عزیز رویش؛ مدیر مکتب معرفت دشت برچی، اخیرا در سمیناری که به مناسبت پنجاهمین سال شهادت علامه سید اسماعیل بلخی، از سوی سرور دانش؛ معاون دوم ریاست جمهوری در کابل برگزار شده بود، سخنانی بر زبان راند که تاکنون هیچکس درباره بلخی نگفته بود.
او بلخی را «صریح ترین تئوری پرداز خشونت» خواند و مدعی شد که این رویکرد او موجب شد که سال ها بعد، داوودخان، خلقی ها و پرچمی ها، طالبان و داعش از آن برای توجیه خون ریزی و خشونت آفرینی استفاده کنند.
آقای رویش برای توجیه این ادعای خود، چندین بار شعری از شهید بلخی را خواند که میگوید:
جوانان در قلم رنگ شفا نیست
دوای درد استبداد خون است
به خون بنویس بر دیوار ظالم
که آخر سیل این بنیاد خون است
طرح این ادعا واکنش های گسترده ای را برانگیخت. بسیاری از اهالی قلم و اندیشه و خرد به این ادعای عزیز رویش از زوایای گوناگون پاسخ دادند.
همین واکنش ها هم به نوعی موجب شد تا عزیز رویش بیشتر احساس وجود و حضور کند.
او در یکی از عکس العمل هایش به این واکنش ها گفت: «می دانیم که وقتی سخنی برخلاف عرف و ذایقه رایج بیان شود، به طور طبیعی و اکنش هایی را برمی انگیزد؛ اما هرچه این واکنش ها جدی تر باشد، نشانه آن است که نظریه جدید مورد توجه جدی تر قرار گرفته است. همین که عده ای در قرن بیست و یکم نیز که قرن تجربه ها و عبرت هایی تلخ از تاریخ خشونت و خشونت گرایی است، از شنیدن و گوش دادن به سخن برآشفته می شوند، خود دلیل اثرات ناگوار و زیانباری است که نگاه و اندیشه و شیوه رفتار سیاسی بلخی و سایر تئوری پردازان خشونت بر جامعه گذاشته است...»
این واکنش همه چیز را توضیح می دهد؛ اینکه روشنفکر سرخورده ما فقط به دنبال ایجاد موجی است که بر آن سوار شود تا دیده شود. اینکه عزیز رویش هنوز عقده دیده شدن و شنیده شدن دارد. اینکه او از اینکه در سایه و حاشیه مانده و نتوانسته راهی به متن جامعه و قلب افکار و باورهای مردم و حتی نخبگان باز کند، خشمگین است.
زندگی آقای رویش نیز این برداشت را تأیید می کند. او از همان آغازین روزهای ورودش به عرصه کارزار سیاسی و فرهنگی، تلاش کرده است تا جانب طیفی را بگیرد که فکر می کرده برنده میدان خواهد بود. با چپی ها چپ بود، با راستی ها راست شد، در جنگ و جنون دهه هفتاد، قلم را در استخدام دیوانگان و جنایتکاران قرار داد و پس از روی کار آمدن نظام جدید هم جانب جریان برتر را گرفت و با پیشبرد پروژه های سفارتخانه ای، نوشتن کتاب های سفارشی و ایجاد نشریاتی که با پول خارجی ها اداره می شد، تلاش کرد خود را در متن و محور بازی ها قرار دهد تا دیده شود.
در کارزارهای انتخاباتی سال ۹۳ به تیم «تحول و تداوم» اشرف غنی ملحق شد تا ایده های یک سیاستمدار برخاسته از طیف اجتماعی «کوچی ها» را تئوریزه کند و از او «بت» جدیدی برای سیاست افغانستان بسازد تا بلکه از این طریق بتواند راهی به دالان های قدرت باز کند؛ اما به سرعت از این چرخه هم اخراج شد و نتوانست به هدفی که منظور نظر داشت، دست پیدا کند.
او در ادامه اما دست از موج سواری برنداشت. در جنبش اعتراضی «تبسم» بر شانه های جماعت سوار شد و تا دروازه و دیوار ارگ پیش رفت تا این بار صدایش را از این طریق به مردم و بازیگردانان سیاست افغانستان برساند و خود را در محور دیدگان عموم قرار دهد.
آن بازی را نیز باخت؛ زیرا جنبش تبسم به سرعت، مستحیل شد و به دام و دامن امتیازگیری های قومی و زد و بندهای پنهانی رهبران سنتی و جدید جامعه هزاره، سقوط کرد.
پس از آن، آقای رویش، چانس خود را با «جنبش روشنایی» امتحان کرد؛ جنبشی که برای همیشه با آرمان های بیش از ۸۰ شهید مظلوم مدفون شد و دیگر نتوانست سر برآورد و به مثابه یک جریان متفاوت سیاسی و مبارزاتی، به حیات و حضور خود ادامه دهد.
این رویداد، بیش از هر کس دیگری به عزیز رویش و عقده های دیرسال او آسیب زد؛ زیرا او را از رسیدن به آمال و امیال شکست خورده اش بازداشت.
این بار، رویش زهر و زخم زبانش را بر علیه اندیشه های شهید بلخی به کار گرفت تا از این طریق شاید بتواند خود را در معرض دید همگان قرار دهد.
اما نتیجه نشان می دهد که او بار دیگر علیرغم تقلای مذبوحانه ای که برای «نظریه» خواندن ادعای مضحک و عقده مندانه اش در رسیدن به هدف دیرینه اش به خرج داد، ناکام ماند و مدیر مکتب معرفت، نتوانست فراتر از یک دلقک پروژه ای، جاه طلب، تنگ اندیش، معامله گر، عقده ای و شاکی از جدی گرفته نشدن، جایگاهی در جامعه پیدا کند.