افغانستان از دیدگاه امریکا بخشی از منطقه است و باالتبع بخشی از اهداف امریکا در منطقه خواهد بود نه تمام آن. هدف اصلی وثابت امریکا، حضورش در منطقه است و افغانستان هدف مقدماتی و غیر ثابت امریکا محسوب می شود. امریکا از تبارز دوباره روسیه وتوسعه اقتدار چین به شدت نگران است. وشانگهای، پیمان ورشو را در ذهن امریکا تداعی می کند. بدین سبب امریکا در افغانستان پای می فشارد تا اگر بتواند برشانگهای سایه افکند و از رشد آن جلوگیری کند واین کار، سخت برای امریکا ومنافع آن در آسیا حیاتی می باشد. امریکا در حوزه کشورهای مشترک المنافع اصلا جای پای نداشت. ولی با حضوردر افغانستان پایش را در این حوزه گشود.
بدین جهت میدان هوایی مناس را با هزینه دوبرابر حفظ کرده است. از نظر موقعیت راهبردی، افغانستان در مجاورت و نزدیکی چهار کشور چین، هند، ایران و روسیه قرار دارد. از این رو، نزد استراتژیست های کاخ سفید دارای موقعیت ژئوپلتیکی و نظامی مهمی است.از نگاه کانون های تصمیم سازی در امریکا، دو کشور چین و هند نیز به صورت بالقوه می توانند تهدید کننده ای جدی علیه منافع امریکا در جهان به حساب آیند. پیش از این، “ساموئل هانتینگتون” نظریه پرداز نام آشنای امریکایی لزوم برخورداری از یک راه حل راهبردی برای چین و هند را به استراتژیست های امریکایی گوشزد کرده بود.
اینک اما؛ امریكا در سایه سیاست های غیرچالشگرانه ی چین در پهنه بین المللی، برآنست تا جایگاه خود را هر چه بیشتر در منطقه استوار گرداند. بالا گرفتن قدرت نظامی و سیاسی و اهمیت جهانی اقتصاد چین، در بطن نظم جهانی رخ داده است كه امریكا در آن با چالش های گوناگون روبه رو است، ولی همچنان رهبری را به دست دارد. چین با اولویت بندی هدف ها و برنامه ریزی، سیاستی سخت كاركردگرایانه در پیش گرفته است. پرداخت هزینه كمتر در زمینه های بیرونی به معنای سرمایه گذاری بیشتر در زمینه های داخلی است كه در بلندمدّت به ابرقدرتی اقتصادی می انجامد. نگاه غیر چالشگرانه چین كه ابرقدرتی اقتصادی را در افق برای آن كشور ترسیم می كند، فراهم آورنده محیط امن بین المللی برای چین است؛ همان چیزی كه پكن در پی آن است. روشن است كه كاركردگرایی حساب شده چینی ها، گزینه یكه تازی و توسعه طلبی را در چشم امریكاییان گیراتر می كند.
پرداختن روسیه به مسائل اروپا و بسنده كردن آن به بازی كردن نقشی قاره ای، در كنار سیاست كاركردگرایانه چین با هدف دستیابی به جایگاه ابرقدرتی اقتصادی، وضعی بی سابقه در تاریخ معاصر پدید آورده است. پس از پایان جنگ سرد، امریكا منابع استراتژیك را از اروپا به عنوان گرانیگاه سیاست خارجی در دوران برخوردهای ایدئولوژیك، به خاورمیانه منتقل كرد. در همان هنگام، روسیه، استوار كردن جای پای خود در اروپا و چین، دسترسی به منابع زیرزمینی مورد نیاز برای توسعه اقتصادی خویش را سرلوحه سیاست خارجی قرار داد. در چنین محیطی كه دو بازیگر بزرگ در سایه دلمشغولی های قارّه ای و داخلی، سیاست های انفعالی در پهنه بین المللی در پیش می گیرند، طبیعی است كه ایالات متحده بخواهد و بتواند از فرصت پیش آمده بیشترین بهره را ببرد و به گسترش دادن دامنه نفوذ، برآوردن منافع استراتژیك و بالا بردن جایگاه بین المللی خود بپردازد. در یكصد سالی كه با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی پایان یافت، هیچ گاه چنین فضایی پدید نیامده بود كه در آن، بازیگران بزرگ با رقابت سنگین یا دشمنی كمرشكن یكدیگر روبه رو نباشند. دو جنگ جهانی از برجسته ترین نمادهای ناسازگاری قدرت های بزرگ بوده است. در آن صدسال، هیچگاه یك قدرت بزرگ پروانه"عبور آزاد" از خطوط قرمز در معادلات بین المللی را نداشت؛ ولی امریكا در بیش از دو دهه گذشته از این امتیاز بی مانند و استثنایی بهره گرفته است. دو كشور غیرغربی كه از برترین كشورها در نظام بین الملل به شمار می آیند (چین و روسیه)، میدان را در اختیار امریكا گذاشته اند كه بی هراس از واكنش برترین قدرت نظامی