، آبشان را دو جرعه کردند و یکی شدند.
پس روایت شده است که انصار به نبیاکرم گفتند: درختان خرما را میان ما و برادرانمان نصف کنید! فرمودند: نَه همه باید کار کنید! انصار گفتند: شما با کار کردن خودتان بار هزینههای نخلستان را از دوش ما بردارید؛ ما نیز شما را در محصول خرما شریک میگردانیم! مهاجرین گفتند: سِمعنا و اَطَعنا!
چند صباحی که گذشت محمد(ص) عبایش را برداشت، چوب دستیاش را به دست گرفت و به میدان شهر آمد ایستاد و گفت: امروز قصد کردم شما را با یکدیگر برادر کنم که دین، نه جای جدای بودن آدمها از هم است. مهاجرین را یک به یک با انصار فراخواند به دوستی و برادری و یکی شدن. پس میان مهاجرین و انصار و حتی در ابتدا میان آنها ارث برقرار کرد و فرمود گوارا باد بر شما یکی بودن ...
***
دومین دفعه ای که از افغانستان وارد ایران می شدم، زمان طالبان بود. پدرم راهی ام کرد که زنده بمانم. تا لب مرز با من آمد و در راه مرز به من گفت که چطور سال ها پیش خود او نیز این راه را قاچاق طی کرده و قبل از او پدرش نیز قاچاقی از همین مرز رد شده بوده.
اما هر دو مطمئن بودیم که پدربزرگ او از این مرز، بدون قاچاق گذشته است چرا که اصولا آن وقت کسی مرز را نکشیده بود و پدر بزرگ ما باید هر ساله به مشهد می آمده که در آن زمین و خانه و فامیل داشته، دختر داده و دختر گرفته بوده و قبری در حرم خریده بوده که البته کشیدن مرز هیچ گاه نگذاشت به آن قبر خریداری شده برگردد.(رضا محمدی، شاعر و نویسنده افغانستان)
***
میگفت به ما میگفتند جوجههای خمینی... عکسهای امام را قاچاقی ردوبدل میکردیم. نوارها و اعلامیهها را هم. عشق میکردیم وقتی امام میگفت مستضعفین دنیا پیروز خواهند شد. هفده هجده ساله بودیم که انقلاب ایران پیروز شد. دیگر جای ما حکومت کمونیستی افغانستان نبود. بلند شدیم و آمدیم. جایی که امام نفس میکشد، همان جا جای ما بود. از لب مرز که رد شدیم سربازها با تعجب بهمان نگاه میکردند- کجا میروید؟ - آمدهایم پیش امام.
آن اوایل که آمده بودیم کسی از ما کارت نمیخواست. مسخره بود اصلا. کارت دیگر چه بود؟ مسلمان که از مسلمان برای بودنش در محل سکونتش کارت نمیخواست. میرفتیم و میآمدیم. یادم میاید که یک روز بهمان گفتند دولت موقت انقلاب میخواهد اردوگاه بزند و افغانیها را بیرون شهر نگه دارد. یک لحظه ترسیدیم و پیش خودمان گفتیم نکند اشتباه کرده ایم.اشتباه آمدهایم که خبرش رسید که امام و بقیه آقایان گفته اند این حرفها دیگر چیست. جمع کنید این بساط را. ایرانی و افغان ندارد...
از جنگ، از ترس، از کفر فرار کردهبودیم و حالا اینجا به امنیت رسیده بودیم. همانجایی بود که در خواب میدیدیم. حالا جانباز شیمیایی است. میگوییم کارت جانبازیات را گرفتهای؟ فقط میگوید فدای سر امام. ما هنوز جوجههای خمینیایم. اما کاش جنگ تمام نمیشد. جنگ که تمام شد آدمهایی آمدند سرکار که ما را با کارت میدیدند.
