زمان طالبان بود که از افغانستان راهي پاکستان شدم. کابل شهر ویرانه و وحشت در میادین نبردهاي خونین افغانستان جان سپرده بود. جسد کابل در زیر پاي طالبان افغاني، مزدوران پاکستاني و اجیران عربي و چچني لگدمال گردیده بود.
لاريهاي مملو از انسان افغاني به سمت پیشاور در حرکت بودند. سراسیمگي عجیبي در میان مردمان دردکشیده افغانستان حکمفرما بود. غبار نفرت و حیرت در تمام دستارهاي بزرگ طالبان به خوبي نشان ميداد که انزواي دردناکی افغانستان را فرا گرفته است. من از ترسي که مبادا طالبان در راه منتهي به پاکستان، از موتر پایین و به جرم نداشتن ریش و عمامه مجازات کنند، دستار بزرگی را بر سرم پیچیده بودم.
لباس کهنه و مندرسی که در تنم بود، به خوبي نشان ميداد که من پسر معلمی فقیر و خانواده دردمندانهاي از حوادث روزگارم. دو خانواده که در سفري به پاکستان من را همراهي ميکرد، از همسایگانم بودند که به دلیل فقر و ناداري دست به مهاجرت زده بودند. من خودم را کنار خانواده آنها پنهان کرده بودم. مادرم ميگوید که آن زمان دوازده ساله بودم.
موترهاي داکسن و هایلکس به طرز مخوفی شهر را فرا گرفته بود. سلاح هاي سبک و سنگین در آروارههاي موترهاي تیز رفتار، نماد هراسانگیزترین شهر را به تصویر ميکشید. هر کسي که از قوانین طالبان سرپیچي ميکرد، باید مرگ زودهنگام را تجربه ميکرد.
همه با نگارهاي رعبآور به طرف مردمان غریبهي آن روز نگاه ميکردند. تنها آرزوی آنان عبور از مسیر تمساحهاي گرسنه قدرت و سیاست بود. همه به عابرین پیر و زنان مسن اتکا ميکردند تا شاید بتوانند فرشتهاي نجات همه باشند. همه در انتظار فرایند انتزاع و تجرید بودند. سطوت و صولت در جبین هر رهگذر و رونده، حک گردیده بود. چشمان همه به سوي مجازاتگران بدون جرم و خیانت دوخته شده بود. مرگ هر لحظه دنبال طعمه جدیدش گشت ميزد. صداي کنایههاي مرگ هر لمحه به گوش ميرسید. شدت پریشان حالي، عشق و عاطفه انساني را از همه ربوده بود. صداي هیاهوی مـــردان مسلح شهر نیم سوخته کابل را به سکوت مرگبار فراميخواند. در معابر شهر و کنار دیوارهاي از هم پاشیده، بقایاي سلاحهاي سنگین به چشم میخورد.
بوي روغن و تیل، نمودارهايی از تعفن را در فضا پخش ميکرد. هیچ یکي به نظافت و تنظیف شهر ویرانه شده کابل اهمیت نميداد. آدمهاي آن روز آلوده و شالوده چرک و تعفن بودند. زمانی که به ایستهاي بازرسي برميخوردیم، به خوبی بوي آزاردهندهي ملیشههاي اسلامگرای غیرانساني را حس ميکردیم. تصویر حکاکي شدهي آن دوران خاطرات ماندگاری از حریم قدرت و سیاست را هنوز هم در ذهنم مصّور ميسازد. اجاقهاي سفالي در کنار دیوارها منظرهاي جالب از شهر ویرانشدهي کابل به نمایش گذاشته بود. دودهايی که از اجاق ها بیرون ميشد، شیارهاي سیاهي در دل دیوارها ترسیم ميکرد.
رجالههاي فقر و ناتواني، مردان رنج کشیده از جنگ را به شدت آشفته ساخته بود. موترهاي لاري به شکل دو طبقه از چوبهاي تراش خورده آماده گردیده بود تا فراریان از جنگ را در دو طبقه موتر انتقال دهند. لاريها به طرز دردآوري زنان و کودکان را حمل ميکرد. رانندههاي لاري در مواردی بدتر از طالبان با مردان و زنان آواره رفتار ميکردند.
