تاریخ انتشار :شنبه ۱ حمل ۱۳۹۴ ساعت ۲۰:۳۹
کد مطلب : 108838
عکس از پروفایل فیسبوک کسی گرفته شده است که نامش فراموشم شده اما اخیرا با ماما ابراهیم در مزارشریف دیدار داشته است
عکس از پروفایل فیسبوک کسی گرفته شده است که نامش فراموشم شده اما اخیرا با ماما ابراهیم در مزارشریف دیدار داشته است
ابراهیم جان! از روزی که ما آمدیم دیدیم که روش شما با مردم نیکو و حسنه است و وظایفی را که به هر فرد این مردم مظلوم انجام می‌دهید، قابل قدر و یادآوری می‌باشد، کارهای شما محضاً للله می‌باشد، خداوند قبول نماید و اجرش را هم در دنیا و آخرت عطا فرماید. کارهایی که شما انجام می‌دهید در بیرون از زندان هیچ کس انجام نمی‌دهد
تجلیل از عاشورای حسینی(ع) اولین کسی که در زندان مزارشریف از عاشورا و ایام عزاداری امام حسین(ع) تجلیل کرد، من بودم. با فرارسیدن ماه محرم، از همه اقوام خصوصاً از مردم شیعه، پول جمع نمودم، مقدار هفتاد سیر برنج پخته کردم، تمام وسایلش را از بیرون محبس خواستم. ده شب تجلیل از ایام محرم صورت گرفت. روز دهم، جناب شیخ قنبر، عالم بسیار قوی شهر را زحمت دادم و توسط دوستان آزاد، از قوماندانی امنیه اجازه گرفتم تا یک تعداد از جوانان سینه زن به محبس بیایند. خواندن خوبی شد. بعداً دسته سینه زنی سربازان مولایم آقا ابوالفضل العباس(ع) سینه زدند. بسیار تیغ زنی شد. برادران اهل سنت تیغ زدن را کمتر دیده بودند. صاحب منصبانی که مسئول محبس بودند، به تشویش شدند، به عجله مرا خواستند و گفتند که کدام یک از آن‌ها از بین نرود، در آن صورت ما مسئول می‌شویم! من برای شان اطمینان دادم و خاطرشان جمع شد. هرسال وظیفه‌ام در ایام محرم همین بود. برادران دینی یک سال، دو نفر از شخصیت‌های روحانی را، دولت به اتهام تبلیغات عليه دولت، زندانی کرد و این دو نفر را به محبس مزارشریف آوردند. یکی از آن‌ها سیدی بود از خان آباد و دیگرش خدا رحمت کند حاجی صاحب شیخ حسن بود که در شهر مزارشریف، در آپارتمان حاجی صلاح الدین، مغازه پلاستیک فروشی داشت. این دو نفر از طرف والی بلخ زندانی بودند. مدتی را در زندان سپری نمودند، مرا دیدند که مصروف وظایف رسیدگی به مردم بی‌بضاعت و مظلوم و مسکین هستم. روزی یکی از مریض‌های زندانی که مسافر هم بود، فوت کرد. خدا مغفرت نماید. من تا شام او را غسل و کفن کردم، شب شد چند نفر از محبوسين را وظیفه دادم تا صبح به نوبت بالای سر مرحومی قرآن تلاوت کردند. حاجی شیخ حسن همراه با آقا صاحب این حادثه و رویه را دیدند، بعداً به من گفتند: ابراهیم جان! از روزی که ما آمدیم دیدیم که روش شما با مردم نیکو و حسنه است و وظایفی را که به هر فرد این مردم مظلوم انجام می‌دهید، قابل قدر و یادآوری می‌باشد، کارهای شما محضاً للله می‌باشد، خداوند قبول نماید و اجرش را هم در دنیا و آخرت عطا فرماید. کارهایی که شما انجام می‌دهید در بیرون از زندان هیچ کس انجام نمی‌دهد. روز عید غدیر بود و این هر دو عالم دینی به اتاق من آمدند و مرا برادر دینی خواندند. هر یکی به نوبت دست مرا گرفته و خطبه اخوت را می‌خواندند. خداوند متعال آن‌ها را بیامرزد. من در هر وقت نماز به حق شان دعا می‌نمایم. تداوی یک مریض دیگر از خاطراتم این‌ که شخصی به نام نبی جان، از باشندگان چاربولک، از قوم پشتون با ما زندانی بود. یک روز نزد من آمد و گفت: ابراهیم جان مریض می‌باشم. هر وقت طرف قوم، دوست و آشنا می‌روم مرا نزدیک خود نمی‌گذارند و قبول نمی‌کنند. گفتم چرا؟ جواب داد: به خاطر مریضی که دارم و آن‌ها مریضی مرا می‌دانند. گفتم چه مریضی دارید؟ گفت چند سال است روی سینه من خارش می‌کند و آب پیدا می‌شود، در بیرون از محبس هم تداوی نمودم، موثر واقع نشد. من مریضی اش را فهمیدم، یک تکلیف است که جرب می‌گویند. گفتم از این لحظه به بعد، سه وقت طعام را نزد من صرف نمائید. یک نفر به نام غلام رضا نزد من، کارهای آشپزی و خدمت اتاق را می‌کرد، به او گفتم بعد از این همراه غلام رضا کار کند، در ضمن، اجازه‌اش را می‌گرفتم، به شفاخانه بیرون از زندان می‌فرستادم، تحت تداوی گرفته بودم. به فضل و مهربانی خداوند(ج) صحت ‌یاب شد. من در همان وقت بسیار پای درد بودم. بعضی شبها که نزد دوستان می‌رفتم، ناوقت شب به اتاق خود می‌آمدم. می‌دیدم که نبی جان هنوز دهن در اتاق نشسته است. می‌پرسیدم چه میکنی نبی جان؟ میگفت معطل شما بودم که شما را چاپی کنم. بسیار ناراحت می‌شدم از او بخشش می‌خواستم و می‌گفتم برو خواب کن. می‌گفت: ابراهیم جان! شما پدر و مادر من می‌باشید، هیچ کس مرا نزدیک خود نمی‌گذاشت شما بودید که در حالت مریضی مرا در نزد خود جا دادید و مرا تداوی نمودید. اقوام من از ولسوالی چاربولک، زیاد اند، نزدشان می‌رفتم و خواهش می‌کردم که دیگ و کاسه تان را می‌شویم، پسمانده ی غذای تان را به من بدهید، می‌گفتند: برو نزدیک ما نشو، ولی شما که از قوم ما هم نبودید، مسلمان واقعی می‌باشید، تا زنده باشم در حق تان دعا می‌نمایم و خدمت شما را هم می‌کنم. سید بی‌ پای‌ باز یکی از خاطره‌های فراموش ناشدنی را یادآور شوم این‌که: یک سید بی ‌پای ‌باز از مردم خلیلی قندهاری در محبس مزارشریف زندانی بود. مریضی توبرکلوز هم داشت، بعضی اوقات از دهنش خون می‌آمد. در شفاخانه محبس بستری بود، من گاهی اوقات خبرش را می‌گرفتم و غذای پرهیزانه پخته، برایش روان می‌کردم. کم کم خوب شد، او را از شفاخانه، داخل توقیف خانه محبس آوردم. بهار سال بود، زیر یک درخت بزرگ توت برایش جای آماده نمودم، همه روزه نزدش می‌رفتم، تسلی می‌دادم. بعضی روزها به اتاق خود دعوت می‌کردم، کدام غذای خوب برایش می‌پختم. حالش خوب بود و کمی شفا یافته بود. یک روز از باغ با دوستان آمدم، دیدم آقا صاحب سرجایش نیست. از غلام رضا سوال کردم: آقا صاحب چرا سرجای خود نمی‌باشد کجا رفته است؟ غلام رضا از من جدا شد و رفت تا از محبوسین سوال کند که چه حادثه پیش آمده است. پس از مدتی احوال آورد که آقا مریض شده، ناگهانی از دهنش بسیار خون آمده. غلام محمد خان، برادر سناتور صاحب ابراهیم خان، از چمتال مزارشریف، نیز در حبس خانه بودند. جای همین آقا صاحب مریض، در زیر صفه غلام محمد خان بود. وقتی که بیماری آقا صاحب بدتر می‌شود و از دهنش خون می‌آید و سرفه می‌کند، غلام محمدخان به دوستان خود می‌گوید: آغا را از اینجا برداشته و به کدام جای دیگر ببرید، لذا او را برده اند در نزدیکی تشنابهای توقیف. زیر سر آقای مظلوم یک پارچه خشت را گذاشته اند و چند قطره خون هم از دهن مریض ریخته و بی‌حال افتاده است. هنگامی که این خبر را غلام رضا آورد، با عجله رفتم، حال آقا صاحب مریض را مشاهده کردم، بسیار ناراحت شدم. رفتم برای آقا صاحب دوشک و بالشت تازه آوردم، جای برایش درست کردم، لباس‌های آقا را تبدیل کردم، سر و رویش را شستم، بالای جایش بردم. غلام محمد خان را دیدم، گفتم: کار خوب نکردی! گفت: مریض باید به شفاخانه انتقال پیدا کند نباید در این‌جا باشد. گفتم: مسلمان نبودی؟ گفت: بودم. پس برایش گفتم: مسلمان اولاد سید را که مریض هم بوده، نزدیک تشناب‌ها می‌برد و زیر سرش خشت را می‌گذارد؟ شما بسیار انسان خراب هستید. خوب اعصابم هم خراب شد، حرف‌های تند برایش گفتم که به عمر خود حرف‌های که من گفتم به گوشش نرسیده بود. آقا را بازهم زیر تداوی قرار دادم، صحتش خوب شده بود. هر زمان که مرا می‌دید، سر خود را برهنه می‌کرد و دعا می‌نمود. از برکت دعای آن‌ها تا الحال لطف خداوند(ج) شامل حال من و فامیلم است. خواهش من از دوستان و فرزندان این است که با بنده‌های خداوند(ج) همیشه کمک، معاونت، شفقت و مهربانی داشته باشند و اجرش را ان‌شاءالله از خداوند(ج) می‌گیرند. شکنجه و کوته‌قفلی در دوره زندان از دست بعضی از انسان‌های بی‌بندوبار که به مردم مظلوم و ناتوان مزاحمت می‌کردند، مشکلات زیادی را دیدم. دو نفر از مزاری‌ها که در محبس دهمزنگ زندانی بودند، خود را به مزارشریف تبدیل نمودند. یکی رؤوف، پسر صمدخان و دیگری گل‌محمد نام داشت که فعلاً به نام حاجی گل‌محمد یاد می‌شود. این دو نفر در محبس کابل با باشی ربانی مناسبات خوبی نداشتند و در مزارشریف هرگاه در جلسه‌ها از محبس کابل صحبت می‌شد، از باشی ربانی شکایت می‌کردند. از این که من مدت هفت ماه را با باشی ربانی در محبس کابل سپری کرده بودم، بدگویی از موصوف برای من خوشایند نبود. واقعیت هم همین است که انسان نمی‌تواند بدگویی دوست خود را بشنود و آن را قبول نماید. لذا من از ربانی خان دفاع کردم و حرف‌های سخت و زشت بین من و آن‌ها رد و بدل شد. بالاخره در مقابل همدیگر ایستاده شدیم. پسر علاءالدین به نام عبدالوهاب در صحنه موجود بود، مرا به اتاق خودم آورد، بعداً موسفیدان محبس خبر شدند و ما را آشتی دادند. ولی مناسبات ما خوب نبود. بعد از چند مدت یکی از افراد هزاره به نام صوفی اکبر را رؤوف و گل محمد و عاشق و خواجه رحیم، لت و کوب کرده بودند. من خواب بودم. باید یادآور شوم که من بعد از نماز صبح خواب می‌کردم، ساعت 11 قبل از ظهر بلند می‌شدم. دو وقت غذا می‌خوردم، یکی ظهر و دیگر شب. ساعت یک بجه بعد از ظهر چند نفر از دوستان به اتاق من آمدند و از دعوایی که بین گل محمد و صوفی اکبر شده و این که دور از مروت یک نفر را چند نفر لت و کوب کرده بودند، مرا آگاه ساختند. غذا حاضر بود، صرف کردم، وقت نماز بود، بلند شدم به خاطر ادای نماز. بعد از آن که نماز خوانده شد، صوفی محمد اکبر را که از جوانان هزاره بود، طلب کردم تا در باره، موضوع را از زبان خودش بشنوم. صوفی اکبر در رابطه به اتفاق قبل از ظهر صحبت کرد؛ واقعیت داشته که چند نفر به او هجوم آورده اند. بعداً به صوفی اکبر هدایت دادم: بروید نزد یکی از آن‌ها و خواهان حقوق خود شوید، من هم به خاطر این‌که جبران حق شما شود، آماده‌ام با آن‌ها صحبت نمایم تا در آینده چنین برخوردها صورت نگیرد. طبق هدایت من، صوفی محمد اکبر رفته با گل محمد روبه‌رو شد. من