بسياري از مردم عاشورا را فقط از بعد منفي و تراژديك و فاجعه بودن آن مينگرند و نگريستهاند؛ يعني فقط به عملكرد سپاه يزيد در كربلا خيره شدهاند و جز اين چيزي را نديده اند. مشهورترين شاعران عاشورايي هم چون محتشم و وصال شيرازي و قاآني عاشورا را از اين منظر ديده اند. اين گروه از شاعران در كربلا فقط غم و مصيبت و مظلوميت ديدهاند و بس. از اين رو عاشورا براي اينان چيزي جز غم و ماتم و مصيبت نيست و كاري هم جز گريه براي آن نميتوان كرد.
جن و ملك بر آدمي نوحه ميكنند گويا عزاي اشرف اولاد آدم است
اما نگاه بلخي نگاه فراگيرتر است و به همه جنبههاي عاشورا و قيام حسين نظر داشته است. هم به ريشه و هم به پيامدها و هم به بعد منفي و فاجعه بودن عاشورا كه نتيجه بد عمل كردن امت و حكومت است و هم به بعد حماسي عاشورا كه نتيجه عملكرد حسين است و هم به بعد عرفاني كه عشق است و ابتلا و هم به بعد سياسي عاشورا كه مكتب آزادي است و هم به نتايج اجتماعي تاريخي عاشورا كه ريشه كن كردن ظلم و جور و رسوا كردن مدعيان دين و گرگان در لباس ميش است. و هم به فلسفه عاشورا و محرم و عزاداراي و الگو بودن عاشورا كه از نظر بلخي محرم جشن خون است و عاشورا مكتب آزادي.
از اين نظر هيچ شاعري به اندازه بلخي به عاشورا نگاه فراگير نداشته.هيچ شاعری به اندازه بلخي به ارزشها و درون مايههاي عاشورا توجه نكرده است. بلخي عاشورا را از زاويه عرفان، عشق و آزادي مينگريسته و زيبا توصيفاتي دارد.
اي كه در كرب و بـلا كرب و بلا پاشيدي
جان فداي تو كه اين تـخم به جا پاشيدي
در ره عشق كسي چون تو ز هستي نگذشت
بـذر تـوحـيـد، ز خـون شـهدا پـاشيدي
هر طرف غنچهي ريحان بـه چمن ميخندد
تـا تـو بـر چـهـره مـا اشك عزا پاشيدي
خـوب دانـيـم چـرا خَم نشود قامت عشق
كـه در آن مـعـركـه بـس قد رسا پاشيدي
آن نه خون بود كه از شيشه حلقوم تو ريخت
زخـم آزاد مـنـش را تـو دوا پـاشـيـدي
حفـظ دين رونق قرآن، ز دعا مستغني است
كـز سـر نـيـزه اجـابـت بـه دعا پاشيدي
كـي رود لـطـف تـو از خاطر هر دامادي
كـه چه سان بر كف قاسم تو حنا پاشيدي
بـعـد اكـبـر ز جهان گم نشود قبله عشق
كـز خَـم ابـروي او قـبـلـه نـمـا پاشيدي
بـا هـمـان مشك كه عباس گرفتي ز حرم
آبـروي بـه ره صـدق و صـفـا پـاشـيدي
بـشـنـوم تـا بـه ابـد نغمهي آزادي از آن
خـون اصـغـر چـوگرفتي به فضا پاشيدي
شمر گر زآتش كين خيمه و خرگاه تو سوخت
لـيـك در گـلـشـن ديـن آب بقا پاشيدي
از هـمـان حـلـقـه كه بر گردن عابد بستند
بـر دل عـقـده دلان عـقـده گشا پاشيدي
خـواهـرت ديد چو عريان تن پاكت ميگفت
جـامـه هـم از تـنـت اي ابر سخا پاشيدي
معجرم نيست كنم سايـه، ولي يادم هست
سـايـهي بـر سـر زيـنـب ز عبا پاشيدي
رنـگ خون تو هنوز از گل بلخي پيداسـت
مـن چه گويم كه در اين خاك چهها پاشيدي
در بعد عرفاني كساني قبل از بلخي هم درباره عاشورا اشعاري سرودهاند ولي بلخی زيباتر ازهمه توصيف كرده است، ودر ضمن تحليل عرفاني، به اهداف اجتماعي و سياسي و الگو بودن عاشورا و مكتب وفا بودن نیز تأكيد شده است.