اروپا یا بزرگترین و نیرومندترین كشور آسیایی، در گستره آسیا و بخش هایی از آفریقا چنین یكه تازی كند. در این سال ها آمریكا در جاهایی دست به عملیات نظامی زده است كه در گذشته كمترین حضور سیاسی، اقتصادی و فرهنگی را داشته است. این بدان معناست كه این سرزمین ها در چارچوب استراتژی كلان امریكا از 1898 تا بیست و چند سال پیش، از اعتبار و اهمیت استراتژیك برخوردار نبوده اند و دیگرگونی معادلات جهانی و به حاشیه رفتن قدرت های برتر در نظام بین الملل سبب شده است كه امریكاییان به بازنگری در برنامه های استراتژیك خود بپردازند و تعریفی تازه از منافع ملّی به دست دهند. كشورها هرگاه با نبود توازن(به سود خود) روبه رو شوند، برای افزایش قدرت می كوشند و این درست همان سیاستی است كه امریكا به علّت گوشه نشین شدن روسیه و چین، در پیش گرفته است. امروزه برای رهبران امریكا این باور پیدا شده كه مرزهای امریكا در همه قاره ها و تعهدّات امریكا تا ده هزار مایل آنسوی آتلانتیك و هزاران مایل به سوی جنوب است. برپایه این واقعیت ها است كه باید حضور نیروهای امریكایی در افغانستان را كه در گذشته جایگاهی چشمگیر در استراتژی كلان ایالات متحده نداشته است بررسی كرد. از سوی دیگر، همین واقعیت ها می تواند دریافتن این نكته كه چرا امریكاییان در رسیدن به هدف هایشان در افغانستان ناكام مانده اند، آسانتر كند.
قبل از تجاوز شوروی سابق به افغانستان و آغاز جهاد بر علیه آن امریكا توجه چندانی به افغانستان نداشت و حضور این كشور در افغانستان فقط در حد اجرای پروژههای اقتصادی خلاصه میشد واز نظر سیاسی جایگاه خاصی در سیاست خارجی خود برای افغانستان و تحولات آن قائل نبود و حتی كشورهای غربی نیز سیاست خاصی راجع به افغانستان نداشتند.
امریكا این كشور را به عنوان حیات خلوت ابر قدّرت شرق پذیرفته بود و فقط به افغانستان در حدی توجه داشت كه نفوذ شوروی فراتر از آن كشور گسترش پیدا نكند. چنانكه به درخواست سردارمحمد داودخان مبنی بر حمایت از دولت او در مقابل شوروی جواب مثبت از طرف امریكا دریافت نشد.
در نتیجه، ایالات متحده قبل از تجاوز شوروی به افغانستان سیاست خاصی در ارتباط به آن نداشت واین کشوراز جایگاهی در سیاست خارجی امریکا برخوردار نبود و افغانستان برای آنها بعنوان حوزه نفوذ اتحاد جماهیر شوروی پذیرفته شده بود.
نویسنده: رحمت الله حدادیان
بدین جهت میدان هوایی مناس را با هزینه دوبرابر حفظ کرده است. از نظر موقعیت راهبردی، افغانستان در مجاورت و نزدیکی چهار کشور چین، هند، ایران و روسیه قرار دارد. از این رو، نزد استراتژیست های کاخ سفید دارای موقعیت ژئوپلتیکی و نظامی مهمی است.از نگاه کانون های تصمیم سازی در امریکا، دو کشور چین و هند نیز به صورت بالقوه می توانند تهدید کننده ای جدی علیه منافع امریکا در جهان به حساب آیند. پیش از این، “ساموئل هانتینگتون” نظریه پرداز نام آشنای امریکایی لزوم برخورداری از یک راه حل راهبردی برای چین و هند را به استراتژیست های امریکایی گوشزد کرده بود.
اینک اما؛ امریكا در سایه سیاست های غیرچالشگرانه ی چین در پهنه بین المللی، برآنست تا جایگاه خود را هر چه بیشتر در منطقه استوار گرداند. بالا گرفتن قدرت نظامی و سیاسی و اهمیت جهانی اقتصاد چین، در بطن نظم جهانی رخ داده است كه امریكا در آن با چالش های گوناگون روبه رو است، ولی همچنان رهبری را به دست دارد. چین با اولویت بندی هدف ها و برنامه ریزی، سیاستی سخت كاركردگرایانه در پیش گرفته است. پرداخت هزینه كمتر در زمینه های بیرونی به معنای سرمایه گذاری بیشتر در زمینه های داخلی است كه در بلندمدّت به ابرقدرتی اقتصادی می انجامد. نگاه غیر چالشگرانه چین كه ابرقدرتی اقتصادی را در افق برای آن كشور ترسیم می كند، فراهم آورنده محیط امن بین المللی برای چین است؛ همان چیزی كه پكن در پی آن است. روشن است كه كاركردگرایی حساب شده چینی ها، گزینه یكه تازی و توسعه طلبی را در چشم امریكاییان گیراتر می كند.