از کابل تا پیشاور با تعداد زیادی از خانوادههاي گریخته از جنگ سفر کردیم، در میان راه پوستههاي متعدد امنیتي افراز گردیده بود. عبور از هر مانع امنیتي موفقیت محسوب ميشد. هوا نهایت گرم بود. من در طبقه بالاي موتر لاري نشسته بودم. فامیلهايی که در طبقه پایین بودند، از نرسیدن هواي مناسب شکایت ميکردند. گرد و خاک جادهها صورت همه مسافرین را ملوث ساخته بود. فریاد کودکان خردسال، پوشش مُقیدانهي حجاب زنان و سیماي آشفته مردان عابر، تصاویر نامتعارف از آن روز ارایه ميکرد.
تنها آرزو من از آن سفر ادامه تحصیل و آشنايی با علم مدرن بود. پیش از سفر به پاکستان تا صنف هفتم مکتب را در زادگاهم آموخته بودم. خط زیباي دوران مکتبم هنوز هم برایم جذابیت خاص دارد. خیلي تلاش ميکردم تا بهترین شاگرد دوران خود باشم. اساتید دوران مکتبم هنوز هم از استعداد سرشار من یاد ميکنند. به دلیل علایق خاصي که به دانش تخصصي داشتم، راهي مهاجرت شدم. فرصت تحصیلي در پاکستان بیشتر از هر کشوري برای افغانها فراهم بود. من تصور ميکردم اگر در پاکستان تحصیل کنم، بیشتر ميتوانم دست بالايی در زبانهاي خارجي داشته باشم.
مانند ڱوسفندان قصابي ما را انتقال دادند، هیچ کسي حق شکایت از کسي نداشت. چند تا قرص نان خشک را از پل محمود خان گرفتیم تا مبادا در مسیر راه با ڱرسنگي مواجه شویم. من در میان کودکان و زنان نشسته بودم. هر زمان صدايی را ميشنیدم، خودم را فورا پنهان ميکردم. همسایهها توجه خاصی به من داشتند. نميخواستم از آنها دور شوم. چشمان کودکانهام حوادث رقتبار آنروز را به دقت ثبت ميکردند. گاهي براي رویاي زندگیم غرق ميشدم. لبانم خشک گردیده بود. لباسم از عرق تنم نقش بسته بود. نميدانستم چه آیندهای در انتظار من است.
بعد از يک و نیم روز به پیشاور رسیدیم. اولین روزی که پیشاور را دیدم، شباهت زیادی به کابل داشت؛ ریش و عمامه، پتو، نمادهاي رایج این دو شهر بودند. مهاجرین افغان گروه گروه به پاکستان ميآمدند. موترهاي زیادي بقایاي سلاحهاي تخریبشده جنگ را حمل ميکردند. پیشاور به مراتب از کابل شلوغتر بود. مساجد پیشاور بلندگویان دین و سیاست بودند. مردم دسته دسته به مساجد مراجعه مينمودند. آن زمان زبان اردو و پشتو را نميفهمیدم. از سخنرانيها و خطابهها چیزی را نميدانستم.
تحولات خفتبار آنروز خیلي از برنامههاي اقتدارگرایی و اسلام سیاسي را به خوانش گرفته بود. پیشاور به خوبي نشان ميداد که مرکز سیاستگذاري و تعیین سرنوست سیاسي افغانستان است. پیشاور روزگاري حرکت جهاد و مقاومت افغانستان را معنا ميکرد. پیشاور تنها شهری بود که از آدمهاي مفلس افغان، رهبران قدرتمند سیاسي ساخت.
بعد از سه روز توقف همراه با دو خانواده مهاجر، تنها ميتوانستم که از پنجره اتاقم به بیرون نگاه کنم. غذای هوتل به شدت تهوعآور به نظر ميرسید. مرد رهنما به نام سخي تنها ميتوانست به زبان اردو صحبت کند، او مدتهاي زیادي در پاکستان زندگي کرده بود. هر چیزي ضرورت داشتیم، ابتدا به او مي گفتیم، او مردی آرام و با تجربه بود. به گفته خودش، عمرش را در سفر ڱذرانده بود. سختيهاي زندگي درسهاي بزرگي به او آموخته بود. شهر پیشاور با تابلوهاي بزرگ تزیین گردیده بوده، من نمیتوانستم هیچ یکي از تابلوها و بنرها را بخوانم، این بزرگترین رنجی بود که با خودم حمل ميکردم. با خودم تعهد سپردم که در اولین فرصت تحصیلي، زبان انگلیسي و اردو را بیاموزم.
