تقی واحدی از مزار شریف با داستان "هر صبح و شام چای دم می کنم" در اختتامیه جشنواره ادبیات مقاومت و پایداری افغانستان و ایران، مقام اول را کسب کرد.
به گزارش خبرگزاری آوا، اختتامیه اولین جشنواره ادبیات مقاومت و پایداری جمهوری اسلامی افغانستان و ایران با موضوع داستان کوتاه کوتاه، امروز در سالن موزه شهدای تهران با حضور شخصیت های افغانستانی و ایرانی برگزار شد.
این جشنواره که به همت بنیاد ادبیات داستانی ایران، انتشارات هزاره ققنوس، انتشارات سفیر اردهال و مؤسسه فرهنگی هنری تسنیم از افغانستان برگزار شد در دو بخش اصلی و جنبی به معرفی نفرات برتر در این جشنواره پرداختند.
موضوع داستان ها در بخش جنبی، مقاومت و جهاد ملت افغانستان بوده و تمامی موضوعات پیرامون جنگ و نیز تأثیرات پس از آن، به مؤسسه تسنیم ارسال شده است.
آثار در این جشنواره در قالب داستان کوتاه کوتاه(مینی مال) و (فلش فیکشن) بوده که نویسندگان مهاجر افغانستانی در ایران و نویسندگان داخل کشور در این جشنواره شرکت کرده اند.
پس از سه دور داوری توسط سیداسحاق شجاعی، خانم تینا محمدحسینی و بتول سیدحیدری برگزیدگان بخش جنبی مورد تقدیر قرار گرفتند.
امروز چهارشنبه افراد برتر از بین 210 اثر در بخش جنبی معرفی شدند که به ترتیب تقی واحدی از مزار شریف با داستان "هر صبح و شام چای دم می کنم" مقام اول، فاطمه بخشی از مهاجرین مقیم در اصفهان با داستان "سرخ" و محمود حسینی با داستان "قاب عکس" از کابل مشترکا مقام دوم، غلام رسول جعفری از مهاجرین مقیم در اصفهان با داستان "هزار و دومین شب" و سهراب سروش غیبی برای داستان (لشکرکشی ) از هرات مشترکا مقام سوم را کسب کردند.
بخش اصلی جشنواره که مختص نویسندگان ایرانی بود نفرات برتر از بین 572 اثر رسیده به دبیرخانه این جشنواره انتخاب شدند که افسانه احمدی به خاطر نگارش دو داستان "از قلم افتاده" و "این یک داستان نیست" از تهران، مریم محمدی با داستان "خوش قول" از ولایت اصفهان و هوشنگ بهداروند با داستان "پیش روی پدر" از تهران، به ترتیب نفرات اول تا سوم شدند.
هیأت داوران این جشنواره طی بیانیه ای از تلاش و کوشش خانم حیدری، آقای حسینی و متولیان بخش افغانستان تقدیر کردند.
در ادامه این بیانیه که توسط آقای جزینی قرائت گردید، آمده است: هیأت داوران ضمن تشکر از تمامی افرادی که 210 اثر خود را برای بخش جنبی ارسال نموده اند یادآور می شود؛ تمامی فرآیند دریافت و داوری آثار بخش جنبی توسط دست اندرکاران آن(مؤسسه تسنیم) انجام شده و داوران بخش اصلی دخالتی در اعلام نام برگزیدگان این بخش نداشته اند.
در ادامه خبر، داستان های اول تا سوم را در بخش جنبی این جشنواره به نشر سپردیم.
آقای تقی واحدی مقام اول با داستان "هر صبح و شام چای دم می کنم":
سی سال پیش بود که نزدیک خانه شاهگل، گروهی از مردان پیدا شدند و خانه یی را که صاحبان شان بر اثر بیماری سل مرده بودند برای خود قرار گاه جور کردند. بعد از آن شاهگل خوشحال بود از اینکه برای آنها صبح و شام چای دم می کند. او چاینک های چای را دم می کرد و اگر شوهرش مراد نبود، بچه اش انور را می گفت که چاینک های چای را ببرد به قرارگاه. باز خودش از درز دروازه سیل می کرد تا که انور با چاینک های چای وارد قرارگاه می شد. مردان قلعه گاهی چند روز گم می شدند و بعد دوباره پیدا می شدند و شاهگل باز هم برای آنها چای دم می کرد.
