کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

به مناسبت سالروز 17 اسد 1377

سقوط مزار از زبان یک شاهد عینی

خبرگزاری صدای افغان(آوا) مزارشریف , 17 اسد 1398 ساعت 12:47

نحوه کشتن مردم با توجه به لاغر و نحیف بودن یا فربه و تنومند بودنِ آنها متفاوت بود. افراد دسته‌ی اول توسط طناب حلق‌آویز می‌شدند طوری که عذاب‌کُش شوند. اما افراد دسته‌ی دوم را دست‌بسته روی زمین مانند گوسفند می‌خواباندند و با کاردی آن‌ها را حلال می‌کردند و پس از سلاخی، سرها را در یک طرف و اجساد را در طرف دیگر روی هم می‌انداختند. رودخانه‌ی خون جاری شده بود.


یک روز از ورود طالبان در اوایل جوزای سال 76 به شهر مزار شریف گذشته بود. حدود ساعت 7 یا 8 صبح بود که طبق عادت روزانه به قصد کار از خانه خارج شدم. طالبان در سرک، سوار بر داتسن‌ها برایمان دست تکان می‌دادند. مردم در دسته‌های چندنفری عکس‌هایی را که شب گذشته بر روی دیوارهای شهر نصب شده بود، تماشا می‌کردند. به یکی از این تجمع‌ها نزدیک شدم. چشمانم از حدقه بیرون زد.

برای دقایقی خون در رگ‌هایمان از حرکت ایستاد. تصاویری که شکنجه‌ی بابا مزاری رهبر حزب وحدت اسلامی را نشان می‌داد، نشسته بر زمین با دست و پاهای بسته‌شده با طناب و طالبی که دست چپش بر روی شانه‌ی راست او قرار داشت. تصویر دیگر چهره طالبی خندان را نشان می‌داد که از پشت سر، گوش راست او را به قصد بریدن در دست گرفته بود و طالب سومی که هرچند صورتش از کادر بیرون بود اما دستانش در حالی که بابا مزاری را محکم گرفته‌بود تا از جایش تکان نخورَد دیده می‌شد.

خون مردم با دیدن این تصاویر به جوش آمد و با یکدیگر و دست به دستِ هم به سوی ماما ابراهیم؛ یکی از متنفذین شهر مزارشریف راهی شدند و موضوع را با او در میان گذاشتند.

آن روزها طالبان بدون هیچ‌گونه مقاومتی به تصرف پست‌های دولتی مشغول بودند. تا جایی که مزارشریف به دست آنان افتاد و از آنجایی که مردم در عملِ انجام‌شده قرار گرفته‌بودند، بدونِ چون و چرا حکمرانی طالبان را پذیرفتند. اما آن تصاویر، خوابِ خوش را از طالبان گرفت و شیرینی فتح مزارشریف را به کام آنان تلخ کرد.

پس از اینکه ماما ابراهیم و گروهش از این ماجرا اطلاع یافتند، با دستور او، یاورش سیداکبر دست به اسلحه شد و اولین راکت را از منطقه شیعه‌نشین گولایی گمرک به سمت طالبان شلیک کرد و متعاقبِ آن مردم دست به اسلحه شدند. این جنگ اولین نبرد بین شیعیان و طالبان بود که به خون‌خواهی بابا مزاری آغاز گردید. تا ساعت 11 صبحِ همان روز 3 هزار طالب به درک واصل گردیدند و طالبان شکست سنگینی را متحمل شدند.

پس از این رویداد، طالبان در جبهات مختلف درگیر بودند و قلمرو حاکمیت خود را گسترش می‌دادند. 15 ماه بعد از تحقیر در مزار شریف، یعنی در اسد سال 1377 طالبان با قدرت بیشتر به قصد انتقامِ شکست نخست، عزم تصرف مزارشریف کردند. زمانی که موفق شدند از مسیر بلخ و کوته‌برق خود را به مزارشریف برسانند، بچه‌های تازه‌نفسی که از بامیان، دایکندی و غیره برای دفاع آمده بودند را در قلای زینی محاصره کردند و با بریدنِ سرشان، شربت شهادت را به آنان نوشاندند.

فردای این اتفاق، حدود ساعت 8 صبح، طالبان منطقه به منطقه تلاشیِ خانه به خانه را آغاز کرده و مرا هم مانند هزاران مرد ساکن مزارشریف از داخل خانه‌مان دستگیر کردند. با توجه به اینکه در آن زمان پانزده سال بیشتر نداشتم در مورد چگونه‌کشتن من با یکدیگر به مزاح پرداختند. توجهی به کودک‌ بودن، جوان‌ بودن یا پیر بودن مردم نداشتند و با کینه‌ای که از شکست قبل در دل داشتند بی‌رحمانه به کشتار و نسل‌کشی باشندگان مزارشریف بخصوص شیعیان اقدام می‌کردند.

پس از دستگیری هنگامی که مرا به مکان دیگری می‌بردند در راه با حاجی عوض بای پیرمردی 60 ساله مواجه شدند. طالبی او را مورد خطاب قرار دادو پرسید "بابه هزاره هستی؟" پیرمرد هم در جواب گفت "بله". پاسخی که سرنوشت او را تغییر داد. بعد از دستگیری حاجی عوض بای تعداد کسانی که از کوچه ما دستگیر کردند به 7 نفر رسید. با توجه به اینکه با شهر مزارشریف آشنایی نداشتند، ما را نخست به زیرزمین قرارگاه مرحوم سید حسین انوری که خالی بود بردند. آنجا ابتدا دستان‌مان را با نخ پرده بستند و سپس مجبورمان کردند موتری را با دستان بسته هل دهیم تا روشن شود و سپس با همان ماشین ما را به دروازه بلخ منتقل کردند. از شدت تلخی صحنه‌ها و تصاویری که در طول مسیر دیدیم، درد خودمان را فراموش کرده بودیم.

همراه یک راننده و دو نظامی که یکی از آن‌ها جلوی موتر و دیگری بر روی بام آن نشسته بود به سوی سرنوشت‌مان رهسپار شدیم. وقتی به دروازه بلخ رسیدیم با سیلی از جمعیت کسبه، کارگر، کودک، پیرمرد، شیعه و سنی مواجه شدیم که در صفوف مرگ قرار گرفته بودند. کشتنِ آن‌ها را شخصی به عهده داشت که نه پشتو زبان بود و نه فارسی زبان. لباس‌ عربی کاملا مشکی به تن داشت با چهل تاری بسته شده بر روی شانه‌هایش. به وهابی‌ها شباهت زیادی داشت، حتی بعضی از اشخاصی که ما را به اسارت گرفتند همانند این جلاد لباس عربی به تن داشتند و زمانی که با احوال‌پرسی همشهریان غوربندی که پشتو زبان بودند روبرو شدند اعتنایی نکردند و آن‌ها را لت و کوب نمودند.

نحوه کشتن مردم با توجه به لاغر و نحیف بودن یا فربه و تنومند بودنِ آنها تفاوت می‌کرد. افراد دسته اول توسط طناب حلق‌آویز می‌شدند طوری که عذاب‌کُش شوند. اما افراد دسته دوم را دست‌بسته روی زمین مانند گوسفند می‌خواباندند و با کاردی آن‌ها را حلال می‌کردند و پس از سلاخی، سرها را در یک طرف و اجساد را در طرف دیگر روی هم می‌انداختند. رودخانه‌ی خون جاری شده بود. بعد از گذشت دقایقی متوجه شدم که چهار نفر دیگر نوبتم می‌رسد. تمام وجودم به لرزه درآمد و احساس می‌کردم در خواب عمیقی فرو رفته‌ و گرفتار کابوسی وحشتناک شده‌ام.

زندگی پیش چشمانم سیاه و تاریک شده بود. از زمان اسارتم تا زمانی که به دروازه بلخ رسیدم وقایعی از پیش چشمانم گذشتند که خود را فراموش کرده بودم. در این افکار سیر می‌کردم که ناگهان صدای التماس شخصی به گوشم رسید. زمانی که سرم را چرخاندم با نفر هفتم که یکی از مردمان اهل تسنن بود مواجه شدم. دست به دامن یکی از نگهبانان صف شده بود که در نهایت توسط ضربه‌ای با قنداق اسلحه به دهانش ساکت گردید. در همین بحبوحه نگهبانان پیرمرد شیعه چپلی‌فروشی را که کیسه‌ای بر دوش داشت از صف بیرون کشیدند و بی‌رحمانه روی زمین انداختند. طولی نکشید که با هندل‌های ماشین روسی به جانش افتادند. آنقدر او را زدند تا جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.

در چند قدمی مرگ بودم. باید خود را به دست جلاد سیاه‌پوش می‌سپردم. راه فراری در کار نبود جز اینکه خدا را بخوانم و در دل متوسل به خاندان عصمت و طهارت (ع) شوم. چشمانم را بستم و حضرت ابوالفضل العباس (ع) را عاجزانه با فریادی که از اعماق وجودم بر می‌خواست و جز خداوندِ یکتا شخص دیگری آن را نمی‌شنید طلبیدم. همان‌طور که خدا را می‌خواندم صدای ماشینی به گوشم رسید که لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شد. چشمانم را که باز کردم ماشین کوماز روسی را دیدم که با سرعت به سمت ما می‌آمد. زمانی که رسید ترمز کرد و در مقابل ما ایستاد. راننده از ماشین پیاده شد و صدا زد که محبس را پیدا کرده‌اند و مردم را باید به آنجا منتقل نمایند، اینجا بود که به لطف خدا از مرگ نجات یافتم. اما این پایانِ ماجرا نبود.