فاصله خرمشهر تا قندهار روی نقشه۲۱۵۸ کیلومتر است. فاصله مشهد تا کابل هم ۱۱۸۳ کیلومتر است. یک افغانی از قندهار بلند میشود و میآید ایران، چون در ایران جنگ شده است. میرود خرمشهر و در آنجا شهید میشود. یک ایرانی هم از مشهد بلند میشود و میرود کابل. آنجا با مجاهدین همراه میشود و با نیروهای نظامی شوروی میجنگد تا آنها را از افغانستان بیرون کند. او هم شهید میشود. ایرانی و افغان ندارد...
**
یک گروه شدهاند، بچههای منطقه افسریه و خاوران و پیروزی " تهران ایران". شبهای عید راه میافتند در کوچه و خیابانها، ساختمانهای نیمهکاره و در دست ساخت را پیدا میکنند، گل و شیرینی میبرند برای مهاجرین افغانستان. هم صحبتشان میشویم. یکی از آنها میگوید: هیچ وقت، آن شب را یادم نمیرود، یکی دو شب مانده به سال تحویل بود، چند بسته شیرینی خریده بودیم و نزدیکیهای خیابان پیروزی یک خانه نیمهکاره پیدا کردیم. دیدیم چراغ اتاقک کارگران روشن است. صدایشان زدیم و آمدند دم در.از آنها اصرار و از ما انکار که بردند داخل اتاقشان. گویا شام میخوردند. قابلیپلو. غذای سنتی افغانستان. شب عید بود دیگر. گوشه اتاقک نشستیم و سلام و تعارف و تبریک عید و... که حرف کشید به ایرانی و افغان و مهاجرت و کارت و اقامت که احمدگل پیرمرد جمع گفت دیگر مطمئن شده بود که ایرانیها از افغانیها خوششان نمیآید.گفت چند هفته پیش در یکی از همین خیابانهای شهر چند جوانک دورش را گرفتهاند، به زور بردهاندش پیش عابربانک بانکی در همان حوالی و تهدیدش کردهاند که رمز عابربانکش را بدهد و حسابش را خالی کردهاند.گفت: نیروی انتظامی " قرار گاه پولیس" نرفتهام چون شنیدهام حرف افغانیها را گوش نمیدهند... دیگر کسی از ما ایرانیها حرفی نزد. بلند شد و یکییکیمان را بغل کرد و گفت ایرانی برای من یعنی شماها نه آنها... پیشانیمان را بوسید.
***
من، تقریبا شهر به شهر همه ایران را و بخش زیادی از افغانستان و تاجیکستان را گشته ام. این بی خبری در بین همه منطقهها هست. ازبکها از تاجیکها بد میگویند. تاجیک ها از پشتون ها، پشتون ها از ایرانی ها، ایرانی ها از یکی دیگر و خلاصه این سلسله ادامه دارد. منتها این تنها یک قیاس استقرای باطل است؛ چرا که خیلی وقت است علم اعلام کرده تعمیم جزء به کل باطل است. راستش را بخواهید تنها گروهی که کمتر خبر دارند چنین تصوری دارند.
در هیچ شهر ایران نبوده که پس از شعر خوانی من، برایم دست نزنند. من هم چه بسا به قصد سعی می کردم لهجه افغانی را که بلد نبودم بگیرم و این لهجه خیلی وقت بین شاعران جوان مد بود. من در جشنواره شعر شب های سنبله اول شدم. حسن فرهنگی که دبیر جشنواره بود قبل از برنامه به من تبریک گفت. وقت اعلام نتایج اسم مرا دوم خواندند. حسن گفت: مدیرشان گفته، بد می شود یک افغانی اول شود. منتها همه دو هزار نفر سالن خاوران چندین دقیقه برای من دست زدند.
حالا آن مدیر را من معیار بگیرم یا حسن و آن دو هزار نفر مشتاق بی تعصب را؟ راستش آنقدر که در منطقه ما اشتراکات فرهنگی و ذوقی و حسی و تاریخی به هم گره خورده در هیچ جای جهان نظیر ندارد.
