نویسندگی به ویژه نوشتن داستان سه شرط اساسی و عمده دارد: اول داشتن استعداد داستان نویسی و استعداد هنری. دوم آموختن راه و روش نویسندگی. سوم تلاش و کوشش بسیار برای آفریدن آثار ارزشمند و عرق ریزی روح در میدان خلق آثار ماندگار.
جدای از این سه شرط مهم برای نویسنده شدن، خواندن آثار نویسندگان بزرگ و توانا و خصوصا استفاده از تجربه آنان میتواند برای نویسنده جوان بسیار کارساز باشد. ما با استفاده از منابع مختلف، قسمت هایی از تجربههای تعدادی از نویسندگان بزرگ جهانی را پیش چشم شما باز کردهایم تا شمارا در کار نوشتن و آفریدن به کار آید و چراغی باشد در این مسیر پرپیچ و خم.
در زندگي روزمره ما، اکثر افراد جامعه مقلد هستند و افراد با تقليد از گذشتگان در هر هنر و فن و حرفه به کسب تجربه ميپردازند. از تقليد کردن در یک مرحله از کار هنری نهراسيد و اين نوع نگرش را در فراگيري هنر، امري ضروري تلقي کنيد. با مطالعه آثار گرانبها و گوهربار داستاني نويسندگان بزرگ جهان هر چه بيشتر، از فکر و انديشه و ساختارهاي تکنيکي شناخت پيدا کنيد. هيچ نويسندهاي نميتواند ادعا کند که مادرزادي و بدون تقليد توانسته است فن داستان نويسي را فرا گيرد. در حقيقت همهي ما نيازمند و وابسته به فراگيري تجربيات گذشتگان خود هستيم. حتي بزرگترين نويسندگانی که امروز آنها را ميشناسيم، در ابتداي امر، مقلد و تحت تأثير گذشتگان خود بودهاند. تقليد، روشي کلي در فراگيري و آموزش و انتقال هنر از نسلي به نسل ديگر است. با خواندن آثار بزرگ ادبي، نگرش شما نسبت به گيتي عميق تر ميشود. اما اگر در تقلید بمانیم، هرگز اثر ارزشمند و ماندگار نمیتوانیم به وجود بیاوریم. پس شروع با تقلید خوب است، ماندن در تقلید هرگز.
ابزار اصلی نویسنده چشم و گوش اوست؛ او باید خوب ببیند و خوب بشنود. چشم نويسنده ي داستان، دريچهي آزمون اوست و چشم اندامي است که نهايتاً کل شخصيت فرد را در بر ميگيرد. و از جهان، به اندازهاي که ميسر است، جذب ميکند. کار چشم داوري نيز هست. داوري چيزي است که با عمل ديدن آغاز ميشود و زماني که ديدن در کار نباشد يا زماني که از ديدن منفک شود، آشفتگي در ذهن پديد ميآيد که اين آشفتگي خود به داستان منتقل مي شود.
از تجربه های دیگران بیاموزیم
ويليام فاکنر:
«آن وقت ها در «نيواورلئان» زندگي ميکردم و براي اين که گه گاهي کمي پول در آورم، هر کاري ميکردم. در همان جا با «شروود اندرسن» آشنا شدم. من و او بعد از ظهرها در اطراف شهر گشت مي زديم و با مردم صحبت ميکرديم. غروبها هم دوباره همديگر را ميديديم و مينشستيم به گفتگو. البته هيچ وقت صبح ها او را نمي ديدم. «اندرسن» صبح ها از مردم کناره مي گرفت و کار مي کرد. روز بعد باز کارمان همين بود. همان موقع بود که به خودم گفتم اگر زندگي نويسنده ها اين طوري است، من هم بهتر است نويسنده شوم. اين بود که شروع کردم به نوشتن اولين کتابم، رمان «پاداش سرباز» يک کم که گذشت، ديدم نويسندگي کار لذتبخش و مطبوعي است. سه هفته گذشت و يادم رفت به «اندرسن» سر بزنم؛ تا اين که خودش آمد پيش من. و اين اولين باري بود که او ميآمد تا مرا ببيند. گفت: «چيه، چيزي شده؟ از ما دلخوري؟» گفتم: «دارم کتاب مي نويسم.» گفت: «خداي من!» و رفت. کتاب را تمام کرده بودم که يک روز خانم «اندرسن» را در خيابان ديدم. پرسيد: «کتابت در چه حال است؟» گفتم: «تمامش کردم.» گفت: «شروود مي خواهد معاملهاي باهات بکند. گفته اگر فاکنر قبول کند که دستنوشته هايش را نخوانم، نوشته اش را مي دهم به ناشرم تا چاپش کند.» گفتم: «قبول». و به اين ترتيب شدم نويسنده.»