ده سال بعد صبح یکی از روزهای گرم بهار، مردان قلعه آنجا را رها کردند و شاهگل وقتی شنید که دیگر برنمی گردند از مراد پرسان کرد که چرا. مراد گفت مجاهدین پیروز شده اند و حالا دلیلی ندارد که در این دره تنگ خود را قید کنند. شاهگل چیزی نگفت ولی نتوانست حسرت آن روزهایی را از دل خود بیرون کند که می توانست برای آنها چای دم کند.
هفت سال بعد در یک روز گرم تابستان شاهگل دید که باز یک گروه مردان، گرد و پیش قرارگاهِ نزدیک خانه او را جمع و جارو می کنند. آن زمان شوهرش مراد از بیماری سل مرده بود و انور بچه اش کلان شده بود و خانه را سرپرستی می کرد. انور گفت؛ «مجاهدین شکست خورده اند.»
شاهگل گرچه با دو تا نواسه اش خود را سرگرم کرده بود در این سالها، اما وقتی گروه مردان را دید باز سر شوق آمد و با خودش گفت؛ «خدایا شکر که زنده پس آمده اند. باز می توانم برای شان چای دم کنم.» بعد بچه اش انور را گفت؛ «به سرکرده ی شان بگو که جوش دادن چای شام و صبح شان به گردن مه است.» وقتی انور خبر موافقت را آورد، شاهگل از خوشحالی در پوستش نمی گنجید.
پنج سال بعد مجاهدین دوباره کوچ کردند و شاهگل باز شنید که آنها پیروز شده اند. شاهگل گرچه خدواند را شکر کرد از پیروزی مجاهدین اما دیق شد که نمی تواند با دم کردن چای ثوابی کمایی کند.
ده سال بعد وقتی از دهان دروازه حویلی دید که دور و پیش قرارگاه، باز یک گروه مردان، این طرف و آن طرف می گردند، نواسه اش صمد را روان کرد و گفت؛ «برو پرسان کو که مجاهدین باز شکست خورده اند.» نواسه اش رفت و برگشت گفت؛ «اینها آمده اند کلنیک می سازند برای مردم. اینها داکتر هستند.» شاهگل با صدای لرزان گفت؛ «خدایا شکر. خدا نجات بدهد از بیماری سل.» کمی مکث کرد و بعد گفت؛ «برو پرسان کو می توانم برای شان چای دم کنم. می خواهم تا که زنده هستم شام و صبح برای شان چای دم کنم.»
عصایش را که به دیوار تکیه داده بود، گرفت و با احتیاط به سوی چایجوش ها رفت.
فاطمه بخشی مقام دوم با داستان "سرخ":
شب عروسیش به دست های او و دختر حنا گذاشته بودند.
فردایش که او به جبهه می رفت، با دست های حنایی از همدیگر خداحافظی می کردند .
وقتی او را در تابوتی آوردند، دست های او و دختر هنوز حنایی بود.
سیدمحمودحسینی مقام دوم با داستان "قاب عکس":
دامن پیراهنش را تکاند و قطار مرمی را روی شانه اش انداخت.
کمرا در دستهای آمنه می لرزد . خنده اش زود تمام شد وقتی که یونس گفت: به خیر باید بروم .
پیرمرد کلکین خانه را باز کرد .
یونس به انگشتری آمنه نگاه کرد و گفت : تشویش نکن کاکا . امیدت به خدا باشد.
دستهایش می لرزید وقتی قرآن را بالای سر یونس می برد .
……….
پیرمرد دعای خیر کرد و کمرش را بست . زنها هلهله می کردند و کف می زدند .
پیرزن از میان زنها خودش را به آمنه رساند .اشکهایش را پاک کرد .
از زیر چادری اش قاب عکسی را بیرون آورد و به آمنه داد .قطار مرمی روی شانه مرد بود . مرد می خندید .
قاب عکس در دستهای آمنه می لرزید .
