رئیس ارکانم در گزارش خود گفت: وقتی که رفتم با نیروهای داخل وزارت مقابل شدم، ما را اجازه ندادند و بالای ما انداخت کردند. نزدیک بود بچهها زخمی گردند. سربازان گفتند که ما را مجید روزی مسخره کرده و حالا باید وزارت داخله را بگیریم
خاطرات به یادماندنی ی یک قهرمان ملی(7)
خبرگزاری صدای افغان(آوا) - مزارشریف , 15 حمل 1394 ساعت 22:13
رئیس ارکانم در گزارش خود گفت: وقتی که رفتم با نیروهای داخل وزارت مقابل شدم، ما را اجازه ندادند و بالای ما انداخت کردند. نزدیک بود بچهها زخمی گردند. سربازان گفتند که ما را مجید روزی مسخره کرده و حالا باید وزارت داخله را بگیریم
ورود به کابل یک خاطره تلخ را یادآور شوم: پرسونل قطعات مختلف، شادیانه فیر میکردند، ساختمانهای شهر کابل، خصوصاً مکروریانها، بلند منزل بود. چند روز بعد آگاهی پیدا کردم که مردم بسیار زخمی گردیدهاند. خدا حاضر است بسیار ناراحت شدم. نیروها در حالی که فیر میکردند، داخل شهر میشدند که برای مردم سابقه نداشت و تجربه حاصل نکرده بودند، لذا دهن دروازههای بلند منزلها ایستاده میشدند و تماشا میکردند که چه خبر است! مرمیها اکثراً به طور مستقیم فیر میشد، به مرد و زن و مردم عام اصابت میکرد و زخمی میشدند. مرا در عرض راه به نام بدرقه قطار در یک قطعه که در زمان روسها ساخته شده بود، راهنمائی کردند. در آنجا قرارگاه گرفتم. شب را سپری نمودم. پلان داشتم طبق فیصله، شب ساعت 8 صبح با آمر صاحب مسعود به چمن کابل بروم که رئیس ارکان من آمد و پس از دیدار به من گزارش داد و گفت: به ما که نوبت رسید به طیاره بالا شدیم و در میدان هوایی کابل پائین شدیم. در آنجا مجید روزی مسئول میدان بود، خدمتش رفتیم خود را معرفی نمودیم که ما پرسونل ماما ابراهیم میباشیم، به ما قرارگاه بدهید که دیگر نیروهای ما هم میآیند. گفت: بروید وزارت داخله را بگیرید، قرارگاه شما باشد. ما خبر نداشتیم که هنوز شهر کابل تصفیه نشده و در وزارت داخله نیروهای حزب اسلامی حکمتیار جابجا شده بودند. در زمانی که خود داکتر نجیب حاضر بود، در موقعیتهای حساس حزب حکمتیار را جای داده بود. رئیس ارکانم در گزارش خود گفت: وقتی که رفتم با نیروهای داخل وزارت مقابل شدم، ما را اجازه ندادند و بالای ما انداخت کردند. نزدیک بود بچهها زخمی گردند. سربازان گفتند که ما را مجید روزی مسخره کرده و حالا باید وزارت داخله را بگیریم. خوب، ما هم پلان نمودیم از عقب وزارت. یکی از سربازان که از دوستان ما بود گفت: من شما را راهنمائی میکنم، از عقب وزارت تعرض خود را آغاز کردیم. ساعت 4 بجه روز، برخورد بین ما و وزارت داخله شروع گردید، ساعت 8 بجه شب بود که ما موفق شدیم داخل محوطه وزارت شویم و نیروهای وزارت که در مقابل ما بودند، عقب نشینی کردند، از منطقه برآمدند و وزارت داخله را اشغال نمودیم. بعد از ما نیروهای حزب وحدت هم آمدند، یک قسمت وزارت را به آنها تسلیم نمودیم، چون پرسونل ما موجود نبود. نیروهای پراکنده داخل وزارت آمدند و تمام اموال و موترها را بردند. من در جواب رئیس ارکان خود گفتم: خوب خود را بدنام ساختید. خلاصه هدایت دادم پرسونل آماده حرکت شوند. طرف وزارت داخله رفتم. قرارگاه ما در همانجا شد. مدت چهار ماه من با پرسونل خود در آنجا بودم. از طرف چهارآسیاب کابل توسط نیروهای حزب اسلامی حکمتیار صاحب، فیرهای ثقیله شروع شد. منطقههای دوغ آباد و دارالامان را میزدند. در خانه خودم مشکل پیدا شده بود، فامیلم احوال فرستاد که یک مرتبه به خانه بیائید. حرکت نمودم طرف مزارشریف. در عرض راه شمالی امنیت نبود، یکی از دوستانم به نام عاشق خان از قوم پشتون با من همکاری کرد و مرا تا چاریکار رساند. خلاصه