از دیر زمان، قدرت ها و عوامل استعماری، برای مقابله و پیکار با جوامع پیرامونی، از راه ها و سلاح های گوناگونی استفاده میکنند ولی از همه انواع آن، مخفیانهتر و در عین حال خطرناکتر، نفوذ فرهنگی استعمار است.
چه آنکه روح و جان هر جامعه ی، فرهنگ آن جامعه است و چنانچه این فرهنگ را متزلزل و تضعیف نمایند و یا آن را تغییر دهند، در واقع توانستهاندجامعه را نابود سازند.
استعمار قدیم و جدید،همیشه با تفکر اسلامی مبارزه کرده و کوشیده است آن را از اصالت خویش جدا سازد و تنها نامی از آن را در میان پیروانش باقی بگذارد تا در نتیجه هم مسلمانان واقعی را به انزوا بکشاند و هم بمنافع خویش دست یابد.
در دشمنی به گونه استعمار فرهنگی دشمن استعمارگر،ابزار دشمنی نمیکند و به طور مستقیم وارد عمل نمیشود،بلکه چه بسا بسیار هم دوستانه برخورد کند و حتی خویشتن را طرفدار مکتب،هدف یا انقلاب هم نشان بدهد ولی همچنانکه از واژه"استعمار"نیز پیدا است،سعی میکند در ابعاد گوناگون مکتب نفوذ نماید و چیزی از آن کم،یا زیاد نماید و چهره اصلی مکتب را دیگرگون و وارونه سازد و تا همان خواسته خویش را در متن مکتب جای داده مجموعه آن را مکتب معرفی کند.
بی تردید امروز دنیای مفاهیم جدید و اندیشههای نوتر، جوهر عدالت اجتماعی را سوداگرانه به دریوزگی میکشاند و انسان را از فطرت زلال خویش بیگانه میسازد.این دور افتادن از خویشتن خویش سبب میشود تا معرفت آدمی استعداد تفکیک قضایا را از دست بدهد و حصار تنیده از رخوت را برگرد اندیشهاش نبیند و یا نشناسد،آنگاه است که استعمار نو چون قافله سالاری سالمند و مجرب بر صحرای افکار مجرد بار میاندازد و کالای صادراتی خود را بر اندیشهها عرضه میکند.
جمیز اکانر میگوید:عبارت«استعمار نو» نخستین بار در اوایل دهه 1950 م به کار رفت. سخنان سوکارنو که میگفت:استعمار نو یعنی«کنترل اقتصادی و کنترل جسمی توسط یک جامعهء کوچکبیگانه در داخل ملت.شاید تعبیری مناسب برای تعریف این واژه باشد،بنابراین میپذیریم که استعمار نو ارائه دهنده جلوههای دیگری از ستمخواهی در لباسی دیگر گونه است جدا از تنشهای اقتصادی و شیوههای مختلفی که استعمارگر به آن دست مییازد تا دول مستعمره را حول محور فرهنگ اقتصاد به انعطاف وادارد-که در یک بازنگری میتوان به رواج تولید تک محصولی،ایجاد واسطه و کارتل بین دو کشور ملود یک محصولی برای نظارت و تبیین سیاست تجارت پا یا پای، ایجاد عدم توازن اقتصادی بین دو کشور همجوار با دادن وامهای طویل المدت با بهرهء تصاعدی به یکی از دو کشور مورد نظر جهت ترویج دو گانگی در شخصیت ملتها،اشاره کرد-استعمارگر سعی میکند قبل از هر چیز مستعمرات را از پیوندهای فرهنگی و زایشهای قومی جدا سازد و رسوب رخوت را بر اندیشهاش تحمیل کند بدین منظور ابتدا به سراغ شناسنامهء فرهنگ مستعمرات میرود و سپس سعی در زوال هویت انسانیاش میکند.