همينگوي:
«وقتي داستان يا کتابي مينويسم، هر روز صبح علي الطلوع، کارم را شروع ميکنم. اين وقت ها کسي مزاحم شما نمي شود. هوا خنک يا سرد است. شما کار مي کنيد و حين نوشتن گرم مي شويد. گاهي مکث مي کنيد، منظورم وقت هايي است که مي خواهيد بفهميد که بعد چه اتفاقي مي افتد؛ و نوشته تان را مرور مي کنيد و باز پيش مي رويد. و بعد آن قدر مي نويسيد تا به جايي برسيد که هنوز سر کيف هستيد و مي توانيد بنويسيد و مي دانيد که بعد چه اتفاقي قرار است بيفتد. آن وقت است که قلم را زمين مي گذاريد و تا فردا که دوباره با جديت کار را شروع مي کنيد، با آن چه که نوشته ايد، زندگي مي کنيد. مي شود گفت که مثلاً هر روز ساعت شش صبح کارتان را شروع مي کنيد و احتمالاً ظهر يا قبل از ظهر دست از کار مي کشيد. وقتي دست از کار مي کشيد، چنته تان خالي است و در ضمن خالي نيست؛ چون که از همان لحظه دارد دوباره پر مي شود. و تا فردا که باز دست به قلم مي بريد، هيچ چيز به شما لطمه و صدمه نمي زند، هيچ اتفاقي نمي افتد و هيچ چيز برايتان اهميت ندارد. تنها چيزي که در اين موقع براي شما سخت است، اين است که مجبوريد تا فردا صبر کنيد.
مطالعه و خواندن، کار هميشگي من است؛ هر چقدر که باشد. من هميشه جيره ي مواد خواندني ام را تهيه مي کنم تا کمبودي نداشته باشم.»
مارسلپروست:
به نظر پروست، هنرمند کسي است که براي کشف «من» خويش تلاش مي کند و براي شناختنش، به حسهايش وفادار ميماند و به برداشت هاي مستقيم خود از نگرش هايش نيز وفادار ميماند. برداشت هايي که حاصل نگاه فردي اش به گذشته خويش بوده است. اين چنين است که تمام ادبيات او زندگي شخصي خود اوست، زندگي گذشته و زندگي دروني او. پروست سعي مي کند که لايه لايه خود را از دوران کودکي دوباره آغاز نمايد. و براي رسيدن به اين هدف از حافظه ي «ارادي» و «غير ارادي» خويش کمک مي گيرد. هنرمند نزد او اثر خود را براي گفتن «چيزي» خلق نمي کند، بلکه آن را براي بازگو کردن خويش خلق مي کند، مي نويسد تا خود را بنويسد. مي نگارد تا خود را بنگارد. بيان اوژن دلکروا که يافتن را در حين انجام قابل کشف مي داند، بر اين مطلب تکيه دارد که هنرمند در حالي که خلق مي کند خود را نيز باز مي شناسد.
گوته وعام گرايي:
گوته در زندگي و کارش به عام گرايي نظر داشت. او اين ظرافت جذب کننده را به مثابه امري ذاتي براي نبوغ آفرينندگي در نظر گرفت. گوته به همان خوبي که در آثارش نمايان ساخته بود، اين عام گرايي و ديدن ابعاد متفاوت (فرهنگ بشري) را در زندگي خود عملي کرد.