سه روز پیشاور خاطرات تأثيرڱذاری روي زندگیم گذاشت. به خودم خیره شده بودم، دستان خالي و آرزوی بزرڱی که به درستی نمیتوانستم براي ادامه تحصیل محاسبه کنم. کلنجارهاي ذهني و واقعیتهاي زندگي، روان خستهام را به شدت ميفشردند. در سه روز پیشاور تنها در اتاقم بودم، نميخواستم بیرون بیروم، هم از لحاظ سني خرد بودم و هم زبان نميدانستم. سکوت معناداري تنم را آزار ميداد. با خودم ميگفتم اگر دست خالي از سفر پاکستان برڱردم، براي خانواده چه بگویم؟ چون همه آرزو داشتن با تحصیلات عالي برگردم. شبهاي چراغان پیشاور برایم نهایت حیرتآور بود. شبها صداي موترها به گوش ميرسید. من عمامهام را دور انداخته بودم، به خودم تلقین ميکردم که باید شهري شوم، اما پیشاور هم از شهر نیم سوخته کابل، برتری نداشت.
سخي لحظهاي آرام نداشت. گاهي نان مي آورد، گاهي دوا براي اطفالاش و گاهي بیرون ميرفت. او به یک خدمتڱار تمام عیار تبدیل ڱردیده بود. خانم سخي، زن بد اخلاقي بود و هر لحظه با او دعوا ميکرد. گاهي ميگفت "سخيکگ خیر نبیني، تو ما را آوردي". زمان دعوا کردن خانم سخي، همه سکوت ميکردیم تا دلش خالي شود. اما گاهي بسیار دیر خالي ميشد. سخي هیچگاه با او درگیر نميشد.
بعد از سه روز تصمیم گرفتیم که حرکت کنیم. آخرین مسیر ما شهر کراچي بود؛ جاي که خانواده سخي ميخواستند به آنجا بروند. من هم به دلیلی که تعداد از آشنایان پدرم در آنجا زندگي ميکردند، راهي کراچي شدم.
وقتی از هوتل بیرون شدیم، شباهتهاي زیادي در ملیشههاي مسلح پیشاور مشاهده کردم. از سخي سوال کردم آیا اینجا همه مثل کابل مسلح اند؟ سخي جواب داد: "آري بابا مردم همینجا است که به کابل ميرود". به راستي که هیچ تفاوتی بین کابل و پیشاور نبود، اما تنها شبها به دلیل برق و سایر امکانات، پیشاور بهتر به نظر ميرسید. از تمام زوایا و قضایاي پیشاور دریافتم که پاکستان رمز عمیق سیاسي در درون جامعه به شدت درهمشکستهي افغانستان دارد.
نویسنده: رامش سالمي
لاريهاي مملو از انسان افغاني به سمت پیشاور در حرکت بودند. سراسیمگي عجیبي در میان مردمان دردکشیده افغانستان حکمفرما بود. غبار نفرت و حیرت در تمام دستارهاي بزرگ طالبان به خوبي نشان ميداد که انزواي دردناکی افغانستان را فرا گرفته است. من از ترسي که مبادا طالبان در راه منتهي به پاکستان، از موتر پایین و به جرم نداشتن ریش و عمامه مجازات کنند، دستار بزرگی را بر سرم پیچیده بودم.
لباس کهنه و مندرسی که در تنم بود، به خوبي نشان ميداد که من پسر معلمی فقیر و خانواده دردمندانهاي از حوادث روزگارم. دو خانواده که در سفري به پاکستان من را همراهي ميکرد، از همسایگانم بودند که به دلیل فقر و ناداري دست به مهاجرت زده بودند. من خودم را کنار خانواده آنها پنهان کرده بودم. مادرم ميگوید که آن زمان دوازده ساله بودم.
موترهاي داکسن و هایلکس به طرز مخوفی شهر را فرا گرفته بود. سلاح هاي سبک و سنگین در آروارههاي موترهاي تیز رفتار، نماد هراسانگیزترین شهر را به تصویر ميکشید. هر کسي که از قوانین طالبان سرپیچي ميکرد، باید مرگ زودهنگام را تجربه ميکرد.
همه با نگارهاي رعبآور به طرف مردمان غریبهي آن روز نگاه ميکردند. تنها آرزوی آنان عبور از مسیر تمساحهاي گرسنه قدرت و سیاست بود. همه به عابرین پیر و زنان مسن اتکا ميکردند تا شاید بتوانند فرشتهاي نجات همه باشند. همه در انتظار فرایند انتزاع و تجرید بودند. سطوت و صولت در جبین هر رهگذر و رونده، حک گردیده بود. چشمان همه به سوي مجازاتگران بدون جرم و خیانت دوخته شده بود. مرگ هر لحظه دنبال طعمه جدیدش گشت ميزد. صداي کنایههاي مرگ هر لمحه به گوش ميرسید. شدت پریشان حالي، عشق و عاطفه انساني را از همه ربوده بود. صداي هیاهوی مـــردان مسلح شهر نیم سوخته کابل را به سکوت مرگبار فراميخواند. در معابر شهر و کنار دیوارهاي از هم پاشیده، بقایاي سلاحهاي سنگین به چشم میخورد.
بوي روغن و تیل، نمودارهايی از تعفن را در فضا پخش ميکرد. هیچ یکي به نظافت و تنظیف شهر ویرانه شده کابل اهمیت نميداد. آدمهاي آن روز آلوده و شالوده چرک و تعفن بودند. زمانی که به ایستهاي بازرسي برميخوردیم، به خوبی بوي آزاردهندهي ملیشههاي اسلامگرای غیرانساني را حس ميکردیم. تصویر حکاکي شدهي آن دوران خاطرات ماندگاری از حریم قدرت و سیاست را هنوز هم در ذهنم مصّور ميسازد. اجاقهاي سفالي در کنار دیوارها منظرهاي جالب از شهر ویرانشدهي کابل به نمایش گذاشته بود. دودهايی که از اجاق ها بیرون ميشد، شیارهاي سیاهي در دل دیوارها ترسیم ميکرد.
رجالههاي فقر و ناتواني، مردان رنج کشیده از جنگ را به شدت آشفته ساخته بود. موترهاي لاري به شکل دو طبقه از چوبهاي تراش خورده آماده گردیده بود تا فراریان از جنگ را در دو طبقه موتر انتقال دهند. لاريها به طرز دردآوري زنان و کودکان را حمل ميکرد. رانندههاي لاري در مواردی بدتر از طالبان با مردان و زنان آواره رفتار ميکردند.
از کابل تا پیشاور با تعداد زیادی از خانوادههاي گریخته از جنگ سفر کردیم، در میان راه پوستههاي متعدد امنیتي افراز گردیده بود. عبور از هر مانع امنیتي موفقیت محسوب ميشد. هوا نهایت گرم بود. من در طبقه بالاي موتر لاري نشسته بودم. فامیلهايی که در طبقه پایین بودند، از نرسیدن هواي مناسب شکایت ميکردند. گرد و خاک جادهها صورت همه مسافرین را ملوث ساخته بود. فریاد کودکان خردسال، پوشش مُقیدانهي حجاب زنان و سیماي آشفته مردان عابر، تصاویر نامتعارف از آن روز ارایه ميکرد.
تنها آرزو من از آن سفر ادامه تحصیل و آشنايی با علم مدرن بود. پیش از سفر به پاکستان تا صنف هفتم مکتب را در زادگاهم آموخته بودم. خط زیباي دوران مکتبم هنوز هم برایم جذابیت خاص دارد. خیلي تلاش ميکردم تا بهترین شاگرد دوران خود باشم. اساتید دوران مکتبم هنوز هم از استعداد سرشار من یاد ميکنند. به دلیل علایق خاصي که به دانش تخصصي داشتم، راهي مهاجرت شدم. فرصت تحصیلي در پاکستان بیشتر از هر کشوري برای افغانها فراهم بود. من تصور ميکردم اگر در پاکستان تحصیل کنم، بیشتر ميتوانم دست بالايی در زبانهاي خارجي داشته باشم.
مانند ڱوسفندان قصابي ما را انتقال دادند، هیچ کسي حق شکایت از کسي نداشت. چند تا قرص نان خشک را از پل محمود خان گرفتیم تا مبادا در مسیر راه با ڱرسنگي مواجه شویم. من در میان کودکان و زنان نشسته بودم. هر زمان صدايی را ميشنیدم، خودم را فورا پنهان ميکردم. همسایهها توجه خاصی به من داشتند. نميخواستم از آنها دور شوم. چشمان کودکانهام حوادث رقتبار آنروز را به دقت ثبت ميکردند. گاهي براي رویاي زندگیم غرق ميشدم. لبانم خشک گردیده بود. لباسم از عرق تنم نقش بسته بود. نميدانستم چه آیندهای در انتظار من است.
بعد از يک و نیم روز به پیشاور رسیدیم. اولین روزی که پیشاور را دیدم، شباهت زیادی به کابل داشت؛ ریش و عمامه، پتو، نمادهاي رایج این دو شهر بودند. مهاجرین افغان گروه گروه به پاکستان ميآمدند. موترهاي زیادي بقایاي سلاحهاي تخریبشده جنگ را حمل ميکردند. پیشاور به مراتب از کابل شلوغتر بود. مساجد پیشاور بلندگویان دین و سیاست بودند. مردم دسته دسته به مساجد مراجعه مينمودند. آن زمان زبان اردو و پشتو را نميفهمیدم. از سخنرانيها و خطابهها چیزی را نميدانستم.
