کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

خاطرات به یادماندنی ی یک قهرمان ملی(13)

خبرگزاری صدای افغان(آوا) - مزارشریف , 20 جوزا 1394 ساعت 21:08

من به نوبۀ خود و شما خواننده گرامی به نوبۀ خود از خداوند متعال(ج) طلب نمائیم که هرچه عاجل اولتر از همه معامله‌گرهای ملت و وطن را از دنیا بردارد و عوض آن‌ها از خداوند(ج) باید بخواهیم که یک حکومت عدل اسلامی و اجتماعی با پایه‌های وسیع به وجود بیاید و ملت مظلوم و فقیر، دربدر و آواره را از این غم و مشکلات نجات بدهد که به خانه و کاشانه خود بروند. ان‌شاءالله


سقوط مزارشریف و سلطه طالبان یک ماه بعد طالب‌ها آمدند و مزارشریف را تصرف کردند. آن‌ها هم به مردم مظلوم رحم نکردند و هزاران انسان‌ غریب و مظلوم و بی‌دفاع را به قتل رساندند. افراد و اشخاص سلاح به دست و مسئولین تنظیم‌ها از شهر برآمدند و امکاناتی که در شمال موجود بود، بیش از دوصد هزار نیروی بشری، حدود سه صد چین تانک‌های زرهی، بیش از پنجاه فروند طیاره‌های هلی‌کوپتر و جنگنده‌های جیت و بیش از هزار ضرب توپ‌های مختلف‌النوع ثقیله و دافع هوا و غیره همه را به طالبان تسلیم کردند. مرتبه دوم که در برابر طالبان مقاومت صورت گرفت، توسط مردم و ملت بود و این‌ها کدام عمل سالم انجام نداده‌اند. نظامیان همه از جنگ خلاص بودند و مردم فکر کردند و گفتند ما چه قدر از این تنظیم‌ها دفاع نمائیم، به درد ملت نمی‌خورند، لذا از آن‌ها آزرده شده بودند. دفعه سوم که طالبان آمدند، ملت خود را کناره گرفتند و در خانه‌های خود بودند و بیرون نیامدند. طالبان چون کیش وهابیت داشتند و هم پاکستانی‌ها بودند، به مردم مظلوم، بیچاره و بی‌دفاع رحم نکردند. سه روز هرکسی را دیدند بالایش ضربه کردند. البته آقای محقق و آقای شفق بهسودی از رادیو بی‌بی سی مصاحبه کردند که نیروهای ما هنوز هم در سیدآباد، یکه توت، کارته جعفری و در کجا و کجای مزارشریف جابجا می‌باشند. در حالی‌که یک نفر از مربوطین آن‌ها نمانده بود. فقط اعلان ناحق آن‌ها باعث شد در همان چند منطقۀ یادشده، طالب‌ها فشار بیشتر وارد کنند. چنانچه قبل از این هم بعد از آرامی دو روزه مردم ما را سرکوب کردند و زدند، پس از این اعلان به طور عاجل عملیات و خانه پالی را شروع کردند. چقدر انسان‌های بی‌گناه دیگر را به شهادت رساندند. خوب تا آخرین مرحله هم خود مسئولین رحم نکردند، این‌که نزد خود چه سیاست داشتند، به خودشان معلوم است. اما مردم که قتل عام گردیدند برای آن‌ها هیچ تاثیری نداشت. این‌قدر شد که برای جامعه خود و دنیا معرفی شدند که مغز و کله درست ندارند و ملت هم امید خود را از آن‌ها بریدند. بعد از این قتل‌عام‌ها، بدبختی‌ها و آوارگی‌های ملت توسط دلالان انسان، به گروگان گرفتن‌ها و بی‌عفت شدن ناموس ملت و دختران ملت افغانستان، سرحدش به عربستان و پاکستان رسید و از مشکلات زیاد و مصیبت‌های زیاد که در حال مهاجرت رخ داد. با آن‌هم رهبران در بین خود از ریاست طلبی، مقام پرستی، شخصیت طلبی خود دست نمی‌کشیدند. اختلاف‌ها زیاد شد و کم نشد. نمی‌گذارند مردم مظلوم سرنوشت خود را از دست آن‌ها خلاص کند. با این خیانت‌هایی که مرتکب شده‌اند و می‌شوند، بازهم به هر مملکت می‌روند و خود را ناجی و بزرگ ملت قلمداد می‌دهند. مردم برایشان نفرین می‌فرستند، ولی آن‌ها بالای خون ملت بازهم قرارداد و پروتوکول امضاء می‌کنند. من به نوبۀ خود و شما خواننده گرامی به نوبۀ خود از خداوند متعال(ج) طلب نمائیم