هم جشن فارغالتحصیلی از دانشگاه را داشتند و هم چون مسئول روابط عمومی دفتر تبیان بود، برنامهی روز ۶ جدی را عهدهدار بود، با من یک روز قبلش تماس گرفته بود که حتما بیایید و در برنامهی ما اشتراک کنید چون بانوان هم از حضور و ورود شوروی سابق به افغانستان که تبعات ناگوار آن تاکنون باقی است زخمهای زیادی خوردهاند و قطعا حضور شما میتواند در برنامهی امروز مایه دلگرمی و تاثیرگذار باشد.
من معذرتخواهی کردم و گفتم به دلیل اشتراک در جشن فارغالتحصیلی دانشجویانم فرصت اشتراک در آن برنامه نمیماند، اما او اصرار کرد که شما بیایید که در حاشیهی برنامه برای خبرگزاری صدای افغان از شما مصاحبه هم بگیریم تا سهم بانوان هم ادا شود، احساس کردم درست میگوید و من با اشتراک در آن برنامه میتوانم تکلیف خود را ادا کنم.
اتفاقی در منزل افتاد که باعث شد با تاخیر از خانه خارج شوم، در مسیر راه به عادت همیشگی آیتالکرسی میخواندم ولی باز هم نگرانی ناشناختهای آزارم میداد، در تمام طول مسیر آشوبی غریب در دلم حس میکردم، گویا اتفاق آن روز را پیشاپیش حس کرده باشم.
بعد از گذر از چوک شهید مزاری و نزدیک شدن به دفتر مرکزی تبیان که مقر برگزاری برنامه بود، یک لحظه تصمیم گرفتم که از موتر پیاده نشده و به مسیر ادامه بدهم تا به جشن فارغالتحصیلی برسم اما سخن شهید ضیایی دوباره به یادم آمد و پیاده شدم، هنوز سر کوچهی دفتر بودم که انفجار رخ داد...
در انفجار دوم چرهی کوچکی به پایم اصابت کرد ولی بیش از درد زخم پا، دلم برای تمام عزیزانم که داخل ساختمان بودند و من مطمئن بودم به شهادت نائل گشتهاند، میتپید...دنیا دور سرم میچرخید...هوشیاری کامل نداشتم...با هزار زحمت خود را از کوچه خارج کردم، متوجه پای خونآلودم و سوختگی لباسم نشده بودم که دو نفر به کمکم آمدند و لحظاتی بعد خود را در شفاخانه دیدم.
بلافاصله سراغ شهید عندلیب ضیایی و مهدی حسینی که از شاگردانم در دانشگاه اهلبیت بودند را گرفتم اما گفتند آنها به شهادت رسیدند...دیگر گوشهایم چیزی نشنید و چشمانم چیزی ندید...
تالم عمیق و شدیدی در قلبم حس میکردم و درد کشندهای در اعماق وجودم میدوید...
آن لحظات در قالب کلمات وصفپذیر نیستند...آنچه اتفاق افتاده بود یک تصویر وصفناشدنی است...
لحظاتی بعد مطلع شدم که بسیاری از شاگردان و دوستانم نیز در جمع شهدا و مجروحین هستند...
شب که سمت خانه میرفتم جراحتی عمیق و دردی شدید در قلب و جانم حس میکردم...
توقع داشتم که دولت به آن حادثهی المناک به درستی و با تمام قوا رسیدگی کند و عاملین آن به سرعت شناسایی و برای تسکین روح زخمی باقیماندگان شهدای تبیان، به شدت مجازات شوند، مجروحین با تمام امکانات دولتی برای مداوا منتقل شوند به خارج از کشور و آسیبدیدگان تحت حمایت و دلجویی عمیق دولت قرار گیرند، اما کاملا برعکس شد!
دولت بیکفایت خدمات درستی ارائه نکرد و مجروحین و خانوادههای داغدار شهدا و معلولین آن حادثه و نیز درد جامعهی رسانهای دوا نشد.
