وقتی مار خوش خط وخال نیروهای خارجی به افغانستان خزید بارقه های امید به صلح و آینده روشن در دل مردم ما زنده شد و کم کم داشتیم باور می کردیم که اینک نوبت ترک تازی ماست اما گذشت زمان چیز دیگری را نشان داد و طبل غربی ها که هیاهوی دموکراسی خواهی، مبارزه با تروریزم و مواد مخدر، برقراری صلح و ثبات و بهبود وضع معیشتی مردم افغانستان و چندین وعده دیگر آن گوش فلک را کر کرده بود میان تهی از آب درآمد. این درست که هراز چندگاهی موسسات آماری خارجی عدد زخم هایی را که برپیکره این ملت در طول سال ها جنگ های داخلی و تجاوزات خارجی وارد شده است را اعلام می کنند و داغ مادران و پدرانی که فرزند، فرزندانی که مادر و پدر، زنانیکه که شوهر و نان آور، خواهرانی که برادر، برادرانی که خواهر و خواهرانی که خواهر از دست داده اند را تازه می کنند اما کم تر کسی به این نکته توجه کرده است که پس از دوازده سال حضور نیروهای خارجی در افغانستان چه قدر استانداردها، میل به زندگی و حس زیبا شناختی مردم کشورمان بالا رفته است. نگاهی به "هرم نیازهای انسان" می گوید شکم که سیر شد انسان زیبایی های دور و برش را درک می کند، امنیت که به وجود امد مردم به درس و مدرسه و ساخت و ساز فکر می کنند و تهدید که برداشته شد کشتی آمال و آرزوهای یک ملت در ساحل گرم صلح و آشتی لنگر می اندازد.
امروز به لطف پیشرفت تکنولوژی بسیاری از ناممکن ها ممکن شده است. چند روز پیش به خانه یکی از دوستان نسبتا سرمایه دار خود رفته بودم تا به رسم یک سنت دیرینه که هنوز هم در بین مهاجرین مناطق شمالی افغانستان که مقیم ایران هستند به چشم می خورد، روی تلویزیونی مدرنی که وی خریده بود "سرچلی" کنم، پاکت چاکلت را که باز کردم و خواستم روی تلویزیون بپاشم یک دفعه تصاویر چندگانه ای که روی صفحه تلویزیون ظاهر شده بود و صدای نطاق خبر لبخند را روی لبهایم خشکاند،" به گزارش سازمان ملل حدود 2 میلیون افغانستانی بی سرپناه با فرارسیدن فصل زمستان و سرمای شدید در خطر مرگ قرار دارند"،" گروه داوطلبان صلح افغانستان با همکاری سازمانهای حقوق بشر دنیا زنان بیوه و بی سرپرست را جذب می کنند تا بالاپوشهای گرم و لحاف تولید کنند و به هموطنان بی جا شده خود که در کمپ اطراف کابل زندگی می کنند هدیه کنند"، اینها خبرهایی بود که مرا میخکوب کرد. به تصویر کمپهای بی جاشدگان بیشتر نگاه کردم و همراه دوربین تلویزیونی جلو و جلوتر رفتم، درست روبروی چادرهای بی جاشدگان پایگاه نیروهای خارجی قرار گرفته بود، پایگاههای به بزرگی یک شهر آباد، می شد فهمید که همه چیز در آن وجود دارد، لباس، غذا، کمک های اولیه، دارو، بیمارستان، آب قابل شرب و اتاق خوابهای گرم....، به کلمه گرم که رسیدم یک دفعه تب سردی وجودم را فرا گرفت. در حالیکه به خود اجازه نمی دادم گریه کنم چون در اطراف من دوستان بودند و من نمی خواستم شادی آنها را خراب کنم زیر لب گفتم: این اشغالگران را بنگر انگار به وطن ما به شکار آمده اند: کمپ چادر بی جاشدگان را بنگر که زمستان سال گذشته خیلی از ساکنان آن به دلیل نبود گرما جان دادند: آری اینها هر دو کمپ است اما این کجا و آن کجا!
نویسنده:
حفیظ الله رجبی