هنگامی که ایده «خاورمیانه جدید» برای نخستین بار در 1993 از سوی شیمون پِرِز؛ وزیر خارجه رژيم اسراییل در کتابی به همین نام مطرح شد، هیچکس تصور نمی کرد که فرایند اجرایی کردن آن، مستلزم آفرینش سناریویی پرهزینه و رعب انگیز به نام حادثه یازدهم سپتامبر 2001 باشد و به همین گونه، در مراحل اولیه وقوع رویداد نیز شاید هیچکس حساب این را نکرده بود که این حادثه درست در جهت طرح خاورمیانه ی جدید پرز و دیگر نمایندگان پروژه نظم نوین جهانی، به منظور تحکیم و گسترش دامنه نفوذ و هژمونی زوال ناپذیر غرب بر استخوان های خرد شده کمونیزم در جهان سوم و دنیای اسلام عمل می کند.
اندکی پس از اجرای موفقیت آمیز سناریوی ۱۱ سپتامبر، تاکید مقامات نظامی و سیاسی امریکا بر ضرورت پاک سازی منطقه از وجود نیروهای "شر" و ایجاد خاورمیانه جدید عاری از هرگونه خطری که منافع و ارزش های مشترک بشری را مورد تهدید قرار دهد تا حدودی پرده از بخشی از ابهام های موجود در خصوص اهداف نهفته در پس حادثه ای تا این مایه بزرگ برداشت.
شبکه القاعده به رهبری اسامه بن لادن، اگرچه در آغاز از پذیرش مسؤولیت رویداد سر باززد؛ اما موقعیت ایالات متحده پس از وقوع حادثه به گونه ای رقم خورده بود که این کشور را از نظر عاطفی در ذهنیت عام مردم جهان به عنوان کشوری مظلوم و حق به جانب قرار می داد و لازمه چنین موقعیتی نیز در مرحله نخست، ابراز همدردی وهمگرایی احساسی- عاطفی با آن و سپس همکاری و هماهنگی در جهت جبران مافات و مقابله عملی با عاملان رویداد بود. مجموع این مسایل سبب می شد تا جهانیان به هر آنچه امریکا و تصمیم سازان دوایر جاسوسی– امنیتی آن در خصوص هویت، موقعیت و ظرفیت دشمن و نیز راه های مقابله با آن فرض کنند، گوش داده و گردن گذارند؛ در غیر آن صورت، بر اساس تقسیم بندی جورج بوش؛ رییس جمهوری پیشین امریکا در جمله معروف «هر که با ما نیست، بر ماست» که جهان را به "سیاه و سفید" و "خیر و شر" تقسیم کرد، ناخواسته در جبهه شر و نیمه سیاه جهان قرار می گرفت و جزء کشورهای گردنکش و نه گردنگذار به حساب می آمد.
به هر حال، امریکا فرض کرد که القاعده به عنوان گروهی دارای صبغه ای اسلامی– عربی، مسبب اصلی حادثه یازدهم سپتامبر است و افغانستان به حیث میزبان این میهمان ناخوانده بایستی به عنوان هدف درجه یک جنگ نامحدود با جبهه شر و در نتیجه، نقطه آغاز تحقق پروژه خاورمیانه جدید با مجموعه ای از کشورهای مطیع و گوش به فرمان عربی و سرآمدی و سرکردگی رژیم اسراییل و استقرار امریکا بر گلوگاه های مهم و حیاتی منابع سرشار انرژی از خلیج فارس تا دریای مدیترانه و اقیانوس هند و دریای سیاه، نخستین قربانی آن باشد.
تقسیم بندی جهان به سیاه و سفید و خیر و شر از جانب بوش، نه تنها دشمنان دیرینه و سنتی امریکا نظیر ایران و روسیه را به صورت شتاب زده و سراسیمه در کنار امریکا- اگر چه به لحاظ نظری- قرار داد؛ بلکه ولی نعمت های بلافصل رژیم میزبان سازمان القاعده- طالبان- را نیز در یک چرخش 180 درجه ای رویاروی آن گروه و در جبهه ی خیر به رهبری امریکا قرار داد؛ این، در واقع منتها الیه انتظاری بود که سیاست گذاران و استراتژیست های کاخ سفید و حلقات امنیتی، اقتصادی و سیاسی ایالات متحده به خاطر یکدست سازی گرایش های جهانی در جهت دست یافتن آسان امریکا به اهداف تعیین شده، در محاسبات و مناسبات پالیسی سازی شان به آن روی کرده و آن را در مد نظر قرار داده بودند.
26 روز پس از یازدهم سپتامبر2001، افغانستان آماج حملات هوایی و زمینی امریکا و دیگر اعضای ائتلاف جهانی رویاروی تروریزم قرار گرفت و رژیم طالبان و شبکه القاعده، آنگونه که انتظار می رفت، بی هیچ مقاومتی سقوط کردند؛ اما دامنه ابهام، درست از همین نقطه آغاز و تا امروز هر لحظه بر ابعاد و گستره آن افزوده می گردد.
رژیم طالبان سقوط کرد و هسته رهبری سازمان القاعده از هم فروپاشید؛ اما موجودیت و هستی آنان از میان نرفت- چیزی که وکیل احمد متوکل؛ وزیر خارجه رژيم طالبان، آن را یک اشتباه استراتژیک در محاسبات ائتلاف جهانی علیه تروریزم می خواند: توهم از میان بر داشتن "موجودیت" پدیده ای به نام طالبان!
جنگ با تروریزم از نقطه سقوط رژیم طالبان و فروپاشیدن هسته رهبری شبکه القاعده در افغانستان، مسیر و هویت تازه ای برگزید و درست در همین لحظه بود که امریکا بر بنیاد نمودار طراحی شده از جانب شیمون پرز- طرح خاورمیانه جدید- خط سیر مبارزه با تروریزم را تنظیم کرد؛ آنچه اسلاوی ژیژک؛ نظریه پرداز چپ گرا آن را "دشمن نامرئی و جنگ نامتناهی" می نامد.
در فرمول "دشمن نامرئی و جنگ نامتناهی" ما با "دشمن" و "جنگ" به مفهوم متعارف و معمول کلمه مواجه نیستیم؛ در این نبرد – نبرد با تروریزم به رهبری امریکا- دشمن نه به صورت گروه های نظام مند، دارای مرکز فرماندهی مشخص و متمرکز در یک محدوده جغرافیایی معین؛ بلکه به گونه افراد پراکنده و یا حلقات چند نفری به صورت نامرئی، در هر نقطه ای که احتمال وجود آن از سوی امریکا و هم پیمانانش برود، وجود دارد. به همین دلیل جنگ نیز در برابر چنین دشمني، جنگ به مفهوم سنتی، قدیمی و کاملا تعریف شده قضیه نیست؛ بلکه در چنین وضعیتی، جنگ به صورت يكجانبه از سوی نیروهای جبهه مبارزه با ترور علیه دشمنی که فرض می شود در نقطه مورد ظن تجمع کرده است، انجام می شود و به همین گونه تا مدت های نامحدودی ادامه پیدا می کند؛ البته بی آن که پیروزی یا شکستی در کار باشد (آنچه امروز در پاکستان شاهد آن هستیم).
چنانچه می دانیم در محور غایات مورد نظر جبهه علیه تروریزم به رهبری امریکا؛ دموکراسی، حقوق بشر و عدالت قرار داشت؛ بنابراین، برخلاف مدل های قدیمی و کلاسیک جنگ که در آن سازمان های انسان دوستانه و نهادهای حقوق بشری برای پایان بخشیدن به نبرد و کمک به قربانیان، وارد عمل می شدند و نقش میانجیگر میان دو طرف متخاصم را بر عهده می گرفتند، در این جنگ چون جبهه خیر، اصولا فلسفه وجودی خود را در ظل و ذیل مفاهیم مورد عنایت سازمان های حقوق بشری و انسان دوستانه تعریف می کند؛ بنابراین، لزومی به دخالت این سازمان ها نمی بیند. به همین دلیل است که سازمان ملل نیز از جایگاه قدیمی خود که به عنوان بالاترین مرجع مشروعیت بخش و تعریف کننده مکانیزم های قانونی و حقوقی روابط بین الدول مطرح بود، عملا در فرایند جدید به یک سازمان کاملا بشردوستانه و ارائه دهنده کمک های بشریِ پس از جنگ، تنزل پیدا کرده است و در این میان، هر آنچه از سوی نیروهای به رهبری جبهه خیر انجام می گیرد تحت هیچ ضابطه قانونی و حقوقی در چارچوب نظام حقوق بین الملل نمی گنجد و زندانیان و اسرای جبهه شر نیز مشمول هیچ قاعده ای از قواعد پذیرفته شده بین المللی و حقوق بشری نمی گردند و همیشه باید در معرض تیغه تیز آنچه مسامحتا می توان آن را "عدالت نارنجی"- رنگ لباس زندانیان گوانتانامو- نام نهاد و یا به تعبیر ژاک رانسیر، فیلسوف معاصر فرانسوی "زندانیانِ امرِ نامتناهی" قرار داشته باشند.
مخالفت صریح ترامپ و جان بولتون با هرگونه تحقیق مستقل دادگاه بین المللی لاهه در مورد ابعاد جنایت های جنگی امریکا در افغانستان نیز ریشه در همین امر دارد.
القاعده، فارغ از این که مسبب اصلی حادثه یازده سپتامبر هست یا خیر و یا اینکه اصولا شبکه ای به نام القاعده وجود دارد یا نه، دست کم حضور تئوریک و تصوری آن به مثابه "شمشیر داموکلس"، خدمتی عظیم به پیشگامان جنگ بر ضد دهشت افکنی و در رأس آن ایالات متحده امریکا کرد و آن اینکه دشمن فرضی امریکا را برای همیشه نمادینه سازی و شاکله پردازی کرد؛ بر این اساس، امریکا دیگر مجبور نیست که برای توجیه دخالت های نظامی مستقیم خود به کشورهای هدف به خصیصه سازی و ویژگی تراشی، به منظور تبدیل آن به هدف مناسبی برای نفرت و نبرد بپردازد؛ چه اینکه برچسپ "حمایت از تروریزم و پناه دادن به القاعده" برای همیشه کافی است تا اکثریت عوام جهان – آنهایی که هیچ تصویر و تصوری از هیچیک از طرفین نبرد ندارند- را به این پندار پا در هوا و موهوم بیندازد که اگر چنین کشورهایی وجود داشته باشند، بالطبع و به تبع آن، هر لحظه امکان وقوع یازده سپتامبر دیگری نیز وجود دارد!
نمود روشن این مدعا را در استفاده گسترده کاندیداهای انتخابات امریکا از تصاویر اسامه بن لادن برای ارعاب و ترساندن مردم می توان دریافت.
همه می دانیم که نه تنها امریکا؛ بلکه هیچ کشور دیگری در جهان، بر بنیاد حقوق بین الملل و منشور ملل متحد، حق ندارد به منظور استقرار دموکراسی و برانداختن یک رژیم دیکتاتوری بر کشوری حمله کند؛ بلکه این حق مستقیم مردم و شهروندان کشور مورد نظر است؛ اما دنیای پس از یازده سپتامبر، برای امریکا این امکان را فراهم ساخت تا به این بهانه که صدام خطری بالقوه برای امنیت جهان و امریکا است- حتی اگر سلاح کشتار جمعی نیز در اختیار نداشت- در بهار 2003 بر عراق حمله کند و سرزمین عراق را برای شهروندان آن به جهنم تبدیل کند.
با اینهمه اما با طرح یک پرسش بنیادی که شاید دغدغه و دلمشغولی همه دردآگاهان باشد، طومار این مقال مجمل را می بندیم:
پس از سال ها از آن حادثه تاریک و پرابهام؛ تروریزم، امریکا، جهان و تمام پدیده های پیرامون آن به ویژه خاورمیانه مورد نظر ایالات متحده در چه موقعیتی قرار دارند؟
احیای قدرت سنتی روسیه، ایران هرروز قدرتمندتر شونده، عراق و راه دشوار آرامش، حزب الله غالب در معادلات سیاسی- نظامی لبنان و منطقه، حماس همچنان مقتدر و پیروز و پایدار، اسراییل مستأصل و آسیب پذیر، افغانستان غرق در بحران و ناامنی و جنگ، پاکستان در محاصره بنیادگراها و... اینهمه آیا مناسبات دنیای پس از یازده سپتامبر را-آن گونه که مِدوِدیِف نیز باری مدعی آن شد- تعریفی تازه خواهند کرد یا نه، امریکا و هم پیمانانش در اردوگاه خیر و نیمه سفید جهان، خواب شان را درست تعبیر کرده بودند؟!
یافتن پاسخی برای این پرسش ها و سؤال های مشابه دیگر، تعلق تام به نحوه عملکرد کشورهایی که نام بردیم، موقعیت امریکا در برابر آنان و مهمتر از همه نحوه نگرش امریکا و رهبران کنونی آن، در بازخوانی پرونده پردردسر بوش ماجراجو خواهد داشت.