کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

خاطرات به یادماندنی ی یک قهرمان ملی(8)

خبرگزاری صدای افغان(آوا) - مزارشریف , 22 حمل 1394 ساعت 21:00

در مورد قضیه محبوس‌شدن سید حسین‌شاه مسرور، قوماندان عمومی حرکت اسلامی در مزارشریف یادآورشوم که ساعت 12:05 همان روز صدای مهیب راکت فیرهای ضربه‌ای شنیده شد و ناگهان محترم سید عزیزالله هاشمی که رئیس زراعت ولایت بلخ بود در منزل ما آمد و بسیار پریشان بود. احوال‌پرسی نمودم بعدأ سوال کردم آقا صاحب خیرت است


کناره‌گیری از وظیفه نظامی یک سال از تحول و پیروزی دولت اسلامی و جنبش ملی اسلامی گذشت. مخالفت‌ها پیدا شد. اختلاف بین تنظیم‌های شیعه، اختلاف بین دولت و حزب وحدت، اختلاف بین دولت و حزب اسلامی حکمتیار. خلاصه خون ریزی‌های ناحق، برادرکشی و جنگ‌های بی‌مفهوم. واقعیت عرض نمایم که برای هیچ مسلمان با وجدان قابل قبول نبود. از شرایطی که برای مردم پیش آمد بسیار ناراحت شده بودم. نزد خود تصمیم گرفتم وظایف نظامی را ترک نمایم. اگر در پهلوی هر یکی از سازمان‌ها و تنظیم‌ها که باشم باید علیه دیگرش جبهه گیری نمایم. مجبور پیشنهاد کردم که وظیفه نظامی را پیش برده نمی‌توانم. از رهبری فرقه خواستم تقاعد مرا بدهند. قبول نکردند. گفتم: تکلیف مریضی پیدا نموده ام، قبول نکردند. گفتند: تا خوب شدن در منزل خود باشید. مجبور بدون سرنوشت در خانه ماندم. مدت چهار سال را سپری کردم. در مورد قطعه فراموش نمودم عرض کنم. قطعات را از کابل خواستم، یک تعداد از پرسونل به حزب وحدت نزد آقای حاجی احمدی رفت، یک تعداد به حرکت اسلامی رفت، حدود چهل و یا پنجاه نفر گفتند که در خانه‌های خود می‌باشیم، هر زمان هدایت بدهید حاضر می‌باشیم. تعداد ده یا یازده نفر را نظر به شرایط در منزل خود نگاه کردم. خدمت شما عرض کردم، چهار سال بیشتر در منزل بودم، مردم محل و گذر آمدند و مرا به حیث کلان خود پیشنهاد کردند. من هم یک حسینیه و یک مسجد را به همکاری محل ساختم. سال یک مرتبه از ایام محرم و عاشورای مولایم اباعبدالله الحسین(ع) تجلیل می‌نمودم، سیزده روز و شب به درِ خانه مولایم در خدمت بودم. کست‌های هر سال تجلیل هم نزد خودم موجود است، خدا کند از نزد فرزندانم گم نشود. زیارت مولای غریبان در همین وقفه، به زیارت مولای غریبان آمدم. یک شب در منزل حاجی سیدعبدالله چهارکنتی که خداوند(ج) او و تمام مومنین از دنیا رفته را رحمت کند، مهمان بودم. بعد از صرف غذا گفت: من برای امامزاده یحیی آقا(ع) در سرپل یک تخته سنگ مرمر فرمایش داده‌ام و به سرپل روان می‌کنم. شما زحمتش را بکشید و آن را داخل ضریح امامزاده یحیی(ع) نصب نمائید. گفتم: به سر و چشم. بعد از زیارت امام هشتم(ع) که به افغانستان بازگشت کردم، چند مدت بعد یکی از اقوام حاجی سیدعبدالله آمد و گفت: ماما ابراهیم! عنوانی شما یک سنگ از مشهد مقدس آمده. گفتم: در کجاست؟ مرا برد و سنگ را دیدم. بعداً پلان بردن آن را گرفتم، تعداد پنجاه نفر از مردم مؤمن و مناقب‌خوان را خبر کردم، یک تعداد از مؤمنین و ارادتمندان امام زاده یحیی(ع) را هم باخبر نمودم. یک قطعه خط هم از رئیس شورای علمای بلخ، سالک زاده، برای شورای علمای سرپل گرفتم. یک خط هم از غفار پهلوان که مسئول نظامی سرپل بود، عنوانی ستار پسر غـفار گرفتم. یک پایه جنراتور هم با لین‌های برق و گروپ‌های زیاد آماده کردم. پلان نصب سنگ را به شب جمعه اختصاص دادم. به این امید که بخیر وقتی که سنگ را به ضریح امام زاده یحیی(ع) نصب