آمدم به مزارشریف، پانزده یا بیست روز را سپری کرده بودم که خبر شدم پرسونل ما با شورای نظار برخورد کرده و بین شان بسیار کشته و زخمی شده است. از پرسونل خود توسط مخابره احوال گرفتم، جریان را برایم بیان کردند و گفتند: سوء تفاهم شده و بین ما درگیری رخ داده است. عاجل به طرف کابل حرکت کردم و جریان را از نزدیک مطالعه کردم. یکی به نام گل احمد که قبلاً همراه ما بود و بعداً خود را تبدیل کرد به غند 576 که قوماندان شان جناب آچلدی خان ازبک از آقچه بود. قوماندان گل احمد به یک تعمير در وزارت داخله که نمایندگی وزارت مخابرات بود جابجا شده بود که پرسونلش یکی از بچههای شورای نظار را میگیرد، شب با آن پسر کار خلاف اخلاق اسلامی و انسانی انجام میدهند و بعداً او را رها میکنند. این پسرک میگوید سربازان وزارت داخله، در حق من این کار ناسالم را کرده اند. دوستان و اقوام این پسرک، در نزدیکی وزارت داخله قرارگاه داشتند. هنگامی که یکی از پرسونل ما که از مزارشریف و از اقوام ایشانها و مرد خوبی بود، همراه سربازان خود از بیرون طرف قرارگاه وزارت میآید، اقوام آن پـسر، کمین میگیرند و بالای آنها فیر میکنند، چهار نفر را با آن قوماندان شهید میکنند که غیر حق و دراثر سوء تفاهم شده بود. سربازان قرارگاه خبر میشوند، میروند تا شهیدانشان را با سربازانش بیاورند، بالای آنها هم فیر صورت میگیرد. چون پرسونل از قضیه بیخبر بودند، بسیار ناراحت میشوند که پرسونل بدون گناه شهید شده و اجازه نمیدهند جسد آن را هم برداریم. چند نفر سربازان جاهل و احساساتی تحمل کرده نمیتوانند، میروند بالای قرارگاه آنها تعرض میکنند. موفق میشوند داخل قرارگاه شورای نظار شوند و در جریان زدوخورد چند نفرشان کشته میشوند. مقابل قرارگاه ما یک قرارگاه دیگر شورای نظار بود، آنها هم با پرسونل ما برخورد و درگیری میکنند، سربازان ما به آنها نیز فشار وارد میکنند، این قرارگاه را نیز خلع سلاح میکنند و چند نفر شان کشته و زخمی میشوند. این مساله بزرگ شده و بعداً موضوع روشن میشود که پرسونل ما مسئول نبوده است و ناحق سربازان ما را کمین زده و به شهادت رسانده اند. آمر صاحب مسعود و جنرال صاحب مؤمن میآیند و موضوع را آرام میسازند. بین فرقه 80 و شورای نظار فیصله شده بود که پرسونل آنها به موقعیت دیگر بروند و وزارت داخله را تخلیه کنند. از طرف فرقه 80 قبول شد و به پرسونل ما هدایت داده شد که وزارت را رها کنند. برای من هم اطلاع دادند که موضوع از این قرار است و در ضمن یادآور شدند که میخواهیم به مهمانخانه سارندوی که در کارته چهار میباشد، برویم. گفتم: خوب است، آنجا با قومیها نزدیکتر میباشد. پرسونل ما وزارت داخله را تخلیه میکنند، طبق مشوره من به کارته چهار رفتند، بعداً از طرف فرقه 80 و گارنیزیون هدایت داده شد که آماده وظیفه شوید! پرسونل ما که شصت نفر بودند، بالای وسایط سوار که یک عراده بیام پیام بوده، به گارنیزیون رفته که استقامت وظیفه کدام طرف میباشد. در گارنیزیون برای شان گفته میشود که وظیفه به فردا موکول شد، شما بروید و فردا شما را میخواهیم. پرسونل که از گارنیزیون بیرون میشوند، در قسمت چهارراهی صحت عامه محاصره میشوند و نیروهای ما را خلع سلاح مینمایند و یک نفر هم شهید میشود، بیام پی راکت میخورد و پرسونل ما به موترهای خود سوار میشوند، طرف قرارگاه خود میروند. وقتی که به قرارگاه میرسند، قوماندان ما به نام میرحسن به رئیس ارکان غند هدایت میدهد که بروید سلاحهای ما را بیاورید در غیر آن من هم یک کار در حق شان میکنم. رئیس ارکان به قوماندانی مفرزه فرقه 80 میرود و موضوع را به آنها میگوید، آنها خنده میکنند که شصت نفر را چطور خلع سلاح کرده اند، آنها مرده بودند؟ رئیس ارکان گفته به خاطر آبروی فرقه 80 نتوانستیم برخورد نمائیم، مناسبات خراب میشد. جواب میدهندکه ما سلاح شما را گرفته نمیتوانیم. احوال قوماندان مفرزه را که رئیس ارکان مي آورد، فوراً قوماندان یک تعداد پرسونل را در عرض راه وزارت دفاع که در آن زمان به دارالامان بود، روان میکند و وظیفه میدهد که هرکس که از شورای نظار باشد دور بدهید و بیاورید. سربازان میروند پنج نفر از صاحب منصبانی که دو نفر آنها اشخاص مهم هم بودند، میآورند. این پنج نفر از جنرالهای مربوط وزارت دفاع بودند. خبر به آمر مسعود میرسد. هیئت میآید تا نفرها را تسلیم شوند، در جواب آنها سلاحهای گرفته شده، خواسته میشود. خلاصه، آنها اعاشه مفرزه فرقه 80 را قطع و اخطار میدهند میگویند اگر تا دو روز میرحسن با نفرهای ما آورده نشوند، اعاشه شما قطع میگردد. قوماندان ما نیز به قوماندانی فرقه تماس میگیرد و او را در جریان موضوع قرار میدهد. از فرقه 80 به طور عاجل برای من شفر آمد، که سریع طرف کابل حرکت نمائید، موضوع عاجل پیش آمده است. من عاجل حرکت کردم، فردا به کابل رسیدم. به قرارگاه رفتم، با پرسونلم صحبت کردم، از تمام جریانها واقف شدم. بعداً به طرف قوماندانی مفرزه فرقه رفتم. در قوماندانی مفرزه آنها نیز موضوع را یادآور شدند. بعد از صحبتهای زیاد گفتم نمیشود که آمر صاحب راضی شود و سلاحهای ما را بدهد؟ گفتند: این حرف خوب نیست. میرحسن را با نفرهای مسعود عاجل بیاورید که برایش تسلیم بدهیم. گفتم: بسیار خوب. آمدم جریان را به قوماندان خود میرحسن روشن ساختم، قوماندان یادآور شد که این موضوع را نمیشود یک مرتبه با آقای انوری قوماندان حرکت اسلامی افغانستان یادآور شویم، اگر بتواند درین مورد ما را کمک کند؟ گفتم خوب است. نزد آقای انوری صاحب رفتیم، موضوع را با ایشان در میان گذاشتیم. گفت: من جزئی ترین کمک درین رابطه نمیتوانم. از دفتر ایشان برآمدم، یکی از دوستان به نام عبدالخالق از هرات، رفیق عبدل چریک قوماندان جنبش ملی مربوط آقای دوستم بود و پرسونلش در میدان هوایی کابل بود. با این دوست صحبت نمودم که ما در نظر داریم مزارشریف برویم، ما را کمک کرده میتوانید. عبدالخالق رفت و برگشت و گفت: فردا طیاره میرود ساعت 9 بجه صبح به میدان بیائید، شما را انتقال میدهیم. من گفتم: میرحسن قوماندان امشب همراه شما به حیث مهمان برود، پرسونل ما هم ندانند که شما کجا میروید، فردا من خودم مستقیماً به میدان هوایی میآیم و باهم یکجا میشویم و پرواز مینمائیم. همین قسم فیصله شد، قوماندان میرحسن را همراه عبدالخالق روان کردم، پنج نفر جنرالها را هم طلب کردم از آنها عذر خواستم و تمام گزارشات را هم خدمت شان توضیح دادم و گفتم که مشکلات از طرف خود ایشان که شخصیتهای اول ما هستند، به وجود آمده و اشتباه از آنها بوده است، از ما چه گله! خلاصه از من تشکر نمودند، روبوسی کردیم و رفتند. شب را سپری نمودم، سربازان را جمع کردم و گفتم: دیگر تحت امر میرحسن قوماندان نباشید، تحت امر رئیس ارکان باشید. خودم حرکت نمودم طرف میدان هوایی. وقتی که به میدان رسیدم، یکی از قوماندانان عبدل چریک به نام چاری را دیدم که نزدیک طیاره بود. احوال پرسی نمودم، به من گفت به طیاره سوار شوید. به طیاره بالا شدم، دیدم میرحسن قوماندان هم با سربازان بادیگاردش نشسته اند. چند لحظه بعد پرواز صورت گرفت. به مزارشریف که رسیدیم به کابل ارتباط گرفتم، به رئیس ارکان گفتم: من حالا در مزارشریف میباشم، میرحسن هم نزد من است، شما جریان را به قوماندانی مفرزه خبر بدهید و کارهای خود را هم جمع کنید، بعداً هدایت من برای تان میرسد.
کد مطلب: 109365