هم رسیدم، دیدم که رؤوف هم حاضر است. اطراف مایان را محبوسین و آشنایان گرفته‌اند. در مورد کار ناجوانمردی شان یاد نموده گفتم که کار خوب انجام نداده‌اید، یک نفر را چند نفر لت و کوب کرده‌اید. بعداً بین مایان حرف‌های سخت و زشت گفته شد. بالاخره دست‌های دو جانب بلند شد، زدوخورد شروع گردید. از طرف ما صوفی محمداکبر شدیداً زخمی شد، از طرف آن‌ها گل پهلوان، رفیق گل محمد زخمی شد. آن‌ها را محافظین محبس به بیمارستان انتقال دادند. از طرف قوماندانی امنیه، شخص آمر امنیت که در همان زمان سرپرست قوماندانی بود، با تعدادی از مسئولین قوماندانی طرف شفاخانه می‌روند. از زخمی‌ها در باره جنگ پرسیده می‌شود، صوفی اکبر از جنگ کدام حرفی نزده و گل پهلوان گفته که ما با ابراهیم جان جنگ نمودیم و مرا هم خود ابراهیم جان زده است و تمامی دوستانی را که شامل جنگ بوده، نام همه را گفته بود. وقتی که آمر امنیت تمام اظهارات را از زبان گل پهلوان از شفاخانه می‌گیرد از آن‌جا عازم محبس می‌شود. مشخصات آمر امنیت را عرض کنم، اسمش آصف، مشهور به آصف خان بی‌خدا از پری یان شمالی بود. هنگامی که داخل محبس شد اولین بار مرا خواست. من هم توسط چوبی که به سرم اصابت نموده بود سرم جراحت برداشته بود، بالای زخم سرم پخته گذاشته بودم، یک دانه دستمال گل شفتالو را خوب محکم بسته کرده بودم و یک دستمال بزرگ دیگر را بالای آن قسم لنگی پیچانده بودم. یکی از صاحب منصبان محبس به نام غلام حسین خان آمد و گفت: آمر صاحب امنیت شما را خواسته است. گفتم: مرا تنها؟ گفت بلی. آمر امنیت داخل شعبه مدیر محبس بود. مرا هم گفت به داخل شعبه مدیر بروید. داخل شعبه مدیر شدم، او پشت میز مدیر نشسته بود. طرف من نگاه کرد و گفت: ابراهیم جان شما می‌باشید؟ گفتم: اسم من ابراهیم است. گفت: چرا جنگ کردید؟ گفتم همراه کی؟ خنده کرد و گفت: همراه زخمی‌هایی که در شفاخانه می‌باشند. من گفتم که با کسی جنگ و جنجال نکرده ام. پهلویم شخصی به نام محمدعلی کته صدباشی محبس ایستاده بود. آمر امنیت به او گفت: دستمال سر ابراهیم جان را از سرش بگیرید. وقتی که دستمال را از سرم دور کردند، زخم سرم را دید که هنوز خون تازه دارد. گفت: سرت را چه کرده است؟ گفتم: خبر ندارم. بسیار به آواز بلند خنده کرد و قهقه زد و گفت: عجب است. بعد از خنده زیاد روی خود را به طرف من کرد و گفت: اگر فهمیدی سرت را چه کرده چه طوری می‌شود؟ گفتم: مرا اعدام نمائید. آمر امنیت قوماندانی امنیه ولایت بلخ طرف صاحب منصب خود که خواجه کرام الدین خان نام داشت و بسیار ظالم بود، نگاه کرد و گفت: چوب دارید؟ گفت: بلی. هدایت داد بروید چوب‌های خود را بیاورید. عرض شود که قانون محبس ایجاب می‌کرد که صاحب منصبان باید چوب‌های خطرناک داشته باشند و حدود بیشتر از یک صد عدد چوب را آماده کرده از سه قسمت سر، کمر و آخر چوب‌ها را بسته کرده، زیر آب حوض محبس می‌گذاشتند و چند دانه سنگ را بالای آن‌ها قرار می‌دادند تا محبوسین را تهدید کرده باشند. اگر کدام زندانی گناه می‌کرد؛ با همان چوب‌ها جزا می‌دادند. خلاصه خواجه صاحب توسط سربازان خود همان چوب‌ها را آورد و در دهن دروازه مدیریت محبس انداخت. شخص آمر امنیت از مدیریت محبس بیرون آمد، طرف چوب‌ها نگاه کرد و گفت: همه سربازان که در محبس موجود