سهراب سروش غیبی مقام سوم با داستان "لشکر کشی":
مورچهها زمان لشکرکشی کردند که آدمها لشکرکشی کرده بودند. لشکر آدمها، شب هنگام آمده بودند. پشت تفنگهایشان جا گرفته؛ خانهیی قومندان را قلف محاصره نموده بودند. فریاد کشیده اللهاکبر گفته بودند. درحالی که انگشتهای لرزانشان روی ماشههای تفنگهایشان خزیده بودند؛ از قومندان خواسته بودند که تسلیم شوند.
قومندان به عسکرهایش فرمان داده بودند. نعرهی اللهاکبر سرداده تا صبح جنگیده بودند. تا صبح کشته بودند و تاصبح کشته شده بودند. تا صبح اهل آبادی لرزیده بودند. پلک نزده بودند. زده بودند. قومندان آخرین مرمیاش را زمانی شلیک کرده بود که آفتاب یک نیزه از شاخ کوه برون زده بود و مرغک دنبال غذا رفته بود. وقتی مرغک لاش یک پروانه در نولش برگشته بود، لشکر آدمها قومندان را بر ساقهی توت پیش خانهاش محکم بسته بودند. چنان چوب میزدند که درخت با تمام شاخههایش میلرزید و قومندان چون نرگاوی بوغ میزد. مرغک ترسیده بود. پروانه از نولش افتاده بود. مرغک دوباره رفته بود. ملخی را آورده بود. روی پرچال خانهیی قومندان نشسته بود. اطراف آشیانهاش پرپرک زده بود. چوچههایش چیق چیق زده بودند ولی درخت و شاخههایش چنان تکان میخورد و قومندان چنان فریاد میکشید که نتوانسته بود به آشیانهاش نزدیک شود. ملخ هم از دهانش پریده بود. بازهم رفته بود. تا سه روز رفته بود. برگشته بود. رفته بود. تا سه روز قومندان فریاد کشیده بود. تا سه روز درخت و شاخههایش و آشیانهی مرغک تکان خورده بود. تا سه روز چوچههای مرغک چیق چیق نکرده بود. تا دو روز کرده بود.
روز چهارم قومندان را نیمهجان به قرارگاه برده بودند. دیگر درخت و شاخههایش تکان نخورده بود فقط باد وزیده بود و وزانیده بود برگهای آویزان درخت را و قومندان دیگر فریاد نکشیده بود. مرغک هم دیگر نیامده بود. مورچهی جاسوس آمده بود و همه جا را به دقت وارسی کرده بود و تا شام خسته ـ کوفته به لانه اش برگشته بود. تمام مورچهها را در اطراف خود فراخوانده بود.
صبح روز پینجم موجودات اجتماعی کوچک، لشکرکشی کردند. هزارها مورچه داوطلبانه در این لشکرکشی شرکت جستند. لشکر مورچهها با تمانینهی زیاد، در یک صف بسیار طولانی از ساقهی توت به آسمان میرفتند. از سخرهها با سماجت بالا میرفتند. از راههای صعبالعبور گذر مینمودند. آنقدر بالا میآمدند که برابر ارتفاع پنجرهی مهمانخانهی قومندان میرسیدند. از آنجا میتوانستند از پنجرهی باز مهمانخانه چوکاتهای عکسهای بوروت دار قومندان را روی دیوار مهمانخانه ببیند. اما نمیدیدند. آنها لشکرکشی کرده آمده بودند تا لاشههای خشکیدهی سه چوچهی مرغک را که در تهی آشیانه خشکیده بودند. بخورند و با خود به لانهی شان انتقال دهند.
غلام رسول جعفری مقام سوم با داستان "رخصت":
حس می کرد تنها اوست که صدایی را از میان خرابه ها یی که چند روز پیش درست کرده بودند می شنود….میان خرابه ها رفت و نوزادی را بین آوارهای خانه ای پیدا کرد نوزاد بی قراری می کرد. سرباز لوله تفنگ را میان دهان کوچک کودک گذاشت. کودک شروع به مکیدن کرد و آرام گرفت……
صدای نعره ی سرباز و صدای گریه ی کودک در هم امیخت و به یکباره سرباز شلیک کرد.