داستايوفسکي:
يکي از تناقضات نه چندان نادر زندگي اين بشر بس نامعقول اين است که اين موجود خوددار و فوق العاده حساس در زندان، در ميان اين مردان «زمخت، پرخاشجو، و تنگ خلق» که «چون خوک بوي گند مي دادند»، و مصاحبت دائمي شان بزرگترين عذاب بود، نخستين بار نطفهي انديشهي آرماني کردن «خلق» را، که بخش بسيار مهمي از کيش سياسي و مذهبي بعدي او را به وجود آورد، پرورد.
يکي از شخصيتهاي «برادران کارامازوف» مي گويد: «هر چه بيشتر، از افراد بشري متنفر مي شدم، عشقم به بشريت فزون تر مي شد»؛ و ظاهراً رشد و تکوين داستايفسکي هم همين مسير را داشته است. زمينه هم در او نا مساعد نبود.
هنر محض داستايفسکي
داستايفسکي نيز مانند بسياري ديگر از هنرمندان خلاق بزرگ در نهان هنر محض را خوار مي شمرد و رداي پيامبري را بر تن خود برازندهتر ميديد.
درباره سارتر:
ژان پل سارتر «ديوار» و «استفراغ» را نوشته ولي آيا او فقط خواسته دو رمان نوشته باشد و يا اين که دو رمان بهانهاي بوده است تا به تحليل جهان بيني اش بپردازد؟ سارتر بيشتر از آن که يک نويسنده باشد، يک فيلسوف است، منتها فيلسوفي که بهترين راه اثبات نظريه اش را در قصه و رمان مي بيند. داستان این ظرفیت را دارد که اندیشههای فلسفی و اجتماعی را در خود هضم کند و به حیث یک محمل و پل به خواننده خود منتقل نماید.
بنابراین بر نویسنده تازه کار است که آثار نویسندگان بزرگ را بخواند و از فوت و فن کار آنان چه در اندیشههای اجتماعی و چه در صورت و تکنیکهای ادبی و هنری بیاموزد و در نوشتههای خود از آن ها استفاده کند.
نویسنده: • سید اسحاق شجاعی
جدای از این سه شرط مهم برای نویسنده شدن، خواندن آثار نویسندگان بزرگ و توانا و خصوصا استفاده از تجربه آنان میتواند برای نویسنده جوان بسیار کارساز باشد. ما با استفاده از منابع مختلف، قسمت هایی از تجربههای تعدادی از نویسندگان بزرگ جهانی را پیش چشم شما باز کردهایم تا شمارا در کار نوشتن و آفریدن به کار آید و چراغی باشد در این مسیر پرپیچ و خم.
در زندگي روزمره ما، اکثر افراد جامعه مقلد هستند و افراد با تقليد از گذشتگان در هر هنر و فن و حرفه به کسب تجربه ميپردازند. از تقليد کردن در یک مرحله از کار هنری نهراسيد و اين نوع نگرش را در فراگيري هنر، امري ضروري تلقي کنيد. با مطالعه آثار گرانبها و گوهربار داستاني نويسندگان بزرگ جهان هر چه بيشتر، از فکر و انديشه و ساختارهاي تکنيکي شناخت پيدا کنيد. هيچ نويسندهاي نميتواند ادعا کند که مادرزادي و بدون تقليد توانسته است فن داستان نويسي را فرا گيرد. در حقيقت همهي ما نيازمند و وابسته به فراگيري تجربيات گذشتگان خود هستيم. حتي بزرگترين نويسندگانی که امروز آنها را ميشناسيم، در ابتداي امر، مقلد و تحت تأثير گذشتگان خود بودهاند. تقليد، روشي کلي در فراگيري و آموزش و انتقال هنر از نسلي به نسل ديگر است. با خواندن آثار بزرگ ادبي، نگرش شما نسبت به گيتي عميق تر ميشود. اما اگر در تقلید بمانیم، هرگز اثر ارزشمند و ماندگار نمیتوانیم به وجود بیاوریم. پس شروع با تقلید خوب است، ماندن در تقلید هرگز.