هستند، بدون پهره دارها، حاضر سازید. همه سربازان توسط دلگی مشرها به سرعت حاضر شدند، تقریباً از صدنفر سرباز زیادتر بودند، چون دو تولی بودند. سربازان جدا جدا ایستاده شدند و در راس آن‌ها صاحب منصبان. آمر امنیت، نزدیک سربازان رفت و با دست خود قومانده کین کوچ داد (به طرف چپ حرکت کنید). یک عده را گفت بروید از درخت‌های محبس چوب بیاورید. محبس مزارشریف یک باغ بسیار کلان داشت. به یک عده که مانده بودند گفت: چهار نفر از لین برآئید. چهار نفر برآمدند. گفت: از این چوب‌ها بردارید. و به من اشاره کرد و گفت: چپه کنید این آقا را. چون آنجا رسم بود که باید خودایشان حاضر شوند که چوب بزند، بدون اینکه سربازان طرف من بیایند، خودم با روی خوابیدم. گفت: هروقت خسته شدید، چهار نفر دیگر این آقا را بزنند. آمر امنیت برای خود چوکی خواست، بالای چوکی نشست، سربازان به چوب زدن شروع کردند. من هم به خداوند(ج) و مولایم ابوالفضل(ع) التجا کردم. خدا شاهد است که غیرت دو جهان در وجود من جمع شده بود. در گوش‌هایم صدای شکستن چوب‌هایی که سربازان از درختهای محبس می‌شکستند، می‌آمد و از نزدیک ترق و تروق چوب زدن آن‌ها را که می‌زدند، می‌شنیدم. بعد از یک مدت که به پاها و پشتم بسیار زدند، آمر امنیت دستور داد: بروید رؤوف و گل محمد خان را بیاورید. لحظه‌ی بعد دیدم آن دو نفر را آوردند. آمر امنیت از رؤوف سوال کرد: چرا شما جنگ کردید؟ روف گفت: همراه کی؟ آمر امنیت گفت: همرای ابراهیم جان. رؤوف طرف من نگاه کرد، دید که من بسیار قهر هستم، خنده کرد و گفت: ما همراه ابراهیم جان مثل دو برادر می‌باشیم، جنگ چرا کنیم. سربازان چوب‌ها را آورده مثل بته‌کش‌ها که هیزم می‌آوردند، خرمن کرده اند. چند بغل چوب از سابق هم مانده و تعدادی از آن‌ها که مرا لت و کوب کرده اند، شکسته است. تعداد چهل یا پنجاه سرباز ایستاده اند، سربازان دیگر چوب می‌آوردند. آمر امنیت دستور داد: بالای هر کدام این‌ها چهار چهار نفر چوب بگیرید و بزنید، هرگاه مانده و خسته شدید، چهار نفر دیگر تان بگیرید و بزنید. زدن شروع شد، یک مرتبه در پاهای ما می‌زدند و مرتبه دیگر در پشت و از کمر پایین. خلاصه از ساعت 4 عصر تا خفتن شب ما را زدند، بعداً گفت: مرا شما نمی‌شناسید، مرا آصف پری‌یان بی‌خدا می‌گویند. من همراه تان کار دارم. از کارگاه، نوارهای سترنجی را خواست، به درخت‌های محبس از کمر تا شصت‌های پای ما را توسط نوارها بستند و چند سطل آب را هم از حوض گرفته بالای ما انداخت و خودش رفت. یک وقت شب بود، دیدم دروازه محبس باز شد، موتر آمر امنیت آمد. سربازان را جمع کرد. مثل سابق، چند نفر را به چوب کندن روان کرد و سربازان دیگر را گفت: ایستاده باشید. و ما را خواست. وقتی که ما را باز کرد، پای‌های هر کدام ما مثل سپل شتر شده بود. صدا کرد گفت: یعنی آنها را بیاورید. وقتی که شنیدیم جوانی و بچه‌گی بود، یک مرتبه دویدیم و وانمود کردیم که ما از لت و کوب تو کدام تشویش نداریم. زمانی که رسیدیم بار دیگر به سربازان هدایت داد و گفت: بگیرید چوب را بزنید. خوب، خلاصه تا ساعت 3 بجه شب باز ما را زدند. هر کدام ما ضعف کردیم، باز به هوش آمدیم. آمر امنیت بسیار چیغ می‌زد و سروصدا می‌کرد، ناکام مانده و خجالت شده بود. گفت: فردا با شما کار دارم، رفت و