به گزارش خبرگزاری آوا، اختتامیه اولین جشنواره ادبیات مقاومت و پایداری جمهوری اسلامی افغانستان و ایران با موضوع داستان کوتاه کوتاه، امروز در سالن موزه شهدای تهران با حضور شخصیت های افغانستانی و ایرانی برگزار شد.
این جشنواره که به همت بنیاد ادبیات داستانی ایران، انتشارات هزاره ققنوس، انتشارات سفیر اردهال و مؤسسه فرهنگی هنری تسنیم از افغانستان برگزار شد در دو بخش اصلی و جنبی به معرفی نفرات برتر در این جشنواره پرداختند.
موضوع داستان ها در بخش جنبی، مقاومت و جهاد ملت افغانستان بوده و تمامی موضوعات پیرامون جنگ و نیز تأثیرات پس از آن، به مؤسسه تسنیم ارسال شده است.
آثار در این جشنواره در قالب داستان کوتاه کوتاه(مینی مال) و (فلش فیکشن) بوده که نویسندگان مهاجر افغانستانی در ایران و نویسندگان داخل کشور در این جشنواره شرکت کرده اند.
پس از سه دور داوری توسط سیداسحاق شجاعی، خانم تینا محمدحسینی و بتول سیدحیدری برگزیدگان بخش جنبی مورد تقدیر قرار گرفتند.
امروز چهارشنبه افراد برتر از بین 210 اثر در بخش جنبی معرفی شدند که به ترتیب تقی واحدی از مزار شریف با داستان "هر صبح و شام چای دم می کنم" مقام اول، فاطمه بخشی از مهاجرین مقیم در اصفهان با داستان "سرخ" و محمود حسینی با داستان "قاب عکس" از کابل مشترکا مقام دوم، غلام رسول جعفری از مهاجرین مقیم در اصفهان با داستان "هزار و دومین شب" و سهراب سروش غیبی برای داستان (لشکرکشی ) از هرات مشترکا مقام سوم را کسب کردند.
بخش اصلی جشنواره که مختص نویسندگان ایرانی بود نفرات برتر از بین 572 اثر رسیده به دبیرخانه این جشنواره انتخاب شدند که افسانه احمدی به خاطر نگارش دو داستان "از قلم افتاده" و "این یک داستان نیست" از تهران، مریم محمدی با داستان "خوش قول" از ولایت اصفهان و هوشنگ بهداروند با داستان "پیش روی پدر" از تهران، به ترتیب نفرات اول تا سوم شدند.
هیأت داوران این جشنواره طی بیانیه ای از تلاش و کوشش خانم حیدری، آقای حسینی و متولیان بخش افغانستان تقدیر کردند.
در ادامه این بیانیه که توسط آقای جزینی قرائت گردید، آمده است: هیأت داوران ضمن تشکر از تمامی افرادی که 210 اثر خود را برای بخش جنبی ارسال نموده اند یادآور می شود؛ تمامی فرآیند دریافت و داوری آثار بخش جنبی توسط دست اندرکاران آن(مؤسسه تسنیم) انجام شده و داوران بخش اصلی دخالتی در اعلام نام برگزیدگان این بخش نداشته اند.
در ادامه خبر، داستان های اول تا سوم را در بخش جنبی این جشنواره به نشر سپردیم.
آقای تقی واحدی مقام اول با داستان "هر صبح و شام چای دم می کنم":
سی سال پیش بود که نزدیک خانه شاهگل، گروهی از مردان پیدا شدند و خانه یی را که صاحبان شان بر اثر بیماری سل مرده بودند برای خود قرار گاه جور کردند. بعد از آن شاهگل خوشحال بود از اینکه برای آنها صبح و شام چای دم می کند. او چاینک های چای را دم می کرد و اگر شوهرش مراد نبود، بچه اش انور را می گفت که چاینک های چای را ببرد به قرارگاه. باز خودش از درز دروازه سیل می کرد تا که انور با چاینک های چای وارد قرارگاه می شد. مردان قلعه گاهی چند روز گم می شدند و بعد دوباره پیدا می شدند و شاهگل باز هم برای آنها چای دم می کرد.
