مرزهایی که استعمارگران بر پیکر سرزمینهای اسلامی کشیدند، نه بر پایه منطق تمدن و هویت، بلکه با هدف تفرقه، کنترل و سلطه طراحی شده بودند. دیورند در افغانستان، اعلامیه بالفور در فلسطین، مرزهای کنفرانس برلین در آفریقا و تقسیم خونین شبهقاره هند در سال ۱۹۴۷، همگی حلقههایی از زنجیرهای واحد بودند؛ زنجیرهای که هدف نهایی آن فروپاشی امت واحد اسلامی و بریدن پیوند تاریخی ملتهای مسلمان از یکدیگر بود.
استعمار بریتانیا و همپیمانانش با شناخت دقیق از ساختار قومی، زبانی و مذهبی جوامع اسلامی، مرزهایی ساختند که تا امروز سرچشمه بحران، دشمنی و بیاعتمادیاند. خط دیورند خنجری بود که پیکر یک ملت را به دو نیم کرد، و پیمان تعیین خط آمو دریا (۱۸۹۵) میان امیر عبدالرحمن خان و امپراتوری روسیه تزاری نیز از همان جنس بود؛ پیمانی که به جدایی بخشهایی از بدخشان و پامیر از افغانستان انجامید و رود آمو دریا را به مرز رسمی شمالی کشور بدل کرد. این معاهده، همچون دیورند، با اراده بیگانگان و برای مهار افغانستان تحمیل شد.
در قلب ملت افغان، کشمیر همچنان زخمی باز میان هند و پاکستان است، در آفریقا مرزهای ترسیمشده در کنفرانس برلین زایشگاه نسلکشیها و جنگهای بیپایان شدهاند، و در فلسطین، اعلامیه بالفور هنوز بهعنوان آزمایشگاه نهایی پروژه صهیونیسم و نماد وجدان مرده جهان باقی است.
این مرزها تنها خطوط سیاسی نیستند؛ بلکه دیوارهاییاند که ذهنها را از مفهوم امت به جزایری از ملتهای کوچک و متخاصم بدل کردهاند. در ظاهر خاک را تقسیم کردند، اما در حقیقت، روح وحدت اسلامی را پارهپاره ساختند.
در این میان، تاریخ افغانستان گواه نجابتی است که کمتر در صحنه سیاست دیده میشود. این سرزمین با همه دردها، اشغالها و فریبهای قدرتهای جهانی، هیچگاه در پی تجاوز و توسعهطلبی نبوده است. در سال ۱۹۶۵، هنگامی که جنگ میان هند و پاکستان شعلهور شد و قدرتهای جهانی ظاهرشاه را به تصرف خاک پاکستان تحریک کردند، کابل راه شرافت را برگزید و با صدای وجدان اسلامی اعلام کرد: «از جانب ما آسوده باشید؛ ما برادران شما هستیم، نه دشمنانتان.» شش سال بعد، در ۱۹۷۱، زمانی که پاکستان در جبهه شرقی شکست خورد و هزاران سربازش به اسارت درآمدند، افغانستان میتوانست از آن بحران برای تغییر مرزها بهره گیرد، اما چنین نکرد. این تصمیمها ساده نبودند؛ آنها از ریشه ایمان و اخلاق اسلامی برمیآمدند، نه از محاسبه منافع زودگذر.
با این حال، در دهههای اخیر، سیاستهای مداخلهگرانه قدرتهای خارجی و رفتارهای دوگانه برخی سیاستمداران در پاکستان، اعتماد میان دو ملت مسلمان را خدشهدار کرد. این شکاف، همان زخمی است که استعمار دیروز ایجاد کرد و امروز با ابزار رسانه و تحریک سیاسی تداوم یافته است. اکنون زمان آن رسیده است که ملتهای افغانستان و پاکستان، بر فراز خطوط استعماری و سیاستهای فرساینده، آیندهای نو بسازند؛ آیندهای بر محور احترام متقابل، همکاری اقتصادی و استقلال از اراده بیگانگان.