فردا از سوی سارنوالی هیئت مقرر شد، از ما سوال کرد، مکرر تحقیق صورت گرفت. از من در مورد زخم سرم سوال‌های زیادی کردند. من استدلال کردم؛ زمانی که در توقیف خانه جنگ شد، من در همان لحظه در محبس نزد دوستان خود رفته بودم. خبر شدم در توقیف خانه جنگ شده، خواستم به اتاق خود بروم چون در توقیف خانه بودم و دروازه‌های توقیف خانه و محبس بسته شده بود، سربازان موظف از ورود من ممانعت کردند. من بسیار اصرار نمودم تا به توقیف خانه وارد شوم، اجازه ندادند، یکی از آن‌ها از احساسات کار گرفت، مرا با چوب دست داشته اش زد، سرم مجروح گردید. بعد از من سوال کرد: سرباز را می‌شناسی؟ گفتم به رویت می‌شناسم اگر ببینم، اما نام او را نمی‌فهمم. بعد سوال کرد: نزد که رفته بودی؟ از این که من با تمام اقوام که محبوس بودند، روابط حسنه داشتم، از مردم پشتون حبیب‌الله خان را که از قره غجله بود، از مردم ترکمن، عبدالله پهلوان را، از مردم تشیع سید مرتضی آقا را نام گرفتم. بعد از تحقیق آن‌ها را هم به طور عاجل در جریان قرار دادم. هیئت تحقیق از آن‌ها هم سوالاتی کردند. بعد از تکمیل دوسیه، من ا ز سه محکمه برائت گرفتم و دوستان مقابلم، شش ماه حبس و جریمه شدند. بعداً مدت پنج ماه در کوته قفلی ماندیم. دوستان ما و از جانب مقابل واسطه می‌شدند که ما از کوته قفلی رها شویم، آمر امنیت چون سرپرست قوماندانی امنیه ولایت بلخ بود، ترسیده بود. در جواب می‌گفت: این آدم‌ها ناترس می‌باشند اگر رها شوند همدیگر خود را خواهند کشت. به ما اعتماد نمی‌کرد. بعداً که سرپا شده بودیم، آمر امنیت به زندان آمد و گفت: از شما مردان و سنگچل‌های سخی صاحب، معذرت می‌خواهیم. من شخصاً خودم مدت 19 روز به روی خود می‌خوابیدم، پهلو گشتانده نمی‌توانستم. شب که می‌شد دوستانم خاک‌های کهنه ی تنور و اجاق سابقه را نرم می‌کردند، داخل دیگ‌های کلان مسی می‌انداختند، آب نمکی می‌کردند، بالای خاک می‌پاشیدند، بعداً مثل برنج دم می‌دادند، باز می‌آوردند گرماگرم مرا بالای آن خاک گرم می‌خواباندند. در بعضی از شب‌ها مسکه گاو را با نمک در جانم چرب می‌کردند، بعضی از دوستان بیرون زندان که خبر شده بودند روغن کهنه را از آقچه پیدا کرده و به زندان فرستاده بودند. با آن روغن مرا چرب می‌کردند. خلاصه مدت 13 روز دوستانم مرا در پشت و شانه خود برای قضای حاجت به تشناب می‌بردند. بعد از یک ماه من می‌توانستم با پای خود راه بروم. مدت کمتر از چهارماه دیگر در داخل اتاق خود قفل بودیم که قوماندان امنیه ولایت بلخ به نام سبحان خان آمد از جریان ما آگاه شد. دوستان رفته بودند که ما را از کوته قفلی رها کنند، قوماندان امنیه ما را در دفتر خود خواست، نصیحت کرد و رها کرد. ما از قوماندانی امنیه خواهش کردیم که ما را دوباره به اتاقهای خود ما در توقیف بگذارند. گفت: اگر شما به صفت یک مرد واقعی اطمینان بدهید و دیگر جنگ نکنید، من هم هدایت می‌دهم شما در اتاق‌های قبلی تان باشید. ما اطمینان دادیم، رهای‌مان کرد و راست به اتاق‌های قبلی خود رفتیم. بعداً با هم مثل برادر بودیم، جز خیرخواهی مردم، آرزوی دیگری نداشتیم.
منبع : خبرگزاری صدای افغان(آوا) - مزارشریف
https://avapress.com/vdcfmcdycw6dxca.igiw.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما