حوادث بسيار سريع ميگذرد. حاكمان پي در پي عوض ميشوند. شخصيتهاي زيادي به اندازه نظام جديد وارد داستان ميشوند. هم به خاطر شخصيت هاي زياد و هم به علت سرعت حوادث، خواننده يك مقدار دچار رخوت ميگردد. گاهي كتاب را ورق نميزني كه با ستاره اي روبه رو ميشوي.
ستاره پشت ستاره. بهار ميشود و تابستان. خزان و باز زمستان. همين قطع و وصلهاي مكرر، باعث ميشود كه اولين قضاوت خواننده اين باشد كه با خاطرههايي ناپيوسته رو به روست و از انتخاب اين كتاب براي خواندن پشيمان شود. اما فخري آدم كتابخواندهاي است.
ميداند كه چگونه خوانندگان مشكل پسند را راضي كند. هر چيز نمكي دارد و نمك داستان در شرق ناديده، جنس مخالف است. بايد چند زن وارد داستان شوند تا داستان كشش لازم را پيدا كند. اينطوري كه داستان خشك و بي روح ميگردد. حتي ممكن است متهم به دفاع از نظام خشكتر بگردد.
پس چه بهتر كه مقداري از بار داستان را زهرا، فاطمه و مريم به دوش بكشند. اسد و شريف را در حال ستايش از افراد مورد علاقهشان رها ميكند و دست مختار را باز ميگذارد. مختار هم آدمي است كه درسهاي دانشجويي خودش را خوب خوانده است، هم مطالعات زيادي دارد، هم به كارهاي حزبي ميرسد و هم زندگي را فراتر از اسد و شريف ميبيند. خواهري دارد بسيار دلسوز، دختر دايياي دارد پا در ركاب و معشوقهاي فرحبخش. اين معشوقه، تصادفي به تور او ميخورد. از سر تصادف به كتابخانه ميرود. دختري ميبيند، بلندبالا و لاغر اندام. هيچ آشنايي قبلي با او ندارد و هيچ برخوردي هم با هم نداشتهاند. همين تصادف، بخت دختر دايي را زير پا ميكند و مختار با همين دختر مورد علاقهاش كه مريم نام دارد، در فضايي جديد، بساط عروسي را ميچيند.
هم انتخاب مختار بهجاست و هم انتخاب نويسنده، چون اگر مختار به مريم نميرسيد، بسياري از چيزها ناگفته ميماند و بسياري از رازها سرپوشيده. اين تصادف باعث ميشود كه مختار تا آخرين پرده داستان، باقي بماند. مريم هم بايد باقي بماند، هر چند به زور وارد داستان شده است. اسد و شريف هم سهمي از زندگي دارند. پس شخصيت هاي مهم داستان، همين چهار نفر هستند و ديگران هر چند از لحاظ داستاني گاهي بسيار پيشروي ميكنند، گاهي با هيهي و گاهي با هوشياري نويسنده، جلو پيشروي آنها گرفته ميشود.
در نهايت از اين چهار نفر شريف، راهش را جدا ميكند و به طرف تركستان ميرود. اسد، قرباني آرزوهايش ميشود. مريم و مختار، به ناچار صحنه را براي تفنگداران ترك ميكنند. تا يك چند آنها هم در كوچه پسكوچههاي شهر كابل به تير اندازي و نشانهزني بپردازند.
اين طرحي نه چندان كوتاه داستان بود كه در لا به لاي آن، گفتنيهايي هم گفته شد. حالا باز ميگرديم به اصل موضوع. از ديدگاه تحليل اجتماعي، داستان بسيار موفق است. در حقيقت، فخري در اين بعد كاري، هيچ چيز را از نظر دور نداشتهاست. از ريزترين مساله، تحليلي درست و قانع كننده براي خواننده بيان ميكند. چرا مختار در حلقه شوكران قرار گرفت؟ چرا آرمانهاي شوكران بر باد رفت؟ چرا مجاهدين نتوانستند بر ويرانههاي ساتگين سرخ، بناي محكمي استوار كنند و بالاخره جايگاه مردم در اين كشاكش كجا بوده است؟
طبيعي است كه مختار بايد در اين حلقه قرار بگيرد. مختار آدمي است تحصيل كرده، دانشگاه ديده و با استعداد. هوش و ذكاوتش باعث ميشود كه از مكتبي احيانا دهاتي، به كابل برود و در رشتهِ طب درس بخواند. علاقه به كتاب، باعث ميشود كه دنياي جديد، پيش رويش باز شود. آدمي است نه آرمان گرا كه كنجكاو. ميخواهد از علت هر چيزي سر در بياورد. هيچ چيز را رد نميكند، اما همواره با سوالهاي گنگي رو به روست: چرا اين طور زندگي ميكنيم، ديگران چه كردند كه به آسمان راه يافتند؟ خلاصه آدمي است طبيعي. نفرتي از چيزي ندارد و در عين حال، پروانه شمعي هم نميشود.
پدر را ميستايد كه با حمله حيدري و نهج البلاغه سر و كار دارد و در عين حال، كار رفقا را هم تحسين ميكند. هم دموكراسي را از رفقا ياد ميگيرد و هم ميخواهد توضيح آن را از استاد پتالوژي بشنود. اگر چه با اين كارش مورد عتاب رفقا قرار ميگيرد، اما پيش خودش شرمنده نيست. تنها چيزي كه ظاهرا بدش ميآيد، دست ملا و چشمان پف كرده خان است. اما هيچ جايي از خودش رد پايي نگذاشته است كه عليه اين دو اقدامي عملي كرده باشد. فخري در ساختن اين شخصيت، آگاهانه و يا ناخودآگاه، به توفيق بزرگي دست يافته است.
فراموش نكنيم كه اينگونه آدمهاي به اصطلاح خاموشك مردار، گاهي خطرناكترين آدمها هستند، هم در عالم واقع و هم در عالم داستان، انور خامهاي، در خاطرهاي كه از احسان طبري دارد، تقريبا همين چيزها را در رابطه با جذب او در حزب بيان ميكند؛ استعداد ذاتي و حس پژوهشگري. و الا از لحاظ تيپي، بين حزب توده و احسان طبري، فاصله زمين و آسمان است. طبري طلبه اي است كه حاشيه ميخواند، ولي علاقهي شديدي به فلسفه دارد.
در اين جا هم شخصيت داستاني ما، كم و بيش همين خوي و بوي را دارد، منتها با خونسردي مخصوص خودش. همين ويژگي باعث ميشود كه شخصيت، از سادگي به پيچيدگي گام بردارد. حتي پا را از پله ناظري به پله اصلي بگذارد؛ يعني از شخصيت ناظر به شخصيت اصلي داستان تبديل شود. اگر چنين نبود، هرگز باور نميكرديم كه در نهايت، تمام بار مصائب بر دوش او قرار بگيرد و در صحنهي پيكار، يكه و تنها بماند، بلكه ميگفتيم چون زمينهي اصلي براي پيچيده بودن شخصيت وجود نداشت، نويسنده با خلق آن دچار تناقض شده است.
نویسنده: سید حسین فاطمی