ما در خلق شخصيت در داستان كاري نداريم. شخصيت ممكن است بدون مشورت نويسنده خلق شود، اما شخصيتي كه كم كم بار اصلي را به شانه ميكشد، بايد بسيار حساب شده انتخاب شود. به عبارت ديگر، نويسنده بايد كاملا آن را بشناسد و تحليل درستي از او داشته باشد. به گونهاي كه خواننده نگويد: "اين شخصيت و اين كارها!"
همين شخصيت را با توجه به طرح داستان در نظر بگيرد. اگر اين شخصيت شيفته شديد چيزي ميشد و يا مثل شريف و اسد، طرفدار يكي از رهبرانشان ميگرديد، زنده بودن او تا پايان داستان غير قابل قبول بود. پس انتخاب نويسنده از اين شخصيت و ارائه تحليل درستي از آن، قابل تقدير است.
دومين چيزي كه نويسنده دربارهي آن تحليل درست و موشكافانهاي دارد، شكست شوكران در ساتگين سرخ است. چرا آرماني اين چنين بلند، با شكست مواجه شد؟ علتهاي گوناگوني را ميتوان در اين كتاب پيدا كرد، اما آنچه زياد به چشم ميخورد و گاهي از زبان شخصيتهاي فرعي بروز ميكند. علت شكست اين شوكران، اختلاف دروني و سياست بوده است، و الا عوامل خارجي، نقش موثري نداشته است.
بايد گفت، سياست هم از آن واژه هايي است كه از بس اين دست و آن دست گشته است، ديگر نميتوان از آن، معناي يك پهلو و روشني گرفت. در اصل واژه، ابهامي وجود ندارد. سياست يعني دورانديشي و تدبير درست نسبت به حوادث. حال اين تدبير درست، گاهي نسبت به زندگي شخصي انسان مطرح است، كه يك انسان، با چه تدبيري از بين توفان حوادث راه تكامل را بيابد و گاهي نسبت به زندگي اجتماعي مطرح است. رهبر جامعه، چگونه بايد يك جامعه را از گرداب نجات دهد؟ در چه شرايطي بايد بجنگد؟ در چه شرايطي بايد صلح كند و در چه شرايطي حتي براي مصالح جامعه از كشاكش دروغين كناره بگيرد؟ چون ميدانيم كه گاهي تمام يك مكتب يا طرز تفكر در وجود يك شخص تبلور پيدا ميكند. اگر اين شخص مصالح فكري و ملي را در نظر نگيرد، ممكن است تمام جامعه از آن انديشه رويگردان شود. براي همين، در اوج درگيري بني اميه و بني عباس، شخصيت فكري و سياسي جامعه نميرود يك گروه را تقويت كند تا انتقام چندين ساله را از گروه ديگر بگيرد، بلكه ميآيد جلسهدرسي برگزار ميكند و در چنين شرايط بحراني، چهار هزار متفكر مكتبي به جامعه تحويل ميدهد. حتي كساني كه از لحاظ فكري در مقابل او قرار ميگيرند هم اعتراف ميكنند:" لو لا السنتان لهلك النعمان..."
و يا به عنوان مثال، آلمان را در نظر بگيريد. ميدانيم كه تا چندي پيش، دو آلمان وجود داشت: آلمان شرقي و غربي. بين اين دو آلمان ديوار بلندي به طول دهها كيلومتر كشيده شده بود. اما چقدر آدم تحسين ميكند آن رهبراني را كه به خاطر مصالح ملي، دست از قدرتهايي چون رياست جمهوري، نخستوزيري و... ميكشند. حالا آلمانهاي ديروز را ببينيد و آلمان مقتدر و قدرتمند امروز را نگاه كنيد. سرافرازي آلمان امروز، مرهون گذشت سردمداراني است كه به خاطر منافع ملي، سياست به خرج دادند و دورانديشي نمودند.
اين معناي دقيق سياست بود، اما گاهي از اين واژه، معناي ضد آن مطمع نظر است. سياست يعني فريب، نيرنگ، حقه بازي و كلاه گذاري. آدم سياسي هم كسي است كه به قول نويسنده اين كتاب، با شكم خودش مصلحت ميكند. هيچ معياري را نميشناسد و پايبند هيچ اصلي هم نيست، چون هر اصلي، هر چند ضعيف، زنجيري است بر پاي سياستمدار و بازدارنده از مقصد شكم. بايد در راه رسيدن به اين مقصد، همه اصول را زير پا گذاشت. بايد از تمام موانع گذشت و از روي تمام جنازهها عبور كرد. حتي از روي نعش دوستان سالهاي تنهايياش. حتي مثل نادر شاه با دستان خودش چشمان پسرت را از حدقه بيرون بياورد. چرا؟ چون اگر اين كار را نكند، شكمش غر ميزند.
فخري ميخواهد در تحليل داستاني خودش، انگشت روي اين دردها بگذارد و علت شكست شوكران را در همين زمينهها مورد بررسي قرار ميدهد. ميخواهد بگويد ما، يعني بعضي از اين شخصيتها، كار غير معقولي انجام نميداديم و جبهه ما هم خانه عنكبوت نبود اما وقتي پاي سياست به معناي دومش به ميان آمد، تمام ضوابط را زير پا نمود. ما تعهدي داشتيم كه عبارت بود از آسايش و رفاه مردم. اما عدهاي ناجوانمردانه از اين آب گلآلود بهره جستند و خودشان را به رفاه و آسايش رساندند. و الا چه دليلي داشت كه حزب به دو شاخه تبديل شود؟ اصلا ضرورتي بر يورش ارتش سرخ به افغانستان ديده نميشد. دليل همه اين نابسامانيها و گرفتاريها، سياستبازيهايي بود كه انجام ميگرفت: "خوب بگذار هر كاري ميخواهند بكنند. يك روز ترهكي را ميآورند، روزي ديگر او را به دست حفيظالله امين ميكشند و امروز هم ببرك را ميآورند. سياست يعني حرامزادگي." (ص136)
اين به قول گوينده حرامزادگي، آهسته آهسته، آنچنان ريشه ميدواند كه كسي به ديگري نميتواند اعتماد كند. وقتي از يك جريان فكري سلب اعتماد شود، طبيعي است كه نبايد انتظار بالايي از آن جمع داشته باشيم: "آخر آدم به كي اعتماد كند، همين الآن كه در مقابلت نشستهام، باور كن ميترسم. نميدانم تو به چه فكر ميكني و در پس اين قيافهي آرامت چه ميگذرد. نكند كه در صدد كشتن من باشي." (ص356)
از اين گفتوگوي دردآلود دوم كه بين صميميترين افراد، رد و بدل ميشود؛ افرادي كه سالهاست حتي در يك حجره دانشجويي با هم زندگي كردهاند، ميفهميم كه وسعت فاجعه تا كجاست و چطور راه مشترك، به راههاي مختلف كشيده شده است و آرمان مشترك به آرزوهاي شخصي و لذتپرستي.
نویسنده: سيد حسين فاطمي