پرداختن روسیه به مسائل اروپا و بسنده كردن آن به بازی كردن نقشی قاره ای، در كنار سیاست كاركردگرایانه چین با هدف دستیابی به جایگاه ابرقدرتی اقتصادی، وضعی بی سابقه در تاریخ معاصر پدید آورده است. پس از پایان جنگ سرد، امریكا منابع استراتژیك را از اروپا به عنوان گرانیگاه سیاست خارجی در دوران برخوردهای ایدئولوژیك، به خاورمیانه منتقل كرد. در همان هنگام، روسیه، استوار كردن جای پای خود در اروپا و چین، دسترسی به منابع زیرزمینی مورد نیاز برای توسعه اقتصادی خویش را سرلوحه سیاست خارجی قرار داد. در چنین محیطی كه دو بازیگر بزرگ در سایه دلمشغولی های قارّه ای و داخلی، سیاست های انفعالی در پهنه بین المللی در پیش می گیرند، طبیعی است كه ایالات متحده بخواهد و بتواند از فرصت پیش آمده بیشترین بهره را ببرد و به گسترش دادن دامنه نفوذ، برآوردن منافع استراتژیك و بالا بردن جایگاه بین المللی خود بپردازد. در یكصد سالی كه با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی پایان یافت، هیچ گاه چنین فضایی پدید نیامده بود كه در آن، بازیگران بزرگ با رقابت سنگین یا دشمنی كمرشكن یكدیگر روبه رو نباشند. دو جنگ جهانی از برجسته ترین نمادهای ناسازگاری قدرت های بزرگ بوده است. در آن صدسال، هیچگاه یك قدرت بزرگ پروانه"عبور آزاد" از خطوط قرمز در معادلات بین المللی را نداشت؛ ولی امریكا در بیش از دو دهه گذشته از این امتیاز بی مانند و استثنایی بهره گرفته است. دو كشور غیرغربی كه از برترین كشورها در نظام بین الملل به شمار می آیند (چین و روسیه)، میدان را در اختیار امریكا گذاشته اند كه بی هراس از واكنش برترین قدرت نظامی اروپا یا بزرگترین و نیرومندترین كشور آسیایی، در گستره آسیا و بخش هایی از آفریقا چنین یكه تازی كند. در این سال ها آمریكا در جاهایی دست به عملیات نظامی زده است كه در گذشته كمترین حضور سیاسی، اقتصادی و فرهنگی را داشته است. این بدان معناست كه این سرزمین ها در چارچوب استراتژی كلان امریكا از 1898 تا بیست و چند سال پیش، از اعتبار و اهمیت استراتژیك برخوردار نبوده اند و دیگرگونی معادلات جهانی و به حاشیه رفتن قدرت های برتر در نظام بین الملل سبب شده است كه امریكاییان به بازنگری در برنامه های استراتژیك خود بپردازند و تعریفی تازه از منافع ملّی به دست دهند. كشورها هرگاه با نبود توازن(به سود خود) روبه رو شوند، برای افزایش قدرت می كوشند و این درست همان سیاستی است كه امریكا به علّت گوشه نشین شدن روسیه و چین، در پیش گرفته است. امروزه برای رهبران امریكا این باور پیدا شده كه مرزهای امریكا در همه قاره ها و تعهدّات امریكا تا ده هزار مایل آنسوی آتلانتیك و هزاران مایل به سوی جنوب است. برپایه این واقعیت ها است كه باید حضور نیروهای امریكایی در افغانستان را كه در گذشته جایگاهی چشمگیر در استراتژی كلان ایالات متحده نداشته است بررسی كرد. از سوی دیگر، همین واقعیت ها می تواند دریافتن این نكته كه چرا امریكاییان در رسیدن به هدف هایشان در افغانستان ناكام مانده اند، آسانتر كند.
قبل از تجاوز شوروی سابق به افغانستان و آغاز جهاد بر علیه آن امریكا توجه چندانی به افغانستان نداشت و حضور این كشور در افغانستان فقط در حد اجرای پروژههای اقتصادی خلاصه میشد واز نظر سیاسی جایگاه خاصی در سیاست خارجی خود برای افغانستان و تحولات آن قائل نبود و حتی كشورهای غربی نیز سیاست خاصی راجع به افغانستان نداشتند.
امریكا این كشور را به عنوان حیات خلوت ابر قدّرت شرق پذیرفته بود و فقط به افغانستان در حدی توجه داشت كه نفوذ شوروی فراتر از آن كشور گسترش پیدا نكند. چنانكه به درخواست سردارمحمد داودخان مبنی بر حمایت از دولت او در مقابل شوروی جواب مثبت از طرف امریكا دریافت نشد.
در نتیجه، ایالات متحده قبل از تجاوز شوروی به افغانستان سیاست خاصی در ارتباط به آن نداشت واین کشوراز جایگاهی در سیاست خارجی امریکا برخوردار نبود و افغانستان برای آنها بعنوان حوزه نفوذ اتحاد جماهیر شوروی پذیرفته شده بود.
نویسنده: رحمت الله حدادیان
منبع : خبرگزاری آوا- کابل