ابزار اصلی نویسنده چشم و گوش اوست؛ او باید خوب ببیند و خوب بشنود. چشم نويسنده ي داستان، دريچهي آزمون اوست و چشم اندامي است که نهايتاً کل شخصيت فرد را در بر ميگيرد. و از جهان، به اندازهاي که ميسر است، جذب ميکند. کار چشم داوري نيز هست. داوري چيزي است که با عمل ديدن آغاز ميشود و زماني که ديدن در کار نباشد يا زماني که از ديدن منفک شود، آشفتگي در ذهن پديد ميآيد که اين آشفتگي خود به داستان منتقل مي شود.
از تجربه های دیگران بیاموزیم
ويليام فاکنر:
«آن وقت ها در «نيواورلئان» زندگي ميکردم و براي اين که گه گاهي کمي پول در آورم، هر کاري ميکردم. در همان جا با «شروود اندرسن» آشنا شدم. من و او بعد از ظهرها در اطراف شهر گشت مي زديم و با مردم صحبت ميکرديم. غروبها هم دوباره همديگر را ميديديم و مينشستيم به گفتگو. البته هيچ وقت صبح ها او را نمي ديدم. «اندرسن» صبح ها از مردم کناره مي گرفت و کار مي کرد. روز بعد باز کارمان همين بود. همان موقع بود که به خودم گفتم اگر زندگي نويسنده ها اين طوري است، من هم بهتر است نويسنده شوم. اين بود که شروع کردم به نوشتن اولين کتابم، رمان «پاداش سرباز» يک کم که گذشت، ديدم نويسندگي کار لذتبخش و مطبوعي است. سه هفته گذشت و يادم رفت به «اندرسن» سر بزنم؛ تا اين که خودش آمد پيش من. و اين اولين باري بود که او ميآمد تا مرا ببيند. گفت: «چيه، چيزي شده؟ از ما دلخوري؟» گفتم: «دارم کتاب مي نويسم.» گفت: «خداي من!» و رفت. کتاب را تمام کرده بودم که يک روز خانم «اندرسن» را در خيابان ديدم. پرسيد: «کتابت در چه حال است؟» گفتم: «تمامش کردم.» گفت: «شروود مي خواهد معاملهاي باهات بکند. گفته اگر فاکنر قبول کند که دستنوشته هايش را نخوانم، نوشته اش را مي دهم به ناشرم تا چاپش کند.» گفتم: «قبول». و به اين ترتيب شدم نويسنده.»
همينگوي:
«وقتي داستان يا کتابي مينويسم، هر روز صبح علي الطلوع، کارم را شروع ميکنم. اين وقت ها کسي مزاحم شما نمي شود. هوا خنک يا سرد است. شما کار مي کنيد و حين نوشتن گرم مي شويد. گاهي مکث مي کنيد، منظورم وقت هايي است که مي خواهيد بفهميد که بعد چه اتفاقي مي افتد؛ و نوشته تان را مرور مي کنيد و باز پيش مي رويد. و بعد آن قدر مي نويسيد تا به جايي برسيد که هنوز سر کيف هستيد و مي توانيد بنويسيد و مي دانيد که بعد چه اتفاقي قرار است بيفتد. آن وقت است که قلم را زمين مي گذاريد و تا فردا که دوباره با جديت کار را شروع مي کنيد، با آن چه که نوشته ايد، زندگي مي کنيد. مي شود گفت که مثلاً هر روز ساعت شش صبح کارتان را شروع مي کنيد و احتمالاً ظهر يا قبل از ظهر دست از کار مي کشيد. وقتي دست از کار مي کشيد، چنته تان خالي است و در ضمن خالي نيست؛ چون که از همان لحظه دارد دوباره پر مي شود. و تا فردا که باز دست به قلم مي بريد، هيچ چيز به شما لطمه و صدمه نمي زند، هيچ اتفاقي نمي افتد و هيچ چيز برايتان اهميت ندارد. تنها چيزي که در اين موقع براي شما سخت است، اين است که مجبوريد تا فردا صبر کنيد.