اما استعمار تنها در گذشته نمانده است؛ چهرهاش تغییر کرده، نه جوهرش. اگر دیروز بریتانیا با نقشه و نیرنگ جهان اسلام را تجزیه کرد، امروز آمریکا و همپیمانانش با «جنگهای ترکیبی» همان پروژه را با ابزار نوین ادامه میدهند. شکستهای پیدرپی در عراق، افغانستان و سوریه، واشنگتن را به این نتیجه رساند که دیگر اشغال نظامی کافی نیست؛ باید ذهنها را اشغال کرد. از همین رو، راهبرد تازه آنان بر سه محور استوار است: تضعیف از درون از طریق دامنزدن به اختلافات قومی و مذهبی، تحریک از بیرون با خلق بحرانهای مصنوعی میان همسایگان، و مدیریت بحران بهجای حل آن، تا آتش اختلاف همواره زیر خاکستر باقی بماند.
در پس این سیاست، نقشهای دقیق نهفته است؛ افغانستان باید ضعیف و نیازمند بماند تا هرگز به پل ارتباطی شرق و غرب تبدیل نشود، پاکستان باید وابسته باشد تا نقش دلال سیاسی و نظامی را برای غرب ایفا کند، ایران باید منزوی و تحریمزده گردد تا توان فکری و فرهنگیاش مهار شود، و کل منطقه باید آشفته و تقسیمپذیر بماند تا هیچ اتحاد اسلامی شکل نگیرد. این همان اندیشه کهن «تفرقه بینداز و حکومت کن» است که اینبار نه از اتاقهای لندن، بلکه از درون پنتاگون و ناتو مدیریت میشود.
در برابر این نقشه فراگیر، تنها راه نجات، بیداری امت و بازسازی پیوندهای منطقهای است. منطقه ما اگر بخواهد بر روی پای خود بایستد، باید به پنج اصل راهبردی پایبند شود:
نخست آنکه امنیت منطقهای تنها زمانی پایدار خواهد بود که از مداخله نیروهای بیگانه رها شود و بر گفتوگوی صادقانه میان کشورهای منطقه تکیه کند. دوم آنکه اتحاد باید بر محور منافع مشترک استوار گردد، نه قومیت و ایدئولوژیهای تحمیلی؛ انرژی، ترانزیت و تجارت میتوانند حلقه اتصال کشورها باشند، نه میدان رقابت قدرتهای خارجی.
سوم، احیای پیوستگی فرهنگی و تمدنی میان ملتهای مسلمان و شرقی است که از ریشهای واحد برخاستهاند و باید این میراث مشترک را در برابر مرزهای مصنوعی بازسازی کنند.
چهارم، ضرورت دیپلماسی عقلانی است که در برابر دوگانههای ساختگی شرق و غرب ایستادگی کند و بهجای پیروی از قدرتها، «قطب سوم» استقلال و عزت را بنا سازد. و پنجم، ایجاد اقتصادی مقاوم و منطقهای است که وابستگی به دلار و مسیرهای کنترلشده غربی را بشکند و توان اقتصادی را به درون ملتها بازگرداند.
اگر روزگاری بریتانیا با یک خطکش و نقشه، جغرافیای امت را پارهپاره کرد، امروز دشمن میخواهد همان کار را با ذهنها انجام دهد. مرزهای دیورند، بالفور و کشمیر را استعمار کشید، اما اگر ما امروز هنوز در آنها میجنگیم، مقصر استعمار نیست؛ مقصر خواب ماست. دشمن مرزهای جغرافیایی را ساخت، ولی ما مرزهای ذهنی را پذیرفتیم. اکنون زمان آن است که ملتهای منطقه از سایه لندن و واشنگتن بیرون آیند و به یکدیگر بنگرند؛ زیرا آینده این سرزمین نه در کاخهای غرب، بلکه در آگاهی ملتهای آن رقم میخورد.
اگر دیروز استعمار نوشت: «افغانستان باید ناتوان باشد، پاکستان وابسته، ایران منزوی، و منطقه آشفته»، امروز ما باید بنویسیم: «افغانستان بیدار و مقتدر است، پاکستان کشوری اتمی است، ایران استوار است، و امت اسلامی متحد و مستقل.» این همان طرح نوی است که حافظ فرزانه گفت:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.
طرح نو ما، طرح امت واحده است؛ امتی که مرزهایش ایمان است نه سیمخاردار، وحدتش آگاهی است نه شعار، و هدفش رهایی انسان از سلطه فکری، اقتصادی و سیاسی استعمار. اگر ما بیدار شویم، خطوط استعمار از نقشهها محو خواهند شد، اما اگر در خواب بمانیم، همان خطوط، سرنوشت ما را خواهند نوشت.