یکی از مشکلات زمان جهاد مسایل عاطفی آن بود. دیدن نزدیکان. این مشکل وقتی خودش را بیشتر نشان می داد که کودکان خانواده را مدت طولانی نمی دیدیم، زمانی دلتنگی و زمانی هم نا آشنایی.گاهی کودکان ما، ما را نمی شناختند.
رفتن به خانه و دیدن خانواده هم نیاز به مراقبتهای امنیتی داشت، و باید تلاش می کردیم اقوام و همسایه ها از آمدن ما با خبر نشوند به خصوص که دهدادی در حدود بیست کیلومتری مزار شریف، منطقه نظامی بود، فرقه دهدادی نزدیک خانه ما بود، و این حساسیت و خطر را بیشتر می کرد.
داستان زیر یکی از خاطرات آن زمان است
پشت در اتاق غالمغال"سروصدا" بود، صدای گریه می آمد، کنجکاو شدم، نزدیک در اتاق رفتم، صدای دوتا از خواهر زاده هایم بود، ده ساله و دوازده ساله، صدایشان می آمد که زود این در را باز کنید، مگر ما دشمن ماما یونس هستیم که مامای ما را از ما مخفی می کنید؟ مگر ما خلقی هستیم؟ بزرگترها می خواستند آنان را آرام کنند.
من هر زمان که خانه می رفتم، یک اتاق را در گوشه ای انتخاب می کردم، و در را از بیرون قفل می کردند، آن روز خواهرم آمده بود و خواهر زاده کوچکم محمد غفار که حدود چهار سال داشت. (او حالا ازدواج کرده ویک فرزند دارد) مرا نمی شناخت با مادرش آمده بود؛ مادرش او را برای این که کوچک بود و گمان می کردچیزی نمی فهمد با خود آورده بود... نام مرا هم بلد نبود، وقتی به خانه خودشان برگشته بود، به دو خواهرش گفته بود مامایم آمده بود، مامایم را دیدم. از او پرسیده بودند کدام ماما؟ آخر برادر بزرگترم را تازگی ها تلاشی گرفته و به زور به عسکری برده بودند، خواهرزاده کوچک نمی دانست چه بگوید، نام مرا هم نمی دانست. گفته بود: «همان مامایم کهطرف خدا است».مقصودش این بود که مجاهد است.
خواهرانش بعد از این، قضیه را شنیده بودند؛ حالا آمده و گریه می کردند که چرا مامای ما را نشان نمی دهید؟ مجبورشدیم در را بازکنیم، این یک دیدن تاریخی از خوردسالان خانواده بود، معلوم نبود بار دیگر کی این اتفاق می افتد؟
نویسنده: قومندان یونس