ده سال بعد صبح یکی از روزهای گرم بهار، مردان قلعه آنجا را رها کردند و شاهگل وقتی شنید که دیگر برنمی گردند از مراد پرسان کرد که چرا. مراد گفت مجاهدین پیروز شده اند و حالا دلیلی ندارد که در این دره تنگ خود را قید کنند. شاهگل چیزی نگفت ولی نتوانست حسرت آن روزهایی را از دل خود بیرون کند که می توانست برای آنها چای دم کند.
هفت سال بعد در یک روز گرم تابستان شاهگل دید که باز یک گروه مردان، گرد و پیش قرارگاهِ نزدیک خانه او را جمع و جارو می کنند. آن زمان شوهرش مراد از بیماری سل مرده بود و انور بچه اش کلان شده بود و خانه را سرپرستی می کرد. انور گفت؛ «مجاهدین شکست خورده اند.»
شاهگل گرچه با دو تا نواسه اش خود را سرگرم کرده بود در این سالها، اما وقتی گروه مردان را دید باز سر شوق آمد و با خودش گفت؛ «خدایا شکر که زنده پس آمده اند. باز می توانم برای شان چای دم کنم.» بعد بچه اش انور را گفت؛ «به سرکرده ی شان بگو که جوش دادن چای شام و صبح شان به گردن مه است.» وقتی انور خبر موافقت را آورد، شاهگل از خوشحالی در پوستش نمی گنجید.
پنج سال بعد مجاهدین دوباره کوچ کردند و شاهگل باز شنید که آنها پیروز شده اند. شاهگل گرچه خدواند را شکر کرد از پیروزی مجاهدین اما دیق شد که نمی تواند با دم کردن چای ثوابی کمایی کند.
ده سال بعد وقتی از دهان دروازه حویلی دید که دور و پیش قرارگاه، باز یک گروه مردان، این طرف و آن طرف می گردند، نواسه اش صمد را روان کرد و گفت؛ «برو پرسان کو که مجاهدین باز شکست خورده اند.» نواسه اش رفت و برگشت گفت؛ «اینها آمده اند کلنیک می سازند برای مردم. اینها داکتر هستند.» شاهگل با صدای لرزان گفت؛ «خدایا شکر. خدا نجات بدهد از بیماری سل.» کمی مکث کرد و بعد گفت؛ «برو پرسان کو می توانم برای شان چای دم کنم. می خواهم تا که زنده هستم شام و صبح برای شان چای دم کنم.»
عصایش را که به دیوار تکیه داده بود، گرفت و با احتیاط به سوی چایجوش ها رفت.
فاطمه بخشی مقام دوم با داستان "سرخ":
شب عروسیش به دست های او و دختر حنا گذاشته بودند.
فردایش که او به جبهه می رفت، با دست های حنایی از همدیگر خداحافظی می کردند .
وقتی او را در تابوتی آوردند، دست های او و دختر هنوز حنایی بود.
سیدمحمودحسینی مقام دوم با داستان "قاب عکس":
دامن پیراهنش را تکاند و قطار مرمی را روی شانه اش انداخت.
کمرا در دستهای آمنه می لرزد . خنده اش زود تمام شد وقتی که یونس گفت: به خیر باید بروم .
پیرمرد کلکین خانه را باز کرد .
یونس به انگشتری آمنه نگاه کرد و گفت : تشویش نکن کاکا . امیدت به خدا باشد.
دستهایش می لرزید وقتی قرآن را بالای سر یونس می برد .
……….
پیرمرد دعای خیر کرد و کمرش را بست . زنها هلهله می کردند و کف می زدند .
پیرزن از میان زنها خودش را به آمنه رساند .اشکهایش را پاک کرد .
از زیر چادری اش قاب عکسی را بیرون آورد و به آمنه داد .قطار مرمی روی شانه مرد بود . مرد می خندید .
قاب عکس در دستهای آمنه می لرزید .