تحولات خفتبار آنروز خیلي از برنامههاي اقتدارگرایی و اسلام سیاسي را به خوانش گرفته بود. پیشاور به خوبي نشان ميداد که مرکز سیاستگذاري و تعیین سرنوست سیاسي افغانستان است. پیشاور روزگاري حرکت جهاد و مقاومت افغانستان را معنا ميکرد. پیشاور تنها شهری بود که از آدمهاي مفلس افغان، رهبران قدرتمند سیاسي ساخت.
بعد از سه روز توقف همراه با دو خانواده مهاجر، تنها ميتوانستم که از پنجره اتاقم به بیرون نگاه کنم. غذای هوتل به شدت تهوعآور به نظر ميرسید. مرد رهنما به نام سخي تنها ميتوانست به زبان اردو صحبت کند، او مدتهاي زیادي در پاکستان زندگي کرده بود. هر چیزي ضرورت داشتیم، ابتدا به او مي گفتیم، او مردی آرام و با تجربه بود. به گفته خودش، عمرش را در سفر ڱذرانده بود. سختيهاي زندگي درسهاي بزرگي به او آموخته بود. شهر پیشاور با تابلوهاي بزرگ تزیین گردیده بوده، من نمیتوانستم هیچ یکي از تابلوها و بنرها را بخوانم، این بزرگترین رنجی بود که با خودم حمل ميکردم. با خودم تعهد سپردم که در اولین فرصت تحصیلي، زبان انگلیسي و اردو را بیاموزم.
سه روز پیشاور خاطرات تأثيرڱذاری روي زندگیم گذاشت. به خودم خیره شده بودم، دستان خالي و آرزوی بزرڱی که به درستی نمیتوانستم براي ادامه تحصیل محاسبه کنم. کلنجارهاي ذهني و واقعیتهاي زندگي، روان خستهام را به شدت ميفشردند. در سه روز پیشاور تنها در اتاقم بودم، نميخواستم بیرون بیروم، هم از لحاظ سني خرد بودم و هم زبان نميدانستم. سکوت معناداري تنم را آزار ميداد. با خودم ميگفتم اگر دست خالي از سفر پاکستان برڱردم، براي خانواده چه بگویم؟ چون همه آرزو داشتن با تحصیلات عالي برگردم. شبهاي چراغان پیشاور برایم نهایت حیرتآور بود. شبها صداي موترها به گوش ميرسید. من عمامهام را دور انداخته بودم، به خودم تلقین ميکردم که باید شهري شوم، اما پیشاور هم از شهر نیم سوخته کابل، برتری نداشت.
سخي لحظهاي آرام نداشت. گاهي نان مي آورد، گاهي دوا براي اطفالاش و گاهي بیرون ميرفت. او به یک خدمتڱار تمام عیار تبدیل ڱردیده بود. خانم سخي، زن بد اخلاقي بود و هر لحظه با او دعوا ميکرد. گاهي ميگفت "سخيکگ خیر نبیني، تو ما را آوردي". زمان دعوا کردن خانم سخي، همه سکوت ميکردیم تا دلش خالي شود. اما گاهي بسیار دیر خالي ميشد. سخي هیچگاه با او درگیر نميشد.
بعد از سه روز تصمیم گرفتیم که حرکت کنیم. آخرین مسیر ما شهر کراچي بود؛ جاي که خانواده سخي ميخواستند به آنجا بروند. من هم به دلیلی که تعداد از آشنایان پدرم در آنجا زندگي ميکردند، راهي کراچي شدم.
وقتی از هوتل بیرون شدیم، شباهتهاي زیادي در ملیشههاي مسلح پیشاور مشاهده کردم. از سخي سوال کردم آیا اینجا همه مثل کابل مسلح اند؟ سخي جواب داد: "آري بابا مردم همینجا است که به کابل ميرود". به راستي که هیچ تفاوتی بین کابل و پیشاور نبود، اما تنها شبها به دلیل برق و سایر امکانات، پیشاور بهتر به نظر ميرسید. از تمام زوایا و قضایاي پیشاور دریافتم که پاکستان رمز عمیق سیاسي در درون جامعه به شدت درهمشکستهي افغانستان دارد.
نویسنده: رامش سالمي