ما را با همان ماشین دست‌بسته به سمت محبس قدیمی شهر که روبروی اطفائیه موقعیت داشت، بردند. آنجا که رسیدم با تعدادی از طالبان مواجه شدم که در مقابل درِ بزرگی پیره می‌دادند. با عبور از درب کوچکی که وسط درب بزرگ قرار داشت به دو درب دیگر رسیدم که هر کدام به محوطه بزرگی راه داشتند. درب سمت راستی مخصوص مردم شیعه بود و درب سمت چپی به مردم اهل تسنن اختصاص داشت. اصرار فراوانی داشتم تا ما را در قسمت شیعیان منتقل کنند اما نتیجه‌ای نداشت و ما را با کتک راهی درب سمت چپ کردند.

باورش سخت است، با اینکه حیاط بسیار بزرگی داشت اما جای سوزن انداختن نبود. پر بود از آدم. دنبال جایی برای نشستن می‌گشتم که دو تا از دوستانم به نام‌های خلیفه بسم‌الله و خلیفه فاضل را دیدم. زمانی که در مقابل هم قرار گرفتیم از من پرسیدند "تو این‌جا چکار می‌کنی؟" من هم در جواب گفتم: "به زور وارد خانه شدند و مرا هم دستگیر کردند". مکالمه همین‌جا خاتمه یافت. چشمانم بین جمعیت می‌چرخید که با دو شخصیت بزرگ برخورد کردند. شیخ مفید و دریاب یک هنرپیشه سینما و تلویزیون که به زبان پشتو به طالبان می‌گفت: "من سنی‌ ام" به امید آنکه شاید مذهبش به دادش برسد و او را نجات دهد اما آن‌ها به او توجهی نکردند.

از غذا و نان در زندان خبری نبود به جز یک تلمبه آب که برای رسیدن به آن باید از میان کوهی از مردم عبور می‌کردم. خلاصه برای تَر کردن حلق خشکیده‌ام تحمل مشقت فراوان الزامی بود. شب‌ها به دلیل نبود جا برای خواب ناچار بودم بر تپه‌ای از مرده‌ها بخوابم که روی آن را با خاک پوشانده بودند. بوی خون و بوی متعفن اجساد فضا را پر کرده بود، طوری که به سختی می‌توانستم نفس بکشم.

عصر فردای آن روز گروهی از طالبان وارد زندان شدند و به جدا کردن برخی‌ها از میان آن جمعیت پرداختند که بعدا متوجه شدم افراد منتخب شیعیان بودند. آن دسته از افرادی را که توسط چهره نمی‌توانستند تشخیص دهند و یا شک داشتند، پیراهنشان را بالا می‌دادند و دنبال جای تیغ زنجیر و قمه می‌گشتند یا شانه‌هایشان را برای یافتن جای حمل سلاح بررسی می‌کردند که آیا این فرد قبلا مسلح بوده‌اند یا خیر؟ هزاره یا ازبک، برایشان فرقی نمی‌کرد.

زمانی که به آمار مورد نظر دست پیدا می‌کردند بدون معطلی همراه زندانیان راهی دشت لیلی می‌شدند تا آن‌ها را به قتل برسانند. گزینش برای کشتن تنها به همان روز ختم نمی‌شد. قتل عام انسان‌های بی‌گناه برایشان نوعی تفریح و سرگرمی به حساب می‌آمد و عصر هر روز مانند خون ‌آشام‌های گرسنه وارد زندان می‌شدند تا غذای خود را بیابند. در این بین افرادی هم که قصد فرار داشتند هدف تیراندازی طالبان قرار می‌گرفتند و کشته می‌شدند.

پس از گذشت چهار روزِ فلاکت‌بار اطلاع یافتم طالبان اجازه داده‌اند تا خانواده‌ها برای دیدن و رساندن آب و نان به زندان مراجعه کنند. البته نه افراد بالغ بلکه کوچک‌ترین عضو خانواده این اجازه را داشت. آن روز برادرِ کوچک‌ترم با مقداری نان و آب به دیدنم آمد و پس از احوال‌پرسی آن‌ها را به من داد. زمانی که طالبان مرا دستگیر کرده‌بودند برادرم همراه بقیه بچه‌های مهمانان توسط مادرم در زیرزمین خانه پنهان شده‌ بودند و خودش همراه عمه‌ام جهت تهیه آذوقه به منزل دیگری رفته بود.