سـاقـي جـام ازل داشــت تولّاي عجب
تـا كند بر در ميخانه تـمـاشـاي عـجـب
جـوهر بادهي توحيد كه ميداشت نـهـان
مـانـد در شيشه تجريد به يك جاي عجب
بـعـد از آن داد صـلايـي كـه شنيدند همه
كـيست رندي كه بنوشد مـيميناي عجب؟
آب آتـش وش خـمخانه مطلق اين است
شـرط و عـهد عجبي دارد و ايفاي عجب
هـمـه خاموش ازل تا به ابد، تا كه حسين
آمـد از كـعبه به ميخانه به غوغاي عجب
همه ذرات بـه هـم مـژده چـنين ميدادند
كـآمـده عـاشـق مستي پي صهباي عجب
رفـت و ميگفت كه: آزاده و ذلـت؟ هيهات!
فـلـك سـفـلـه زمـن كـرده تمناي عجب
يـار گفتش كه حلالت بوداي تشنه وصل!
جز تـو كس حل نتوان كرد معمّاي عجب
من و فـخريه هم چون تو يكي عاشق راست
اين تو و ايـن ميو جانبازي و صحراي عجب
ثبت خـواهـد شـد اين هر دو به تاريخ حيات
تو شهيد عجب و خصم تو رسواي عجب
شـب آخـر كـه حسين عازم معراجش بود
داشـت زينب شب اسرا غم فرداي عجب
عـشق ميسوخت چو ليلا قد اكبر ميديد
خـيـز، مـجنون ! بنگر وادي ليلاي عجب
شرم شد بحر، چون آن كودك عطشان ميرفت
مَـشـك خشكي به كفش، جانب سقّاي عجب
چشـمهي ديـدهي عباس، ز خون گشت روان
تـشنگـان عـجـبي ديـده و درياي عجب
اصغـر از مهد چو جنبيد، به خود گفت سپهر
كـو فـضـاي كه سزد پرّش عنقاي عجب
آه و صـد آه كـه پيغمبر و زهـرا مـيديد
جن و ملك بر آدمي نوحه ميكنند گويا عزاي اشرف اولاد آدم است
اما نگاه بلخي نگاه فراگيرتر است و به همه جنبههاي عاشورا و قيام حسين نظر داشته است. هم به ريشه و هم به پيامدها و هم به بعد منفي و فاجعه بودن عاشورا كه نتيجه بد عمل كردن امت و حكومت است و هم به بعد حماسي عاشورا كه نتيجه عملكرد حسين است و هم به بعد عرفاني كه عشق است و ابتلا و هم به بعد سياسي عاشورا كه مكتب آزادي است و هم به نتايج اجتماعي تاريخي عاشورا كه ريشه كن كردن ظلم و جور و رسوا كردن مدعيان دين و گرگان در لباس ميش است. و هم به فلسفه عاشورا و محرم و عزاداراي و الگو بودن عاشورا كه از نظر بلخي محرم جشن خون است و عاشورا مكتب آزادي.
از اين نظر هيچ شاعري به اندازه بلخي به عاشورا نگاه فراگير نداشته.هيچ شاعری به اندازه بلخي به ارزشها و درون مايههاي عاشورا توجه نكرده است. بلخي عاشورا را از زاويه عرفان، عشق و آزادي مينگريسته و زيبا توصيفاتي دارد.