سهراب سروش غیبی مقام سوم با داستان "لشکر کشی":
مورچهها زمان لشکرکشی کردند که آدمها لشکرکشی کرده بودند. لشکر آدمها، شب هنگام آمده بودند. پشت تفنگهایشان جا گرفته؛ خانهیی قومندان را قلف محاصره نموده بودند. فریاد کشیده اللهاکبر گفته بودند. درحالی که انگشتهای لرزانشان روی ماشههای تفنگهایشان خزیده بودند؛ از قومندان خواسته بودند که تسلیم شوند.
قومندان به عسکرهایش فرمان داده بودند. نعرهی اللهاکبر سرداده تا صبح جنگیده بودند. تا صبح کشته بودند و تاصبح کشته شده بودند. تا صبح اهل آبادی لرزیده بودند. پلک نزده بودند. زده بودند. قومندان آخرین مرمیاش را زمانی شلیک کرده بود که آفتاب یک نیزه از شاخ کوه برون زده بود و مرغک دنبال غذا رفته بود. وقتی مرغک لاش یک پروانه در نولش برگشته بود، لشکر آدمها قومندان را بر ساقهی توت پیش خانهاش محکم بسته بودند. چنان چوب میزدند که درخت با تمام شاخههایش میلرزید و قومندان چون نرگاوی بوغ میزد. مرغک ترسیده بود. پروانه از نولش افتاده بود. مرغک دوباره رفته بود. ملخی را آورده بود. روی پرچال خانهیی قومندان نشسته بود. اطراف آشیانهاش پرپرک زده بود. چوچههایش چیق چیق زده بودند ولی درخت و شاخههایش چنان تکان میخورد و قومندان چنان فریاد میکشید که نتوانسته بود به آشیانهاش نزدیک شود. ملخ هم از دهانش پریده بود. بازهم رفته بود. تا سه روز رفته بود. برگشته بود. رفته بود. تا سه روز قومندان فریاد کشیده بود. تا سه روز درخت و شاخههایش و آشیانهی مرغک تکان خورده بود. تا سه روز چوچههای مرغک چیق چیق نکرده بود. تا دو روز کرده بود.
روز چهارم قومندان را نیمهجان به قرارگاه برده بودند. دیگر درخت و شاخههایش تکان نخورده بود فقط باد وزیده بود و وزانیده بود برگهای آویزان درخت را و قومندان دیگر فریاد نکشیده بود. مرغک هم دیگر نیامده بود. مورچهی جاسوس آمده بود و همه جا را به دقت وارسی کرده بود و تا شام خسته ـ کوفته به لانه اش برگشته بود. تمام مورچهها را در اطراف خود فراخوانده بود.
صبح روز پینجم موجودات اجتماعی کوچک، لشکرکشی کردند. هزارها مورچه داوطلبانه در این لشکرکشی شرکت جستند. لشکر مورچهها با تمانینهی زیاد، در یک صف بسیار طولانی از ساقهی توت به آسمان میرفتند. از سخرهها با سماجت بالا میرفتند. از راههای صعبالعبور گذر مینمودند. آنقدر بالا میآمدند که برابر ارتفاع پنجرهی مهمانخانهی قومندان میرسیدند. از آنجا میتوانستند از پنجرهی باز مهمانخانه چوکاتهای عکسهای بوروت دار قومندان را روی دیوار مهمانخانه ببیند. اما نمیدیدند. آنها لشکرکشی کرده آمده بودند تا لاشههای خشکیدهی سه چوچهی مرغک را که در تهی آشیانه خشکیده بودند. بخورند و با خود به لانهی شان انتقال دهند.
غلام رسول جعفری مقام سوم با داستان "رخصت":
حس می کرد تنها اوست که صدایی را از میان خرابه ها یی که چند روز پیش درست کرده بودند می شنود….میان خرابه ها رفت و نوزادی را بین آوارهای خانه ای پیدا کرد نوزاد بی قراری می کرد. سرباز لوله تفنگ را میان دهان کوچک کودک گذاشت. کودک شروع به مکیدن کرد و آرام گرفت……
صدای نعره ی سرباز و صدای گریه ی کودک در هم امیخت و به یکباره سرباز شلیک کرد.
منبع : خبرگزاری صدای افغان(آوا) تهران