که هرچه عاجل اولتر از همه معامله‌گرهای ملت و وطن را از دنیا بردارد و عوض آن‌ها از خداوند(ج) باید بخواهیم که یک حکومت عدل اسلامی و اجتماعی با پایه‌های وسیع به وجود بیاید و ملت مظلوم و فقیر، دربدر و آواره را از این غم و مشکلات نجات بدهد که به خانه و کاشانه خود بروند. ان‌شاءالله. مشکلات مهاجرین یک‌عده مردم که قوم شان و خود شان بلد بودند و یا امکانات داشتند، در بیرون از وطن برآمدند. یک عده مردم دیگر را دلال‌های انسان تبلیغ کردند که بازهم جنگ می‌شود، بیائید از وطن بیرون شوید. ولی کشیدن یک عده دیگر که بدبخت شده بودند کار آسان نبود، مشکلات شان هم زیاد بود، آن‌ها را دلال‌ها تبلیغ می‌کردند که در ایران و پاکستان کار زیاد و آرامی است، برق، گاز و آب هم است، آرام می‌شوید و کار هم زیاد است، پولدار و ثروتمند می‌شوید. این‌ها را با این حرف‌ها از وطن می‌کشیدند. آن‌ها هم که به خارج می‌آیند در مرز به دست خون آشام‌های دیگر می‌افتند، یعنی بلوچ‌های بی‌انصاف. مردم هم بلد نیستند برای مهاجرین می‌گویند که از خانه‌های تاریکی که آن‌ها را انداخته اند، بیرون را نگاه نکنید که نفر دولت خبر نشود و نیاید. اگر خبر شود این‌همه مصرف که کرده‌اید هدر می‌رود و تا این‌جا آمده‌اید، شما را می‌گیرد و از مرز ایران بیرون می‌کند. مهاجر مظلوم که بلد نیست و از بی‌انصافی بلوچ‌ها هم اطلاع ندارد از فروختن دلالان افغانی که تا این‌جا آن‌ها را آورده‌اند و به بلوچ‌ها فروخته‌اند، خبر نیست، مجبور می‌شود که طفلان خود را نگذارند که سرهای خود را بلند کنند. بعداً به آن‌ها می‌گویند چند مدت که نزد ما بودید بیائید که حسابی نمائیم. خوب، چه حسابی؟ شب و روز خانه را بند انداختی، نان سه وقت خوردی، نفر خبر شده، آمده بود می‌خواست خانه پالی نماید، پول دادم وگرنه شما را پیدا می‌کرد و زحمت و پول را که شما تاهنوز خرج نموده بودید، از دست می‌رفت. دیگر این که حالا شما را به دست دریوران می‌دهیم فی نفر مثلاً یک‌صد هزار تومان از بردن شما تا مقصدجای تان: مشهد، تهران و هر جایی که باشد می‌رساند. این‌گونه حسابی می‌کنند. مهاجرین مظلوم و از دنیا بی‌خبر پول خود را که می‌سنجد مناصفه خواست قاچاقبر را موجود نمی‌تواند. قاچاقبران به مهاجران تکرار می‌کنند هر قدر روز دیگر اگر باشید، بالای شما پول من افزود ه هم می‌شود. فکر می‌کند پول من کافی هم نیست، اگر زیادتر بمانم بیشتر قرضدار می‌شوم. برای بلوچ می‌گوید: ما چه کار نمائیم پول ما قرض شما را کفایت نمی‌نماید، اگر بودن ما دوام پیدا کند، بیشتر قرضدار شما می‌شویم. پس شما همراه ما یک نفر خود را روان کنید که از کدام همشهری و یا اقوام خود پول بگیریم و قرض شما را تکمیل کنم. اگر بلوچ آدم با انصافی بود قبول می‌کند و اگر کدام بی‌وجدان بود در جمع فامیل مهاجر می‌بیند کدام زنی که دارای حسن خوب باشد می‌گوید: من نفر ندارم، شما یکی از اعضای فامیل خود را نزد من گرو بگذارید، پول ما را که روان کردید، من نفر شما را در هرجا که شما باشید روان می‌کنم. این مرد بی‌خبر از مرام آن منافق می‌فهمد، می‌گوید: من خودم نزد شما می‌باشم، فامیلم را روان کنید. بلوچ می‌گوید: نخیر و یکی ازین دخترها و زنانی را که در نظر گرفته است می‌خواهد. این مهاجر مظلوم که چاره برایش تنگ است، هیچ‌کس نیست که به دادش برسد، در خانۀ تاریک هم انداخته شده، می‌گوید صدای خود را بلند مکن مجبور است بی‌ناموسی را قبول کند، دختر جوان و یا زن جوان خود را به