مطالعه و خواندن، کار هميشگي من است؛ هر چقدر که باشد. من هميشه جيره ي مواد خواندني ام را تهيه مي کنم تا کمبودي نداشته باشم.»
مارسلپروست:
به نظر پروست، هنرمند کسي است که براي کشف «من» خويش تلاش مي کند و براي شناختنش، به حسهايش وفادار ميماند و به برداشت هاي مستقيم خود از نگرش هايش نيز وفادار ميماند. برداشت هايي که حاصل نگاه فردي اش به گذشته خويش بوده است. اين چنين است که تمام ادبيات او زندگي شخصي خود اوست، زندگي گذشته و زندگي دروني او. پروست سعي مي کند که لايه لايه خود را از دوران کودکي دوباره آغاز نمايد. و براي رسيدن به اين هدف از حافظه ي «ارادي» و «غير ارادي» خويش کمک مي گيرد. هنرمند نزد او اثر خود را براي گفتن «چيزي» خلق نمي کند، بلکه آن را براي بازگو کردن خويش خلق مي کند، مي نويسد تا خود را بنويسد. مي نگارد تا خود را بنگارد. بيان اوژن دلکروا که يافتن را در حين انجام قابل کشف مي داند، بر اين مطلب تکيه دارد که هنرمند در حالي که خلق مي کند خود را نيز باز مي شناسد.
گوته وعام گرايي:
گوته در زندگي و کارش به عام گرايي نظر داشت. او اين ظرافت جذب کننده را به مثابه امري ذاتي براي نبوغ آفرينندگي در نظر گرفت. گوته به همان خوبي که در آثارش نمايان ساخته بود، اين عام گرايي و ديدن ابعاد متفاوت (فرهنگ بشري) را در زندگي خود عملي کرد.
داستايوفسکي:
يکي از تناقضات نه چندان نادر زندگي اين بشر بس نامعقول اين است که اين موجود خوددار و فوق العاده حساس در زندان، در ميان اين مردان «زمخت، پرخاشجو، و تنگ خلق» که «چون خوک بوي گند مي دادند»، و مصاحبت دائمي شان بزرگترين عذاب بود، نخستين بار نطفهي انديشهي آرماني کردن «خلق» را، که بخش بسيار مهمي از کيش سياسي و مذهبي بعدي او را به وجود آورد، پرورد.
يکي از شخصيتهاي «برادران کارامازوف» مي گويد: «هر چه بيشتر، از افراد بشري متنفر مي شدم، عشقم به بشريت فزون تر مي شد»؛ و ظاهراً رشد و تکوين داستايفسکي هم همين مسير را داشته است. زمينه هم در او نا مساعد نبود.
هنر محض داستايفسکي
داستايفسکي نيز مانند بسياري ديگر از هنرمندان خلاق بزرگ در نهان هنر محض را خوار مي شمرد و رداي پيامبري را بر تن خود برازندهتر ميديد.
درباره سارتر:
ژان پل سارتر «ديوار» و «استفراغ» را نوشته ولي آيا او فقط خواسته دو رمان نوشته باشد و يا اين که دو رمان بهانهاي بوده است تا به تحليل جهان بيني اش بپردازد؟ سارتر بيشتر از آن که يک نويسنده باشد، يک فيلسوف است، منتها فيلسوفي که بهترين راه اثبات نظريه اش را در قصه و رمان مي بيند. داستان این ظرفیت را دارد که اندیشههای فلسفی و اجتماعی را در خود هضم کند و به حیث یک محمل و پل به خواننده خود منتقل نماید.
بنابراین بر نویسنده تازه کار است که آثار نویسندگان بزرگ را بخواند و از فوت و فن کار آنان چه در اندیشههای اجتماعی و چه در صورت و تکنیکهای ادبی و هنری بیاموزد و در نوشتههای خود از آن ها استفاده کند.
نویسنده: • سید اسحاق شجاعی
منبع : خبرگزاری آوا- کابل