روی کاغذ کسی به دنبال تکه های گم شده عزیزش نیست. روی کاغذ کودکی به دنبال پدر قطعه قطعه شده اش نمیگردد. روی کاغذ مادری به دروازه ی خانه اش نیمی از پیکر جوانش را تحویل نمیگیرد. روی کاغذ نمیشود سرگردانی ها و دردهای کودکی که پدرش را تکه تکه کرده اند را دید. روی کاغذ دردها را نمیتوان نوشت و نه میتوان خواند.
پس از حملات تروریستی دیروز کابل و افزایش خشونت ها در مناطق مختلف کشور، نوشته ای در فضای مجازی منتشر شد که به زبان ساده واقعیت موجود و واکنش نمادین و تکراری مسوولین حکومت را بیان کرده است
محتوای این نوشته که از صفحه ی شخصی فردی به نام ریحان در فیس بوک برداشته شده است، از نظر می گذرد:
آقای رییس جمهور سلام!
حدس میزنم چند ساعت پیش کاغذی روی میزت گذاشتند که خبر کشته شدن دهها تن را در حمله انتحاری شش درک میداد و باز هم کاغذی دیگری که خبر قطعه قطعه شدن کودکان قندهار را و این گونه تو مرگ را روی کاغذ میبینی!
آقای رییس جمهور! این تمام قصه نیست! این گوشهی کم آزار قصه است. روی کاغذ کسی به دنبال تکه های گم شده عزیزش نیست. روی کاغذ کودکی به دنبال پدر قطعه قطعه شده اش نمیگردد. روی کاغذ مادری به دروازه ی خانه اش نیمی از پیکر جوانش را تحویل نمیگیرد. روی کاغذ نمیشود سرگردانی ها و دردهای کودکی که پدرش را تکه تکه کرده اند را دید. روی کاغذ دردها را نمیتوان نوشت و نه میتوان خواند.
آقای رییس جمهور! بیا برای یک بار هم که شده ببرمت بیرون کنار صحنهی جنایت. آنجا که جسد ها روی هم افتاده است. دود و اتش همه جا را پوشانده است و صدای ناله ی مجروحین بلند است که هی کمک میطلبند. کسی آخرین نفس هایش را میکشد. توده ای از جسدها روی هم افتادهاند. در گوشهی دستی جدا شده از پیکر میبینی! دستی که به نظر میرسد دست پیرمردیست. درست فهمیدی! بر کف دستش رد دستهی گاری هنوز فهمیده میشود. او در این سالها روزانه شانزده ساعت خیابانهای کابل را گاری کشیده تا شب برای نوه های یتیمش نان ببرد. تمام رنج و درد جهان را به تنش ریخته است و با تن فرسوده از پیچ و خم موترهای زره دزدان نان و حرمتش خیابانهای کابل را به دنبال تکه نانی دویده است. آنسو تر پیکر جوانی غرق در خون افتاده است. طولی نمیکشد که همسر جوانش دست دو کودک خوردسال را گرفته و به دیدار این تن غرق خون می آید. دو کودک کنار پیکر پدر جوان شان زانو میزنند و تمام گرسنگی ها، محرومیت ها و دردهای سالهای بعد فقدان پدر را فریاد میکشند. زن جوان پیکر قطعه قطعه شده ی همسرش را برای آخرین بار در آغوش میگیرد و جیغ میکشد و جیغ میکشد تا همه ی دنیا درد از دست دادن عزیزان شانرا بدانند. مادری با قد خمیده به پیکر بی جان جوانش نزدیک میشود. خیره به قامت رعنای جوانش نگاه میکند. دشوار است باور اینکه دیگر آن سرو قامت تکان نمیخورد. انگار خوابیده درست مثل کودکی هایش که هنگام خواب مادر به صورت ماهش خیره میشود. این بار اما مادر به سختی باور میکند که دیگر جوان سرو قامت بیدار نمیشود.
آقای رییس جمهور! هر پیکر افتاده در این صحنه ی خونبار داستانی بلند دارد. داستانی که نمیشود روی کاغذ دید. خیلی وقت است که هیچ کاغذی توان تحمل این دردها را ندارد،برای همین کسی تقلا نمیکند بنویسد شان.
درون دیوارهای ارگ، یعنی جای که تو نشسته ای،دردهای ریخته در خیابانها این مملکت افسانهی بیش نیست،این است که آنجا فقط آمارها را مینویسند.
منی که امروز آوردمت کنار این پیکرهای به خون خفته،خودم دو کودک دارم. همسرم را از دست دادهام. سالهاست با گرسنگی و درد و محرومیتها، کودکانم را بردوش گرفته از کوچهی به کوچهی دیگر کابل آواره میگردم و هر صبح نگران نان شب شان هستم. اما این تمام نگرانی و درد من نیست. درد من این است که اگر روزی، مثلا یکی از همین روزها در میان انبوه پیکرهای تکه تکه شده، در کادر یک عکاس پیکر من باشد، به سر کودکان من چه خواهد آمد.
آقای رییس جمهور! این یک قصه نیست. من میترسم. میترسم از اینکه در این سرزمین مملو از وحشت بعد من کودکانم به کجا بروند.
آقای رییس جمهور! اینجا در همین مملکتی که تو رهبرش هستی دهها هزار کودک درد بیکسی را به شانه های کوچک شان حمل میکنند.
آقای رییس جمهور! ما افسانه نیستیم! ما واقعیت داریم. واقعیتی که درد و تلخی اش استخوان آدم را خاکستر میکند.
آقای رییس جمهور! بیا تمام قصه را بفهم. این داستان دارد بنیاد ما را میکند.