درخواست این موجود پست که نام انسان را به آن گذاشته نمی‌توانیم، نزد او بگذارد و باقی خانواده خود را نجات بدهد و خود را بی‌ناموس سازد. خوب، شما فکر و قضاوت نمائید که دستآورد مبارزه مسئولین ما چه شرایطی را به بار می‌آورد. گزارشی را که خدمت شما عرض کردم صدها نفر همین قسم شده‌اند و واقعیت است. در جلسه‌ها و مجلس‌ها از چنین حادثه‌ها، یاد و صحبت گردیده که صدها نفر بوده و باگوش خود شنیده‌اند که جگر انسان پاره پاره می‌شود و قلب انسان از حرکت می‌ماند. تاب و توان شنیدن این صحبت‌ها را نداریم. با این‌همه آوارگی‌ها در ایران که رسید می‌بیند که کار نیست، جای نیست، پول هم ندارند. بدون مدرک از خانه خود برون آمده نمی‌توانند. دوست و عزیزی که دارند، مشکلات‌شان از آن‌ها زیادتر است. جزئی ترین مشکل این بنده خدا را هم نمی‌تواند حل نماید. به درگاه خدا(ج) روی می‌آورد. اگر این‌همه بدبختی و مصیبت را ارزیابی کنیم، از دست ریاست‌خواهی، جاه‌طلبی و خودخواهی همین بزرگان و مسئولین می‌باشد. اختلافات درونی آن‌ها بوده که مردم را از خانه و کاشانه شان آواره و دربدر ساخته است و در این‌جا هم بعضی از مربوطین شان به امید این که یک کمک بگیرند به دروازه یا دفتر خود راه نمی‌دهند. باز دل انسان تنگ می‌شود. روی خود را بالا می‌نمائیم، با این همه مشکلات جز لطف خداوند(ج) هیچ چارۀ دیگر نداریم. از خداوند(ج) طلب کمک و لطفش را نمائیم. خدا(ج) حاضر است که دوستان و خویشاوندان من در مرزهای جمهوری اسلامی با من ارتباط می‌گرفتند، تا اندازه‌ای که توان داشتم مشکل و نیازمندی‌های‌شان را حل می‌نمودم، در مورد خانه، ضروریات خانه، فرش و یا کدام لوازم مورد نیازشان در حد توان کمک نموده و همکاری خود را دریغ نمی‌کردم. یک دربند حویلی تعمیر سه طبقه در کوچه قبادی داشتم، به حزب وحدت آقای اکبری و جناب شیخ باقر به فروش رساندم. یک مقدار قرضدار شده بودم، ادا کردم. یک مقدار آن که باقی ماند، با خود بردم. تقریباً مبلغ بیشتر از سی هزار دالر بود. با همین مبلغ وقتی که از مشکلات دوستان مربوطه و همشهری‌های خود خبر می‌شدم، مشکلات‌شان را حل می‌کردم. برای خانواده و اقوام مربوطه نامه و مدرک می‌گرفتم، یکی از آن‌ها احساس مشکلات نمی‌کرد و طفل‌های شان در حد محدود به مکتب شامل شده بود. بعضی از همشهری‌هایی که مدارک شان گرفته شده بود به خانه من مراجعه می‌کردند تا توان داشتم امکانات خود را دریغ نمی‌کردم. این است وظیفه انسان. اگر هرکدام مطابق فهم خود به نافهم توجه داشته باشد و هر که امکان مادی و یا معنوی داشته باشد، از یک برادر مومن خود دریغ نکند، برای هیچ کس مشکل باقی نمی‌ماند. شورای همبستگی من که بعد از سقوط و تحول در مشهد مقدس بودم یک اندیشه جدید پیدا کردم. با دوستان و شخصیت‌ها تماس گرفتم، خواستم یک وحدت همگانی را به وجود بیاورم. مجموعه‌ای را تشکیل دادم که در آن آقای جاوید، آقای عبدالله رفیعی، آقای بیانی، آقای شفق، آقای هادی بلخی، آقای محمدی، آقای شیخ باقر سلطانی، آقای حسینی مزاری، آقای فاضل سانچارکی، اکثریت قوماندان‌های سه تنظیم مربوط شیعه تشکیل یافته بود. مدت هفت ماه این جلسات ادامه داشت. این جلسه و مجموعه کارشان بعداً کمی رنگ گرفت. هرکدام کار خود را ادامه دادند در حالی‌که رقابت سیاسی هم داشتند. هر تنظیم سه تنظیم شد، در حرکت اسلامی انشعاب پیدا شد، حرکت انوری، حرکت جاوید و حرکت به رهبری آقای محسنی شد. از وحدت اکبری، آقای عالمی شد، آقای شفق، آقای