اي كه در كرب و بـلا كرب و بلا پاشيدي
جان فداي تو كه اين تـخم به جا پاشيدي
در ره عشق كسي چون تو ز هستي نگذشت
بـذر تـوحـيـد، ز خـون شـهدا پـاشيدي
هر طرف غنچهي ريحان بـه چمن ميخندد
تـا تـو بـر چـهـره مـا اشك عزا پاشيدي
خـوب دانـيـم چـرا خَم نشود قامت عشق
كـه در آن مـعـركـه بـس قد رسا پاشيدي
آن نه خون بود كه از شيشه حلقوم تو ريخت
زخـم آزاد مـنـش را تـو دوا پـاشـيـدي
حفـظ دين رونق قرآن، ز دعا مستغني است
كـز سـر نـيـزه اجـابـت بـه دعا پاشيدي
كـي رود لـطـف تـو از خاطر هر دامادي
كـه چه سان بر كف قاسم تو حنا پاشيدي
بـعـد اكـبـر ز جهان گم نشود قبله عشق
كـز خَـم ابـروي او قـبـلـه نـمـا پاشيدي
بـا هـمـان مشك كه عباس گرفتي ز حرم
آبـروي بـه ره صـدق و صـفـا پـاشـيدي
بـشـنـوم تـا بـه ابـد نغمهي آزادي از آن
خـون اصـغـر چـوگرفتي به فضا پاشيدي
شمر گر زآتش كين خيمه و خرگاه تو سوخت
لـيـك در گـلـشـن ديـن آب بقا پاشيدي
از هـمـان حـلـقـه كه بر گردن عابد بستند
بـر دل عـقـده دلان عـقـده گشا پاشيدي
خـواهـرت ديد چو عريان تن پاكت ميگفت
جـامـه هـم از تـنـت اي ابر سخا پاشيدي
معجرم نيست كنم سايـه، ولي يادم هست
سـايـهي بـر سـر زيـنـب ز عبا پاشيدي
رنـگ خون تو هنوز از گل بلخي پيداسـت
مـن چه گويم كه در اين خاك چهها پاشيدي
در بعد عرفاني كساني قبل از بلخي هم درباره عاشورا اشعاري سرودهاند ولي بلخی زيباتر ازهمه توصيف كرده است، ودر ضمن تحليل عرفاني، به اهداف اجتماعي و سياسي و الگو بودن عاشورا و مكتب وفا بودن نیز تأكيد شده است.
سـاقـي جـام ازل داشــت تولّاي عجب
تـا كند بر در ميخانه تـمـاشـاي عـجـب
جـوهر بادهي توحيد كه ميداشت نـهـان
مـانـد در شيشه تجريد به يك جاي عجب
بـعـد از آن داد صـلايـي كـه شنيدند همه
كـيست رندي كه بنوشد مـيميناي عجب؟
آب آتـش وش خـمخانه مطلق اين است
شـرط و عـهد عجبي دارد و ايفاي عجب
هـمـه خاموش ازل تا به ابد، تا كه حسين
آمـد از كـعبه به ميخانه به غوغاي عجب
همه ذرات بـه هـم مـژده چـنين ميدادند
كـآمـده عـاشـق مستي پي صهباي عجب
رفـت و ميگفت كه: آزاده و ذلـت؟ هيهات!
فـلـك سـفـلـه زمـن كـرده تمناي عجب
يـار گفتش كه حلالت بوداي تشنه وصل!
جز تـو كس حل نتوان كرد معمّاي عجب
من و فـخريه هم چون تو يكي عاشق راست
اين تو و ايـن ميو جانبازي و صحراي عجب
ثبت خـواهـد شـد اين هر دو به تاريخ حيات
تو شهيد عجب و خصم تو رسواي عجب
شـب آخـر كـه حسين عازم معراجش بود
داشـت زينب شب اسرا غم فرداي عجب
عـشق ميسوخت چو ليلا قد اكبر ميديد
خـيـز، مـجنون ! بنگر وادي ليلاي عجب
شرم شد بحر، چون آن كودك عطشان ميرفت
مَـشـك خشكي به كفش، جانب سقّاي عجب
چشـمهي ديـدهي عباس، ز خون گشت روان
تـشنگـان عـجـبي ديـده و درياي عجب
اصغـر از مهد چو جنبيد، به خود گفت سپهر
كـو فـضـاي كه سزد پرّش عنقاي عجب
آه و صـد آه كـه پيغمبر و زهـرا مـيديد