با صداي انفجار دلهره تمام وجودم را فراگرفته بود، از خانه كه بيرون آمده بودم پدرم را ديده بودم كه به طرف مسجد ميرفت، تا خواستم فكر كنم كه نكند مسجد را بمب گذاري كرده باشند خود را در حال دويدن به طرف كوچه مسجد يافتم.
همين كه از نبش مسجد به داخل كوچه دور خوردم كمي خيالم از بمبم گذاري مسجد راحت شد اما زبانه هاي آتش كه از آن طرف تر مسجد به چشم ميخورد دوباره ضربان قلبم را بالا برد.
بي اختيار به طرف شعله هاي آتش دويدم، سه چرخ سبز رنگي ميان نانوايي و آرايشگاه ايستاده بود و از بار و زين و باكش آتش زبانه ميكشيد.
درست در كنار سه چرخ مرد ميان سالي كه كفش هايش آتش گرفته بود به يك پهلو به زمين افتاده بود و با فرياد هاي آلوده با گريه و استغاثه مانندي مردمي كه پشت ديوارها پناه گرفته بودند را به كمك ميخواست.
"شما ر بخدا شما ر به همي روز جمعه مبارك قسم بياييم مر اوطرف ببرين، شما ر به جون پيَرا شما مر ازينجيگا نجات ديم!"
متحير بودم از اين كه چرا مردم اينقدر بي احساس شده اند و سوختن يك آدم زنده را به تماشا ايستاده اند، بدون اين كه به نزديكي آتش و خطر سوختن فكر كنم دل را به دريا زدم و به طرف سه چرخ دويدم اما همين كه به سه چرخ نزديك شدم كپسول هاي گاز داخل نانوايي به چشمم خورد كه هنوز منفجر ناشده معلوم ميشدند.
از ترس اين كه نكند كپسول ها منفجر شوند پاهايم سست شد تازه فهميده بودم كه چرا مردم براي نجات زخمي ها به محل حادثه نزديك نميشوند خطر انفجار احتمالي كپسول ها هر عاقلي را از آنجا دور ميكرد اما ديگر كار از كار گذشته بود و اگر قرار بود اتفاقي بيافتد مي افتاد.
گذشته از آن فرار كردن از آن صحنه بد تر از تماشا كردن صحنه بود. دلم را يكي كردم و خودم را به مردي كه مردم را قسم ميداد رساندم.
خواستم از بازو هايش بگيرم و به عقب بكشانمش تا از خطر انفجار احتمالي كپسولهاي ديگر نجاتش دهم اما همين كه چشمم به آستين هاي چسپيده به پوست سوخته دستش افتاد نتوانستم بازوانش را بگيرم. از طرفي حالم به هم خورده بود و پاهايم سست ميشد ولي از طرف ديگر ترس تمام قوتم را در دست و پاهايم فرستاده بود و با تمام زوري كه داشتم ميخواستم هردويمان را از مهلكه برهانم اما هيكل سنگين مرد زخمي نمي گذاشت به راحتي از آنجا دور شويم.
ترسم را به سختي پشت چهره نگرانم قايم كردم تا روحيه زخمي از دست نرود.
دستم را زير بغلش انداختم و با تمام توانم او را به طرف عقب كشاندم اما پوست بدنش از كمر تا پهلوي سينه اش در دستانم جمع شد.
ديگر تحمل رطوبتي كه از پوست كنده شده اش روي دستانم حس ميكردم را نداشتم اما باز هم خود را به بي تفاوتي زدم. در همين گير و دار جوان ديگري هم به كمك من آمد و با گرفتن پاهاي مرد زخمي او را از زمين بلند كرديم و به كمي دور تر از محل حادثه منتقل كرديم.
به چهره زخمي نگاه ميكردم و سعي ميكردم با نگاهم به چهره اش توجه او را به زخم هاي پا و پهلو و دستهايش جلب نكنم.
" بچه خاله شما مر ميشناسيم؟" لهجه شيرين هراتياش را دوست داشتم گويا از اطراف هرات بود.
- نه كاكا جان نميشناسمتان فكرتان ر خراب نكنين فقط كمي سوختگي سطحي دارين انالي آمبولانس ميرسه شما ر شفاخانه ميبره
- مه همو نفريوم كه أ قصابيا پوستا يونا ر ميخروم
- نه كاكا جان نميشناسمتان.
حالا كه او را از ساحه حادثه دور تر كرده بوديم جرأت بيشتري پيدا كرده بودم، حس كسي را پيدا كرده بودم كه به مبارزه اژدها ميرود.
دو سه زخمي ديگر را هم از ساحه دور كرديم و با يكي از زخميهايي كه بي هوش بود و خونريزي شديدي داشت با تاكسي به شفاخانه رفتم.
نویسنده: حمید فصیحی