بعد از اینکه برادرم زندان را ترک کرد غم عالم بر سرم فرود آمد و دلگیر در گوشه‌ای نشستم. همانجا بود که با دلی شکسته دوباره خدا را یاد کردم و متوسل به حضرت ابوالفضل العباس (ع) شدم. پس از گذشت مدتی احساس کردم آن حضرت در کنارم حضور دارد. جرأتی در دلم پدیدار گشت و فکری به ذهنم خطور کرد. از آنجایی که 15 سال بیشتر نداشتم تصمیم گرفتم خود را به عنوان شخصی که برای دیدن خانواده‌اش به زندان آمده است جا بزنم.

از زیر دست طالبی که در مقابل درب اولِ زندان ایستاده بود بدون اینکه متوجه شود گریختم. زمانی که به درب خروجی رسیدم نگهبان دستم را گرفت و پرسید "تو زندانی هستی یا پایواز؟" در جواب گفتم "پایواز هستم". سپس گفت: "برو از بالای پشت‌بام ببین که می‌توانی زندانی‌ات را پیدا کنی که آب و نانش را بدهی یا خیر؟ و اِلّا درب بسته می‌شود و پایوازی به اتمام می‌رسد."

این را که گفت با سرعت از پله‌هایی که به سمت پشت بام منتهی می‌شد بالا رفتم و خود را به آن رساندم. نفس‌زنان دنبال سیدعیسی موسوی یکی از اقوام شوهر عمه‌ام که همراه من دستگیر شده بود گشتم. زمانی که او را یافتم، نان و آب را برایش انداختم. پس از آن با عجله به سمت درب خروجی دویدم. از درب که خارج شدم بلافاصله به سمت اطفائیه رفتم و جهت استراحت کنار خانم‌هایی که برای دیدن همسران‌شان آمده بودند نشستم. نفسم که تازه شد بلند شدم و به سوی پل هوایی حرکت کردم. در مسیر با مردی حدودا 50 ساله که بعدا متوجه شدم پولیس ترافیک بود مواجه شدم.

خوشحالی‌ام باعث شد تا توجه او به من جلب شود. لحظاتی که گذشت از من پرسید: "از کجا آمدی؟" بدون اینکه آن شخص را بشناسم در جواب به او گفتم: "از زندان فرار کردم" این را که شنید گفت: "تو چقدر ساده هستی؟ این حرف را نزن که اگر طالبی بفهمد تو را همینجا با یک تیر خلاص می‌کند" در راه از فاصله‌ای تقریبا دور چشمانم به برادر و عمه‌ام افتاد. در مقابل نانوایی ایستاده بودند. از زمان تحویل دادنِ آب و نان تا فرار زمان زیادی نمی‌گذشت. وقتی به آن‌ها رسیدم هاج و واج مرا نگاه می‌کردند و از اینکه مرا می‌دیدند باورشان نمی‌شد.

همان روزها بود که شهید سید اسد مسرور از فرماندهان جهادی به خاطر صلاح مسلمین و پایان کشتار شیعیان با طالبان مذاکره کرد و با آنان هم‌پیمان شد. از ترس مراجعه‌ی دوباره طالبان و دستگیری مجددم فردای روزی که فرار کرده بودم در مکانیکی سیدظاهر یکی دیگر از آشنایان شوهر عمه‌ام مشغول به کار شدم. بعدازظهر، پس از فراغت، هنگامی که به سمت خانه بر می‌گشتم، نزدیک معدنِ نمک با تعداد زیادی از طالبان سوار بر ماشین‌های داتسن مواجه شدم. آن‌ها را که دیدم وجودم به لرزه درآمد که نکند روزهای سیاه دوباره فرا رسیده است. نزدیک‌تر که شدم مرحوم سیدقومندان و شهید سید اسد را در کنار یکدیگر دیدم. طالبان به نوبت از ماشین‌ها پیاده می‌شدند و دست مرحوم را می‌بوسیدند. وقتی با این دست‌بوسی مواجه شدم آرامشم برگشت.

در آن چند شب و روزِ وحشتاک و سیاه، حدودا هجده هزار نفر از باشندگان شهر مزارشریف توسط طالبان به شهادت رسیدند...


کد مطلب: 189791

آدرس مطلب :
https://www.avapress.net/fa/news/189791/سقوط-مزار-زبان-یک-شاهد-عینی

آوا
  https://www.avapress.net