تاریخ انتشار :جمعه ۱۴ میزان ۱۳۹۱ ساعت ۰۸:۳۶
کد مطلب : 50016
ابوطالب مظفری
ابوطالب مظفری

در شعرهای الیاس علوی سیمای «اثیری» زني مشاهده میشود؛ زنی در نقش معشوق؛ «عشقی دیگرگونه، غمگین و پنهان» معشوقی که گم شده است
«تو کجایی؟
کجایی تو؟» (بعضیزخمها، ص۷)
و علت گم شدن او جنگ و آوارگی است. و شاعر یا راوی مدتهاست که به دنبال او میگردد. «در خوابهایم زنی
در ایوان نشسته
و ژاکت میبافد» (گرگخیالباف، ص، ۸۹)
و این زخمها جاپای آن زن است.
گاهی هنرمندان و بخصوص شاعران دست به خلق چنین موجوداتی میزنند. شاید در اصل همان نیمهٔ گمشدهشان باشند که عشق افلاطونی از آن سخن میگوید.
چه فرق میکند؟
ملبورن یا مشهد
آدلاید یا دایکندی
تو نیستی و این اتاق کلکینی به صبح ندارد». (بعضیزخمها، ص، ۲۸)
اوست که در خیال شاعر کم کم بزرگ شده و رنگ همه چیز را به خود گرفته است. از زمان و مکان فراتر رفته است. تا به شکل «پانتهایسم» برای شاعر در آمده. یعنی همه را او میبیند یا او را در همه چیز میبیند:
ای صدای تو
و زنی که اجازه ندارد حنجرهاش را صاف کند
ای صدای تو
و زنی که اجازه ندارد بیاذن به حمام برود
ای صدای تو
استامینوفین
صدای تو
هروین در رگهایم...» (بعضیزخمها، ص، ۸۹)
این عنصر است که به شعرهای الیاس هم رنگ تغزل میبخشد، و عاطفهٔ شعر او را تأمین میکند و هم رنگ «نوستالوژیا» و خشونت. (جنگ) این سه عنصر یعنی زن، خشونت و گمشدگی مضمون مرکزی تمامی شعرهای معاصر جهان سوم است از دنیای عرب گرفته تا فارسی زبان و ترک زبان .
در کشوری که الیاس زندگی میکند زنان از این جهت آسیبپذیرترین قشر آدمی است. این زن نامها و نشانهای بسیاری به خود میگیرد؛گاه مادر است وگاه خواهر وگاه همسر و جالب اینکه آنگاه هم که معشوق است تنانگی آن کمتر مد نظر شاعر است. و همین امتیاز الیاس است نسبت به همتایانش که فقط لاف عشق میزنند و گله از یار میکنند و عشقشان هم فقط در تنانگی محض محدود میشود.
2
در گرگ خیالباف، ما راوی حساس و عاطفیای را میبینیم که درگیر مثلث عشق، جنگ، و آوارگی است. سه چیزی که دلمشغولی عاطفی شاعر است. اما شاعر با هیچکدام برخورد عمقی ندارد. برخوردش شاعرانه و زیباییشناسانه است. این است که در آن کتاب ور رفتن با تصویر و زبان و فرم بیشتر به چشم میخورد. «منِ» شاعر تفننطلب است نگاهش نسبت به موضوعات و سوژههایش بیرونی است و پروانهای است. با تفنن روی گلها و گیاهان گوناگون مینشیند و بر میخیزد. زیرا شاعر، نه هنوز با عشق تصادف دلخراش دارد، نه با جنگ و نه با آوارگی. او فقط اینها را در کتابها خوانده و در رسانه ها شنیده است.
شعر من
تو نیز آوارهای
روزی در فلوجه دود میشوی
روزی در پاریس به زندان میافتی
روز دیگر در گوانتانامو بند بندت پاره میشود. (گرگ خیالباف، ص۱۱،)
اما همین راوی حساس و شاعر، در کتاب بعضی زخمها حد اقل با دو، یا یکی از این سه مسئله یعنی آوارگی تصادف دلخراش و فاجعه بار داشته است. این است که در این کتاب میبینیم عشق، و آوارگی، خوره روح شاعر شده است. او طعم آوارگی مضاعف را چشیده است و منظومه فراق را بارها مرور کرده است. و این است که خواننده توصیهاش به مولانا را در باب ماندن در بلخ جدی میگیرد:
مولانا! در بلخ بمان
هوای شیراز مکن
به انجیرهای زخمی
سایههای لاغر ناجوها
حملههای انتحاری
به گرسنهگی قناعت کن» (بعضی زخمها، ص، ۴۱)
این است که سخنش در توجیه آوارگی در گفتوگوی انسان و درخت حکیمانه از کار در میآید:
درخت گفت: دلتنگم
کاش آزادم آفریده بود، چون تو
انسان گفت:
اینگونه ناشیانه اگر میدوم
ریشههایم را بریدهاند.» (بعضی زخمها، ص، ۳۹)
منبع : خبرگزاری آوا- کابل
https://avapress.net/vdcb0gbs.rhbg8piuur.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما