نوشتن در باره بهار، به همان اندازه سنگین و دشوار است که با کالبدهای منجمد و ارواح سرد زمستانزده، به یکباره بهار را نگریستن و سختتر از آن نیز، آن را زیستن و تجربه کردن.
مگر نه چنین است که بهار، فصل شکفتنهای شگفت و فصل شکفتن شگفتیهاست؟! چهکسی باور میتواند کرد که مِهرِ محجوب سپهرِ تنگمیدان-مرده یا زنده- وقتی در زمستانهای شباروز یکسان، رخ در نقاب نُهتوی مرگاندود ابر سیاه و ستبر فرومیپیچد، روزی حجاب از چهره برگیرد و تمام امپراتوری کفنپوش و سپیدجامه زمستان را فاتحانه و سرافرازانه تا اقصای افق، بیهیچ دغدغه رویاروشدن با غِلظت و غبارینگی کرانههای مِهآلود و ابراندود بپیماید؟!
مگر عروس پریچهر آفتاب، خود به واقع، مصداق مسلم این شعر شیرین نیست که گفت:
پریرو، تاب مستوری ندارد
چو در بندی سر از روزن برآرد
اگرچه عروس خوش خط و خال خورشید، در زمستان؛ فصل انجماد و یخبستگی احساسهای کور و کر داماد طبیعت، هر از گاهی، از سر گستاخی و لجاجت، سر از حجاب ستبر ابر، برمیکرد و کفن سرد و سپید برفی بربافته بر جنازه خاک و بردوخته بر کالبد طبیعت بیجان را به باد سخره و نیشخند میگرفت؛ اما آن سرک کشیدنهای گاه و ناگاه، هرگز برچیده شدن سایه سیاه ابر و درپیچیده شدن جامه سپید برف از کالبد بیرمق و منجمد طبیعت را نویدی هرچند کمرنگ نیز نمیداد.
هنوز جسد زمین، در انجماد مرگ، فرو بود و آسمان، سرگرم بربافتن کفن بر جنازه خاک، و ماه؛ این مسافر غریب آسمان که شبهای شب، سکوت و سکون و خوابآلودگی زمین را، غریب و غمناک به نظاره مینشست و تاریکنای خاک را با فروغ کمرنگاش، روشنا و درخشندگی میبخشید و در فرصت کوتاه و کمیاب شبهای تابستان، کران تا کران آسمان را به غربت و غم در جستجوی همدمی، همغمی، میپیمود؛ در کمال ناباوری و در اوج ستمزدگی، در سیاهچال سرد زمستان، به حبس ابد محکوم شده بود؛ درست در چنین حال و هوایی بود که در روشنای گرگ و میشِ سپیدهدمان، نسیمی خنک؛ اما گوارا و نوازشگر، بلنداها و برجستگیهای کالبد طبیعت که به فرمان سلطان سنگیندل و ستمپیشه مسلط بر امپراتوری زمستان، پاک سپیدپوش گشته بود را غبار روبی و گرد افشانی میکرد و بدینسان، نرمنرمک، در گوش بیاحساس خاک، چیرگی قریبالوقوع(!) ارتش آفتاب، بر سایهسار ظلمتزده بوم و بر زمستان را زمزمه میکرد.
گنجشکی جسور و بی پروا و شالودهشکن-چه میگویم، شالودهنشناس!- فراجَسته بر شاخکی بیاحساس، در وصف فصلی نو -فصلی که در راه است- با شور و اشتیاق و شعف و شادی، ناآرام و بیقرار، خوشحال و شادمان، سرود پیشواز میخواند.
غنچهای لب فروبسته و خاموش، مشق لبخند میکرد.
آبی سرد و خنک که دیرگاهی بود بر فراز آبریزی، در انتظار چکیدن و جاریشدن، محکوم به انجماد گشته بود؛ چکاچک، آهنگ جریان یافتن و توفان و طغیان داشت.
پرستویی پرسشگر و پرتپش، جسور و جستجوگر، کران تا کران، مشتاقانه بال میزد تا مبادا خبری تازه، از رویش یک شکوفه بر یک ساقه سرد، در گوشهای دِنج، برای جفتِ همبال و همپروازش داشته باشد.
پروانههای خوش نقش و نگار، بیتاب و بالافشان، به هر سیاهه برجهیده از دل دشتستانهای برانباشته از انبوه برف، سر میزد؛ تا شاید نامی، نشانی؛ نامهای، نشانهای از لبخند ملیح لالهای یا گلی فرارُسته بر بلندای آن، دریابد.
ستارهای کمسو، در افقی دوردست که دیری بود در سنگینی یک مِه تیره و تار، گم گشته بود، کمکمَک هستی و حضورش را شادمانه، چشمک میزد.
...و در این میان، برفها از شرم، آشفته و آسیمهسر، شتابناک و هراسان، آب میشدند و زمستان، رخت سرد و سپیدش را برمی بست تا عرصه برای جهش و جولان سمند تیزپا و یالافشان نسیم پاکیزه بهاری، فراهم باشد.
این چنین بود که بهار، به راستی فرارسید و چه آرام و با تکیه و طمأنینه فرارسید!
و اینک همهجا بهار است و بهار و بهار...
ما -من و تو- اما، هرگز به پیشواز بهار نشتافتیم؛ هیچگاه به روی بهار، لبخند نزدیم؛ گل شادی هرگز، در چهره ما نشکفت.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه، صحبت کردم،
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس، زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت...
گنجشکها! گنجشکها اما، بهار را فهمیدند؛ بهار را لمس کردند؛ بهار را تجربه کردند؛ نه، چه میگویم! آنها بهار را تمامقامت زیستند. من نشنیدم هیچ گنجشکی را که با موضوع بهار، کنفرانس مطبوعاتی برگزار کند!
و یا در میمنت آن، بیانیه صادر کند!
ما بهار را در صفحات روزنامهها، در اوراق کتاب ها، در اشعار شاعران، در پیامهای سیاستمداران و از پشتشیشه تلویزیونها در دید و وادیدهای مجلل سران و رهبران دیدیم.
ما هیچگاه بهار را تجربه نکردیم. ما هرگز بهار را زندگی نکردیم. ما بهار را شنیدیم؛ ما بهار را خواندیم؛ ما بهار را در پشت شیشه ویترینها و در حریم ورود ممنوعها دیدیم. ما از سایهسار دیوارهای سمنتی، دزدانه به کاروانهای بهاری و کاروانیان شیکپوش و شادمان آن چشم دوختیم...
و ما بارانریز بهار را در زلال اشکهای مان، چکّه چکّه گریستیم...
ایدریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
ایدریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!
ایدریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار!
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ،
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
من و تو اما، دسترخوان هفت میوه مان را از هفتاد رنگ دریغ و درد، پر کردیم.