استعمارگر بر آن است تا به استعمارزده بقبولاند که انسانی است تحقیر شده،خرافاتی،متحجر و متکی به بیگانه که تنها با تکیه بر موازین معرفت آنان میتواند شخصیت حقیقی خود را بازیابد.انسان استعمارزده که به القای مفاهیم استعمارگر تن داده،در جلوهء رنگها استحاله میشود و با قبول خودباختگی اولین گامها را در مسیر وابستگی برمیدارد.به موازات این استحالهپذیری،سعی در رها شدن از وبال میراث قومی گذشتهاش میکند،در این مرحله استعمارگر به یاری او میشتابد.برای مستعمرات تاریخی همسو با منافع خود میسازد و فرهنگ ملیاش را در کاربرد واژهها کم رنگ میکند و سپس به نفی ارزشهای آن میپردازد.لذا میبینیم پس از مدتی از ورای این خطوط،انسانی مسخ و خنثی متولد میشود که به هر چیز شباهت دارد جز اصالت اولیهاش.انسانی که به سادگی،زبان گفتاری ونوشتاریاش را از دست میدهد و مقهور زبان قوم غالب میشود.آداب،سنن و شعائر موروثیاش را به نسیا میسپارد و به ساختهای کاذب زندگی مدرن و میان تهی دل میبندد:در جامعه،مصرف رشد میکند در هوای آلوده،صنایع مونتاژ نفس میکشد و در همان لحظهای که هویت انسانیاش به همراه ثروتهای زیرزمینی کشورش به غارت میرود،او به سیب سرخ اغواگاز میزند.
«ایوان ایلیچ»در کلامی دیگر گونه این رخداد را جلوه میدهد.میگوید:«چند سال پیش شاهد صحنهای بودم که کارگران در دشتی هموار،در در مکزیک،برجی تبلیغاتی برای کوکاکولا برمیافراشتند در همان وقت مناطق کوهستانی مکزیک دچار خشکسالی وقحطی شدیدی شده بود.میزبان من سرخپوستی فقیر از«ایکس میکوئیل پان»تازه به مهمانان خود گیلاسی از آن آب سیاه تعارف کرده بود.»
نویسنده: بصیر بصیرت
چه آنکه روح و جان هر جامعه ی، فرهنگ آن جامعه است و چنانچه این فرهنگ را متزلزل و تضعیف نمایند و یا آن را تغییر دهند، در واقع توانستهاندجامعه را نابود سازند.
استعمار قدیم و جدید،همیشه با تفکر اسلامی مبارزه کرده و کوشیده است آن را از اصالت خویش جدا سازد و تنها نامی از آن را در میان پیروانش باقی بگذارد تا در نتیجه هم مسلمانان واقعی را به انزوا بکشاند و هم بمنافع خویش دست یابد.
در دشمنی به گونه استعمار فرهنگی دشمن استعمارگر،ابزار دشمنی نمیکند و به طور مستقیم وارد عمل نمیشود،بلکه چه بسا بسیار هم دوستانه برخورد کند و حتی خویشتن را طرفدار مکتب،هدف یا انقلاب هم نشان بدهد ولی همچنانکه از واژه"استعمار"نیز پیدا است،سعی میکند در ابعاد گوناگون مکتب نفوذ نماید و چیزی از آن کم،یا زیاد نماید و چهره اصلی مکتب را دیگرگون و وارونه سازد و تا همان خواسته خویش را در متن مکتب جای داده مجموعه آن را مکتب معرفی کند.
بی تردید امروز دنیای مفاهیم جدید و اندیشههای نوتر، جوهر عدالت اجتماعی را سوداگرانه به دریوزگی میکشاند و انسان را از فطرت زلال خویش بیگانه میسازد.این دور افتادن از خویشتن خویش سبب میشود تا معرفت آدمی استعداد تفکیک قضایا را از دست بدهد و حصار تنیده از رخوت را برگرد اندیشهاش نبیند و یا نشناسد،آنگاه است که استعمار نو چون قافله سالاری سالمند و مجرب بر صحرای افکار مجرد بار میاندازد و کالای صادراتی خود را بر اندیشهها عرضه میکند.