ما ملتی یگانه که چون دانه های تسبیحی از هم گسیخته ایم، حتما روزی دوباره نخمان را پیدا می کنیم. ازبک ها در اصل تاجیک ها را دوست دارند، چرا که نیم تاریخشان اینطرف است. تاجیک ها افغان ها را که خواننده هایشان را هر روز دعوت می کنند و پشتون ها ایرانی ها را که جزئی از حافظه تاریخیشان هست و ایرانی ها .. اصلا مگر من همه این مردم را دیده ام که این طور قضاوت می کنم؟(رضا محمدی، شاعر و نویسنده افغانستان)
***
۲۸ سالش است و ۲۶ سال از این ۲۸ سال را در ایران گذرانده است.۲ سال است که دیگر در ایران نیست.خودش که باور نمیکند، میگوید هر صبح که بیدار میشود پشت پنجره میآید تا برجهای سر به فلک کشیده محل سکونتش، کورههای بلند کورهپزخانههای عبدلآباد را ببیند. اما واقعیت تلخ فقط این است که الان در ایران نیست و فکر هم نمیکند که روزگاری بتواند به ایران برگردد. هنوز هم امیدوار است به اینکه روزی روزگاری،دوباره ایران را ببیند.اگر راهش بدهند. خودش میگوید. کوچه پسکوچههای تهران را هم دیگر بلد است. میگوید چشمت را ببند، جایی میبرمت و رهایت میکنم اگر راه خانهات را پیدا کردی مرد نیستم. اینجا جایش راحت تر است البته. میگوید تازه از اردوگاه موقت مهاجرین درآمده است و در فروشگاهی هم کار پیدا کرده است. خودش میگوید آرامش بیشتر شده است میگوید حداقل اینجا دیگر کسی نمیداند افغانی کیست و چیست و افغانی بودنش را لازم نیست پنهان کند که سویدنی ها به ندرت فرق میان چشمبادامیهای چینی و جاپانی و فیلیپینی و افغانی را میفهمند و معمولا نمیدانند افغانستان کجای دنیاست و کاری به کار یکدیگر ندارند و سرشان را میاندازند زمین و میروند سر کار و مدرسه و دانشگاه و فروشگاه و برمیگردند خانه." کسی چه میداند افغانی بدبخت که است و از کجا آمده است" اما... دلش اینجا نیست. طفره میرود و سرش را برمیگرداند و نگاهش را میگیرد، حتی از پشت تصویر کند و قطعه قطعه شده اسکایپ. اما معلوم است که دلش آنجا نیست و آنجایی خودش را حسابی لو میدهد که وقت تعریف خاطراتش از ایران میرسد و رنگش حسابی میپرد.تعریف میکند از روزهایی که با ایرانیها به استودیوم آزادی میرفت تا پرسپولیس را قهرمان کنند، از روز و شبهای نیمه شعبان در ۱۷ سنبله...از روزی که ایران رفت جام جهانی و تا صبح با بقیه ایرانیها در کوچه و خیابان بوده است و از همه این روزها...جسمش رفته است... حافظه مشترک اش با ایرانیها را چه کند؟ تاریخش را چه کند؟.
***
کارخانهدار است، یک زن کارخانهدار، در اطراف ساوه. به سختی کار میکند و کارخانه را میگرداند. پول رهن خانه چند خانواده افغانستانی را خودش داده است.بیخانمان بودند و در اتاقکهای کارگری زندگی میکردند، بی آب و گاز و برق و خانه... آمارش را میگیریم و یک روز که برای دیدن به خانه یکی از این خانوادههای افغانستانی به سراغش میرویم. حرف نمیزند؛ میگوید حرفی ندارد بزند. اصلا کاری نکرده است که ایرانی و افغانی ندارد. دعایش میکنند آن خانواده افغانستانی... با دستهایشان... با چشمهایشان...
***
بچههای مهاجر افغانستانی اگر قانونی باشند و بخواهند تحصیل کنند باید پول تحصیلشان را ابتدای سال به مدرسه بدهند. حالا اگر خانواده عیالوار باشد، که معمولا هم هستند رقم بالا میزند. یک میلیون، دو میلیون، یکجا برای یک کارگر مهاجر افغان آن هم در این روزها زیاد است. میگوید همه چیز در ایران دیده است، اما یک جا را هیچوقت یادش نمیرود، آنجایی که مدیر مدرسه جلوی پسرش به او گفته بود شما افغانیها را چه به درس خواندن. برید بیلتان را بزنید و نمیدانست که من ملایی بودم در سرزمینم و جانم را هم میدهم که پسران و دخترانم درس بخوانند و حالا لنگ چند صد هزارتومان باید میشنیدم که مای افغانی را چه به درس خواندن؟
دلم نمیآید نگویم که یک گروه ایرانی در شبکههای اجتماعی جمع شدهاند، دست تنها و تا حالا هزینه تحصیل بالای صد کودک مهاجر را خودشان جمع کردهاند و دادهاند.
***
اینها تکههایی از داستان بلند و طولانی، داستان تلخ و شیرین ایرانیها و افغانستانیهاست؛ خیلی دور و خیلی نزدیک. رضا امیرخانی در «جانستان کابلستان» مرزهای ایران را خطوط "مید این بریطانیای کبیر" نامیده بود و اگر هفتاد سال پیش، صد سال پیش این بریتانیای کبیر کمی خطکشش را معوجتر گذاشته بود امروز ولایتی به نام افغانستان در جنوب شرقی ایران قرار داشت. اما چارهای از تاریخ نیست و حالا داریم در مورد آدمهایی صحبت میکنیم که از کشور همسایه به ایران پناهنده شدند. بزرگترین هجرت قرن و ۳۰ سال، ۴۰ سال در کنارمان زندگی کردند و جزئی از ما شدند. آدمهایی که نزدیکترین بودند به ما در این کره خاکی. یک عده میگویند پذیرفتیمشان، آغوش باز کردیم برایشان و عدهای هم میگویند اذیتشان کردیم، تحقیرشان کردیم و حالا... وقتش است که بنشینیم و واقعا ببینیم با آنها چه کردیم؟ به عقب برگردیم و ببینیم معامله ما با آدمهایی از جنس خودمان در تمام طول این تاریخ بلند چه بوده است؟
ماه رمضان سال گذشته با پرونده «ایران، جان پاکستان» آغاز شد. پروندهای که بیش از ۸ ماه طول کشید و در پی نمایش تصویری واقعی از پاکستانیها و رابطه آنها با ایرانیها بود. امسال قرار است ماه رمضانمان را با پرونده «جان ایران، جان افغانستان» آغاز کنیم. این پروندهای برای حضور افغانستانیها در ایران است. داستان شاد و غمباری که همه ما روزگاری درگیرش بودهایم و حالا در حال تبدیل شدن به یک مساله بزرگ برای ما ایرانیهاست و در میان سکوت اغلب مراکز رسمی و رسانههای ایرانی، امروز دیگر گفتگو درباره مهاجرین افغان تبدیل به یک واجب شرعی برای رسانههای انقلاب شده است.
این پرونده تلاشی است برای ترویج عدالت در رسانههای ایرانی در نگاه به آدمهایی که در سالیان اخیر به ناحق موردظلم واقع شدهاند. این شاید موجزترین تعریف برای پرونده «جان ایران، جان افغانستان» است. امیدواریم که برای ترمیم این پیوند، این نزدیکی هنوز دیر نشده باشد، هر چند ترکهای آن دیگر از دور هم واضح شده است.
منبع: تسنیم