آن حادثه برای ما به عنوان درد عمیقی به یادگار ماند و خاطرهای شد که از شهدایمان در جان ذهن خود داریم و نیز لکهی ننگی بر داعیهداران دموکراسی و عدالتخواهی از امریکاییها گرفته تا دولت ناکارآی افغانستان!
نویسنده: مرضیه جعفری
من معذرتخواهی کردم و گفتم به دلیل اشتراک در جشن فارغالتحصیلی دانشجویانم فرصت اشتراک در آن برنامه نمیماند، اما او اصرار کرد که شما بیایید که در حاشیهی برنامه برای خبرگزاری صدای افغان از شما مصاحبه هم بگیریم تا سهم بانوان هم ادا شود، احساس کردم درست میگوید و من با اشتراک در آن برنامه میتوانم تکلیف خود را ادا کنم.
اتفاقی در منزل افتاد که باعث شد با تاخیر از خانه خارج شوم، در مسیر راه به عادت همیشگی آیتالکرسی میخواندم ولی باز هم نگرانی ناشناختهای آزارم میداد، در تمام طول مسیر آشوبی غریب در دلم حس میکردم، گویا اتفاق آن روز را پیشاپیش حس کرده باشم.
بعد از گذر از چوک شهید مزاری و نزدیک شدن به دفتر مرکزی تبیان که مقر برگزاری برنامه بود، یک لحظه تصمیم گرفتم که از موتر پیاده نشده و به مسیر ادامه بدهم تا به جشن فارغالتحصیلی برسم اما سخن شهید ضیایی دوباره به یادم آمد و پیاده شدم، هنوز سر کوچهی دفتر بودم که انفجار رخ داد...
در انفجار دوم چرهی کوچکی به پایم اصابت کرد ولی بیش از درد زخم پا، دلم برای تمام عزیزانم که داخل ساختمان بودند و من مطمئن بودم به شهادت نائل گشتهاند، میتپید...دنیا دور سرم میچرخید...هوشیاری کامل نداشتم...با هزار زحمت خود را از کوچه خارج کردم، متوجه پای خونآلودم و سوختگی لباسم نشده بودم که دو نفر به کمکم آمدند و لحظاتی بعد خود را در شفاخانه دیدم.
بلافاصله سراغ شهید عندلیب ضیایی و مهدی حسینی که از شاگردانم در دانشگاه اهلبیت بودند را گرفتم اما گفتند آنها به شهادت رسیدند...دیگر گوشهایم چیزی نشنید و چشمانم چیزی ندید...
تالم عمیق و شدیدی در قلبم حس میکردم و درد کشندهای در اعماق وجودم میدوید...
آن لحظات در قالب کلمات وصفپذیر نیستند...آنچه اتفاق افتاده بود یک تصویر وصفناشدنی است...
لحظاتی بعد مطلع شدم که بسیاری از شاگردان و دوستانم نیز در جمع شهدا و مجروحین هستند...
شب که سمت خانه میرفتم جراحتی عمیق و دردی شدید در قلب و جانم حس میکردم...
توقع داشتم که دولت به آن حادثهی المناک به درستی و با تمام قوا رسیدگی کند و عاملین آن به سرعت شناسایی و برای تسکین روح زخمی باقیماندگان شهدای تبیان، به شدت مجازات شوند، مجروحین با تمام امکانات دولتی برای مداوا منتقل شوند به خارج از کشور و آسیبدیدگان تحت حمایت و دلجویی عمیق دولت قرار گیرند، اما کاملا برعکس شد!
دولت بیکفایت خدمات درستی ارائه نکرد و مجروحین و خانوادههای داغدار شهدا و معلولین آن حادثه و نیز درد جامعهی رسانهای دوا نشد.
آن حادثه برای ما به عنوان درد عمیقی به یادگار ماند و خاطرهای شد که از شهدایمان در جان ذهن خود داریم و نیز لکهی ننگی بر داعیهداران دموکراسی و عدالتخواهی از امریکاییها گرفته تا دولت ناکارآی افغانستان!
نویسنده: مرضیه جعفری