جمیز اکانر میگوید:عبارت«استعمار نو» نخستین بار در اوایل دهه 1950 م به کار رفت. سخنان سوکارنو که میگفت:استعمار نو یعنی«کنترل اقتصادی و کنترل جسمی توسط یک جامعهء کوچکبیگانه در داخل ملت.شاید تعبیری مناسب برای تعریف این واژه باشد،بنابراین میپذیریم که استعمار نو ارائه دهنده جلوههای دیگری از ستمخواهی در لباسی دیگر گونه است جدا از تنشهای اقتصادی و شیوههای مختلفی که استعمارگر به آن دست مییازد تا دول مستعمره را حول محور فرهنگ اقتصاد به انعطاف وادارد-که در یک بازنگری میتوان به رواج تولید تک محصولی،ایجاد واسطه و کارتل بین دو کشور ملود یک محصولی برای نظارت و تبیین سیاست تجارت پا یا پای، ایجاد عدم توازن اقتصادی بین دو کشور همجوار با دادن وامهای طویل المدت با بهرهء تصاعدی به یکی از دو کشور مورد نظر جهت ترویج دو گانگی در شخصیت ملتها،اشاره کرد-استعمارگر سعی میکند قبل از هر چیز مستعمرات را از پیوندهای فرهنگی و زایشهای قومی جدا سازد و رسوب رخوت را بر اندیشهاش تحمیل کند بدین منظور ابتدا به سراغ شناسنامهء فرهنگ مستعمرات میرود و سپس سعی در زوال هویت انسانیاش میکند.
استعمارگر بر آن است تا به استعمارزده بقبولاند که انسانی است تحقیر شده،خرافاتی،متحجر و متکی به بیگانه که تنها با تکیه بر موازین معرفت آنان میتواند شخصیت حقیقی خود را بازیابد.انسان استعمارزده که به القای مفاهیم استعمارگر تن داده،در جلوهء رنگها استحاله میشود و با قبول خودباختگی اولین گامها را در مسیر وابستگی برمیدارد.به موازات این استحالهپذیری،سعی در رها شدن از وبال میراث قومی گذشتهاش میکند،در این مرحله استعمارگر به یاری او میشتابد.برای مستعمرات تاریخی همسو با منافع خود میسازد و فرهنگ ملیاش را در کاربرد واژهها کم رنگ میکند و سپس به نفی ارزشهای آن میپردازد.لذا میبینیم پس از مدتی از ورای این خطوط،انسانی مسخ و خنثی متولد میشود که به هر چیز شباهت دارد جز اصالت اولیهاش.انسانی که به سادگی،زبان گفتاری ونوشتاریاش را از دست میدهد و مقهور زبان قوم غالب میشود.آداب،سنن و شعائر موروثیاش را به نسیا میسپارد و به ساختهای کاذب زندگی مدرن و میان تهی دل میبندد:در جامعه،مصرف رشد میکند در هوای آلوده،صنایع مونتاژ نفس میکشد و در همان لحظهای که هویت انسانیاش به همراه ثروتهای زیرزمینی کشورش به غارت میرود،او به سیب سرخ اغواگاز میزند.
«ایوان ایلیچ»در کلامی دیگر گونه این رخداد را جلوه میدهد.میگوید:«چند سال پیش شاهد صحنهای بودم که کارگران در دشتی هموار،در در مکزیک،برجی تبلیغاتی برای کوکاکولا برمیافراشتند در همان وقت مناطق کوهستانی مکزیک دچار خشکسالی وقحطی شدیدی شده بود.میزبان من سرخپوستی فقیر از«ایکس میکوئیل پان»تازه به مهمانان خود گیلاسی از آن آب سیاه تعارف کرده بود.»
نویسنده: بصیر بصیرت