نمودیم، در شب جمعه تا صبح مناقب خوانی می‌نمائیم و دور حرم امام زاده یحیی(ع) را چراغانی می‌کنیم. دو روز قبل از دوستان خود غریب حسین خان و جمالی، والی صاحب اسبق بلخ را یکجا به سرپل روان کردم و گفتم: رهبری سرپل و شورای علما و رئیس اوقاف را در جریان قرار بدهید. روز پنجشنبه نذر خود را پخته می‌کنیم و سنگ را نصب می‌نمائیم، شب جمعه تا صبح مناقب خوانی می‌کنیم. خوب، پلان تنظیم شد، موترها آمدند، با مؤمنین و سنگ حرکت کردیم. به سرپل رسیدیم. شب مهمان غریب حسین خان بودیم. غریب حسین خان بعد از صرف غذا یاد کرد که ما جریان را به رهبری سرپل و شورای علما گفتیم، نظر ندارند که سنگ نصب شود، می‌گویند: ما اجازه نداریم به اماکن مقدسه دست بخورد. خوب باور ما نیامد، شب، مناقب خوانی شد، صبح شد فردا طرف حرم مطهر امام زاده یحیی(ع) رفتیم. در نزدیکی حرم آقا یک خانقاه بود، رهبری ولایت، شورای علما و رئیس اوقاف همگی در آن‌جا آمده بودند. دیگ‌های نذر را هم بچه‌ها نصب نموده بودند و مشغول پختن نذر بودند. ما به خانقاه رفتیم، با رهبری سرپل دیدار کردیم. در مورد نصب سنگ جلسه گرفتند و صحبت شد و فیصله کردند که ما صلاحیت دست زدن به قبر امام یحیی آقا را نداریم. تا وقت ظهر می‌گفتند که غیر ممکن است. به راستی و واقعیت مرا بسیار عقده گرفت و فکرم خراب شد. رفتم به طرف حرم مطهر امام یحیی(ع)، داخل حرم شدم، بالای سر آقا نشستم، عرض کردم و گفتم: آقای مهربان! من رفته بودم زیارت امام هشتم(ع)، یکی از فرزندان جدت. سیدی گفت: من یک سنگ روان می‌کنم، تو آن را نصب کن! «همان کار هم شده است. حالا من تا جایی که فکرم کار می‌کرد وظیفه خود را انجام داده ام، مناقب خوان‌ها را آورده‌ام، جنراتور و لین و گروپ برق آوردم، از بزرگان این برادرها، خط سفارشی به آن‌ها آوردم، حالا سنگ را اجازه نمی‌دهند و شما هم آرام خواب می‌باشید. برای من هم شرم است سنگ را نصب نکنم و بروم طرف مزارشریف.» خدا شاهد است مرا گریه گرفت، زیاد گریه کردم. گفتم: «حالا می‌روم تمام شورای علما و مخالفین نصب سنگ را می‌کشم، هرچه شد فردا نزد جدت قضاوت او را می‌خواهم.» از جای خود بلند شدم که بیرون برآیم. سرراهم یکی از سربازان من آمد و گفت: ماما شما را می‌خواهند. گفتم: کی؟ گفت: رئیس شورای علما. گفتم: چه می‌گویند؟ گفت: فیصله شده سنگ را نصب نمائید. عقب سرم حرم بود، عاجل روی خود را دور دادم و دست خود را بالا کردم گفتم: آقا جان هزار سلام به شما و خاندان برحق تان. آمدم دیدم که همگی بسیار خرسند می‌باشند به من گفتند: کجا بودی؟ شما را همه سوال می‌کنند تا سنگ را نصب نمائی. گفتم خیلی خوب. حرکت کردیم موتر سنگ را بردیم نزدیک حرم مطهر امام یحیی(ع) پائین نمودیم. عاجل سنگ را نصب کردیم. شب هم چراغ‌ها را روشن نمودیم تا صبح مناقب‌خوانی کردیم و فلمش را هم موجود دارم. بعداً یک دانه ضریح از چوب چهار مغز درست کردم، بردیم نذر نمودیم، جنراتور بردیم، مناقب خوان‌ها را بردیم تا صبح مناقب‌خوانی کردیم. دفعه دیگر یکی از دوستان به نام زلمی از سه دوکان مزارشریف یک دانه دیگ مسی ساخت. دیگ را بردیم بازهم تا صبح مناقب خوانی و سینه‌زنی کردیم. بدین ترتیب سه مرتبه خدمت مولایم امام یحیی(ع) رفتم و خداوند(ج) و خود مولایم لطف و توجه کند به خیر زنده باشم، بازهم خدمتش بروم و بعضی آرزوهای خدمت که در نزد من است اجرا کنم. دست‌گیرشدن سید حسین‌شاه مسرور قوماندان عمومی حرکت اسلامی در گارنیزیون در مورد قضیه محبوس‌شدن سید حسین‌شاه مسرور، قوماندان عمومی حرکت اسلامی در مزارشریف یادآورشوم که ساعت 12:05 همان روز صدای مهیب راکت فیرهای ضربه‌ای شنیده شد و ناگهان محترم سید عزیزالله هاشمی که رئیس زراعت ولایت بلخ بود در منزل ما آمد و بسیار پریشان بود. احوال‌پرسی نمودم بعدأ سوال کردم آقا صاحب خیرت است؟ گفت: خبر شدم آغای قوماندان را در گارنیزیون غرض جلسه دعوت کردند؛ ولی محاصره کردند و همراه قوماندان نجیب گرفتند و حبس نمودند. من رفتم اما اجازه ندادند و بالای موترم فیرکردند و تهدیدم نمودند، از راه سرک خواجه آبجوش زراعت طرف شما آمدم. در آن زمان جنبش ملی اسلامی که جناب عبدالرشید دوستم رهبري را در دست داشت پلان كرده بود حرکت اسلامی باید خلع سلاح شود. بعداز ختم صحبت‌ها، با آقای سید عزیزالله به طرف منزل شان واقع گذرمعدن نمک حرکت نمودیم و زمانی‌که در موقعیت خانه ایشان رسیدیم تعدادی از افراد مسلح به شمول سیدعلی رضا و برادرش سید جعفر که همشیره زاده سید حسین‌شاه مسرور می‌باشد در آن‌جا بودند. لهذا با آنان صحبت کردم و گفتم اگر شما به عنوان دفاع، با نیروهای جنبش جنگ کنید اوضاع منطقه خراب و خرابتر خواهد شد. بناءً من با بزرگان در این مورد صحبت می‌نمایم، امیدوار هستم این مشکل پیش آمده هر چه زودتر حل گردد. بعد‌‌أ به خانه سید عزیزالله رفتم و نگران شده بودم، افراد مسلح را دیدم، فکر نمودم نیروهای جنبش كه واقف شوند برخورد جدی صورت خواهد گرفت. لهذا فامیل محترم سید عزیزآقا را دعوت کردم که یک مدتی را باید در منزل من سپری نمایند، تا قضیه حل گردد. و بعد از رسیدن ایشان در منزل خودم تصمیم گرفتیم تا به شورای ولایتی حزب وحدت اسلامی خدمت جناب آقای محقق بروم، زمانی‌که به دفتر آقای محقق رسیدم متوجه شدم که تعدادی از محاسن‌سفیدان گذر قزل‌آباد و علی‌چوپان نیز در آن‌جا حضور داشتند. با همه‌گی احوال‌پرسی کردم و همراه جناب استاد محقق در مورد جریان موقعیت خانۀ سید قوماندان که واقع معدن نمک بود؛ صحبت نمودیم. و پیشنهاد نمودم که من باید آن‌جا بروم و در کنار مردم منطقه باشم. جناب استاد محقق گفتند: ماما ابراهیم! در جلسه تصمیم گرفته شد که یک کمیسیون تحت ریاست رسول پهلوان تشکیل گردد و حرکت اسلامی خلع سلاح شود. بناءً رفتن شما در آن‌جا لازم نیست. چون آینده را پیش بینی می‌کردم باز هم اصرار کردم که رفتن من به آن‌جا لازم است، به خاطر این‌که قوماندان رسول پهلوان همراه من معرفت دارد و بودن من در آن‌جا مؤثر می‌باشد، نشود که خدای ناخواسته کدام یکی از آنان داخل منزل اهالی منطقه گردد، ایجاد مزاحمت نمایند و بین مردم ما و نیروهای جنبش مخالفت ایجاد گردد. از این‌که آقای محقق لازم نمی‌دید، جواب ندادد، غلام محمد ییلاقی هم حضور داشت و من از ایشان خواستم که شما به نوبه خود از جناب استاد تقاضای رفتن مرامطرح نمائید؛ اما جناب ییلاقی صاحب لب خود را باز نکرد و مجبور شدم از جای خود برخواستم و آقای محقق را گفتم من رفتم استاد گفت: می‌روید، اما به افراد مسلح آن‌ها بگوئید بیایند و سلاح‌های خود را به شورای ولایتی تسلیم نمایند. گفتم: خوب است اگر حرف من قبول شد خوب در غیر آن صورت این وعده را داده نمی‌توانم، این عرض را کردم و دوباره رفتم به موقعیت معدن نمک؛ باز متوجه شدم که تعداد افراد مسلح بسیار زیاد است. از آنان خواستم که بروید گوشه کنید و بودن تان در این‌جا خوب نیست. بنده‌های خدا رفتند و در همان زمان دیدم جناب ستار درزابی در مقابلم پیدا شد و دستگاه مخابره به دستش مرا گفت: رسول پهلوان است و می‌خواهد با شما صحبت کند. مخابره را گرفتم و با رسو ل پهلوان به تماس شدم، ایشان از من پرسیدند چه خبر است؟ گفتم: خیرت است. پرسید: که افراد مسلح است؟ گفتم بلی. گفت: حالا من به طرف شما می‌آیم. خوب یک ساعت بعد آمد، پرسید که افراد مسلح کجا ست؟ گفتم شما دیر کردید آن‌ها رفتند. در همان لحظه 3 عراده موتر جیپ که تمام افراد داخل آن با راکت و پیکا و کلاشینکوف مجهز بودند از کنار من و رسول پهلوان گذشتند. رسول پهلوان به ستار درزابی دستو ر داد که جیب‌ها را متوقف سازد، در این اثنا متوجه شدم که متعلق به ابوشریف بوده، رسول پهلوان از قوماندان ابوشریف پرسید که در این منطقه چه می‌کنید؟ ابوشریف عاجز ماند و جواب نداد و بعداً رسول پهلوان دستور داد تا آن‌ها را خلع سلاح نمایند. در هنگام پائین‌کردن آن‌ها از موتر؛ یک مراتبه حاجی شیخ کبیر پسر مرحوم حاجی شیخ حسن دوید نزد من آمد و خواهش کرد و مرا سوگند داد که «ماما ابراهیم! اجازه ندهید که خلع سلاح نماید.» رفتم نزد رسول پهلوان گفتم: قوماندان صاحب لازم نیست که آن‌ها راخلع سلاح نمائید، اجازه بدهید که بروند. یک نگاه طرف من کرد و گفت: خودت رخصت شان کنید. به قوماندان ابوشریف گفتم: بروید و به استاد محقق بگوئید که این‌جا دیگر کسی را روان نکند، من همین جا هستم. رسول پهلوان که حرف‌های مرا شنید گفت: ابراهیم جان این‌جا چه می‌کنید؟ در جواب من گفتم: از روزی‌که شوق سلاح را کردم به خاطر همین روز است که در خدمت قوم خود باشم. شما شاید در جریان نباشید که در این جا چندین خانواده، خانه‌های شان را ترک گفته و رفتند، من زمانی‌که به این منطقه رسیدم اجازه ندادم که متباقی اهالی گذر، خانه‌های شان را ترک بگویند و اگر خودم این‌جا نباشم مطمئن هستم که این‌ها این منطقه را ترک می‌گویند. در جوابم گفت: من به حیث رئیس کمیسیون وظیفه دارم که آمدم. من در جواب قوماندان رسول گفتم که قوماندان صاحب وظیفه خود را به من بدهید، مسؤولیت شما را عهده‌دار می‌شوم. طرفم نگاه کرد و سید کامل که در آن زمان رئیس امنیت بود در آن‌جا حضور داشت، به طرف سید کامل لبخند زد و قوماندان خود را خواست و برایش گفت که شما را هر هدایتی که قوماندان ابراهیم بدهد قبول کنید و خداحافظی کرد و همراه سید کامل رفت. من از طرف شب به پرسونل رسول پهلوان که تقریباً بیش از صد نفر بود. گفتم: شام را که الله‌اکبر گفت دروازه معدن را بسته کنید. هر چیز کار داشتید از بالا صدا کنید بچه‌های ما برایتان روان می‌کند، تا صبح از معدن بیرون نشوید. و تدابیر گرفتم و حوزه پولیس و حوزه امنیت را گفتم از طرف شب در موقعیت ما گشت و گذار نکنید. خدا را شاهد می‌گیرم دو شب و دو روز خواب نکردم. خودم گزمه بودم که نشود کدام حادثه رخ دهد و نزد رسول پهلوان آبروی ما بریزد. به لطف خداوند (ج) آب از هم تکان نخورد. بعد از دو شب و روز منطقه را برای دولتی‌ها تسلیم کردم و وظیفه خود را انجام دادم. منظور از این قرار بود که در همان تاریخ، پیش تنظیم‌هاي وقت خوب نبود. فکر کرده بودم نشود کدام شخص یا فرد در موقعیت سید قوماندان کدام کار اشتباه را انجام دهند و نباید یک نام بدی و روسیاهی تا ابد برای مردم ما بماند، روی همین تحلیل این تصمیم را گرفتم و به لطف خداوند (ج) این مسؤلیت مؤفقانه انجام یافت و وجدان خودم را آرام ساختم.


کد مطلب: 109722

آدرس مطلب :
https://www.avapress.net/fa/article/109722/خاطرات-یادماندنی-ی-یک-قهرمان-ملی-8

آوا
  https://www.avapress.net