هادی و شیخ باقر سلطانی شد. از وحدت خلیلی، خودش، آقای عرفانی و آقای محقق شد، چند پارچه شد. خوب، حالا که یادگار و خاطره خود را تحریر می‌دارم یک شورایی که نام آن را همبسته‌گی گذاشته‌اند، من عضو شورای اجرائیه آن هستم تشکیل شده است. در ضمن آقای محقق فریب خورده و با جنبش ملی مواجه شده. به نظر من ملیت‌های محروم باید با هم متفق می‌بودند، برعکس با یکدیگر جنگ و جنجال نموده اند و دشمن از خلاء استفاده کرده و مشکلات خلق شده است. من با ملک خان و دوستم در مورد شکست شمال صحبت نمودم علتش را فاصله‌هایی که ایجاد شده دانستم، این فاصله‌ها سبب گردیده که چنین گرفتاری‌های پیدا شود. از ایشان خواهش کردم با هم نزدیک شوند. قبول نمودند، دعوت مرا پذیرفتند و وحدت کردند. از یک طرف بین ازبکها و هزاره‌ها فاصله ایجاد شده بود، حل و جبران شد و از طرف دیگر خود ازبکها وحدت کردند و برای خود یک شورای انسجام را به وجود آوردند. بعداً ما و دوستم از داخل آن شورا، شورای مقاومت شمال را به وجود آوردیم. شورای همبسته‌گی از احزاب مختلف، تشکیل یافته، امیدوار می‌باشیم در بین شیعه‌ها و همه اقوام ساکن در افغانستان، وحدت سراسری شود. ان‌شاءالله خداوند لطف خود را شامل حال ما نماید. در مورد آشتی جنرال دوستم با جنرال ملک قابل یاد آوری می‌دانم که جناب محترم دوستم از اثر اختلافاتی که با ملک پیداشد، و سپس زارشریف، شبرغان، فاریاب سقوط کرده بود و هر دو جنرال در مشهد مقدس مهاجر بودند نظر به شرایط وطن ایجاب می‌کرد که ایشان را آشتی اندازم، خوب من بسیار وقت همراه جنرال صاحب دوستم بودم، برای شان یاد نمودم که جنرال صاحب اجازه بدهید شما را همراه جنرال صاحب ملک نزدیک بسازم. جناب دوستم شخصیت بزرگ و دوراندیش طرف من خنده کرد و گفت: ماما شما نظر نیک دارید این همه تباهی به وطن و مردم ما و شما رخ داده حالا که نشست نمائیم چه مفاد خواهد کرد؟ خوب موافقه‌اش راگرفتم. خدمت جنرال صاحب ملک رفتم به ایشان همین پیشنهاد را کردم از تجارب تلخ گذشته یاد کردم آن‌ها هم قبول کردند. خلاصه مدت یک ماه این پروسه طول کشید که موفق به این امر شدم و توانستم که جناب جنرال دوستم را با جنرال ملک با حضورداشت بیش از دو صد نفر بزرگان قوم افغان از اندخوی، جوزجان و مزارشریف این دو شخصیت ازبک تبار را آشتی می‌اندازم، عکس‌ها شاهد است. بعدا از آشتی، از جناب دوستم خواهش کردم که افغانستان بروند و به دفاع از وطن عزیز و نوامیس ملی خود ادامه دهند. از افغانستان محترم حاجی الماس خان که از جمله دوستان بنده بود، در برابر طالبان به خط اول شمالی قرار داشت و با طالبان می‌جنگید، از وی خواهش نمودم که با آمر صاحب مسعود تفاهم نموده و جنرال صاحب دوستم را به افغانستان دعوت کنند تا در مقاومت‌ها سهم بگیرد. خوب گفتند و رفتند معلوم نشد، بعد از یک مدت دو باره از حاجی صاحب الماس خان خواهش کردم که حاجی صاحب! حتماً جناب جنرال صاحب باید برود، رفتن و بودنش خوب و موثر می‌باشد. در کنار آمر صاحب مسعود باشد. دفعه دوم آمر صاحب مسعود قبول می‌کند و جنرال دوستم را دعا دادیم، عازم افغانستان عزیز شد. بعد از توقف کوتاه در شمالی و تخار و بدخشان عازم دره صوف ولایت سمنگان شد. به لطف خداوند و کمک جامعه جهانی وطن از چنگال مزدوران پاکستانی و خارجی‌ها آزاد شد.


کد مطلب: 112847

آدرس مطلب :
https://www.avapress.net/fa/article/112847/خاطرات-یادماندنی-ی-یک-قهرمان-ملی-13

آوا
  https://www.avapress.net