کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

خاطرات به یادماندنی ی یک قهرمان ملی(5)

خبرگزاری صدای افغان(آوا) - مزارشریف , 4 حمل 1394 ساعت 21:51

پرسونل من همه بچه‌های غریب و قومی بودند. من با این اندیشه و انگیزه‌ ئی وظیفه نظامی را انتخاب کردم که بتوانم چند نفر بچه غریب و بی‌دفاع را حفظ نمایم. حالا اگر به فرقه(18) مدغم می‌شدیم، من وظیفه وجدانی خود را انجام داده نمی‌توانستم


رابطه حسنه با مجاهدین چند روز از این حادثه گذشت. یک روز در اتاق کار خود به قرارگاه بودم، سرباز من که همیشه عقب در بود وارد شد و گفت: یکی از قوماندان‌های مجاهدین آمده و می‌گوید با ماما ابراهیم کار دارم. گفتم: اجازه بدهید. سه نفر داخل اتاق کار من شدند. مقابل‌شان به جهت احترام بالا شدم. دست شان را گرفتم، احوال پرسی نمودیم، نشستند، برایشان چای خواستم. بعد از احوالی پرسی یکی از آن‌ها خود را معرفی کرد و گفت: قوماندان صاحب! من با رفیق شما صدباشی صاحب نزدیکی دارم، مجاهد می‌باشم. نام من امرالدین است به امری قشقه مشهور هستم. دو نفر همراه آن نيز خود را معرفی کردند. صحبت‌ها آغاز شد، در مورد گرفتن راه و مزاحمت قطار، بزرگ آن‌ها گفت: ماآمد ه ايم كه از شما عفو بخواهی. گفتم: چرا؟ گفت: دو ماه بالای بچه‌های شما، یعنی سربازان تان کار نمودی، گفتم از بین آن‌ها یک دوست و رفیق پیدا نمایی، نشد. تهدیدکردیم پول دادی از هر رهگذر که وارد شدی موفق نشدی. خود شما آمدید، بین ما و شما زدوخورد شد، به لطف خداوند متعال هیچ مشکلی پیش نیامد ما فکر کرده بودیم شما از نیروهای خدمات می‌باشید و اگر می‌فهمیدیم شما می‌باشید درگیری هم نمی‌شد. خوب، خدا یار شما بود، بعد از ختم برخورد فهمیدیم که شما بودید. دوستان مرا به نمایندگی خود خدمت شماروان کردند تا از شما عفو بخواهیم. حالا که آمده ایم، من شخص خودم با شما قول برادری می‌دهم، دیگر عوض شما و پرسونل تان،من امنیت راه را می‌گیرم. هر امر و خدمت داشته باشید من شب و روز حاضرم، راستی شما مسلمان و مجاهد واقعی می‌باشید و پرسونل خود را نیز به مثل خود تربیه کرده‌اید، اولاد خود را کس این گونه تربیت نمی‌تواند. شما تمام پرسونل خود را جان فدا تربیه کردید. این بود که رابطه‌ها به کلی حسنه شد، همراه همه مجاهدین رفت و آمدداشتم. بین خودشان خوب نبودند ولی من خدمت معلم صاحب رزاق و معاون صاحب اکرام و استاد حکیم مشهور به معصوم می‌رفتم. همین حالا که خاطرات را تحریر می‌دارم از کسانی که اسم بردم همه شان فوت کرده و یا شهید شده‌اند، خداوند رحمت شان نماید، مردم خوب بودند، انسان‌های مرد بودند و راه حفظ اسلام با شوروی می‌جنگیدند. بعد از این،از طرف مجاهدین آرام بودم. اگر سربازان شان مریض می‌شدند، به سرباز خود می‌آوردم به شفاخانه بستر می‌ساختم و گاهی که بعضی موسفیدان شان مریض می‌شدند به خانه خود می‌آوردم و یا درخانه قومی‌ها، تداوی می‌کردم. در خدمت شان بودم، مدت یک سال و شش ماه با هم گذران داشتیم. خلع سلاح و دستگیری سيد جبار درآخر سال 1368 ایشان کمال، به عوض خود برادرش را به حیث قوماندان غند مقرر کرد. برادرش تجربه نداشت، رابطه من با او خوب نبود. در مورد اعاشه و توزیع معاش بسیار برخورد ناسالم کرد. چند مرتبه نزد ایشان کمال یادآور شدم، توجه نکرد. در ضمن، ایشان کمال می‌خواست غند را به فرقه 18 مدغم کند. همراه وزیر دفاع شهنواز تنی سازش کرده بود و جمعه (احک) هم با ایشان کمال معرفی شده بود. جمعه احک آمر زون شمال افغانستان بود. وزیر دفاع و جمعه احک با سیدمنصور نادری مخالف بودند. به خاطر این که سیدمنصور آقا با داکتر نجیب رئیس دولت بسیار نزدیک شده بود. من از تبدیل شدن غند، خبر شدم. به دو جهت تصمیم گرفتم مناسبات خود را با ایشان کمال و برادرش خراب نمایم تا غند تبدیل نشود. یکی به جهت این که از طرف برادر "ایشان کمال" برخوردهای بدی صورت گرفته بود و از طرف ديگرهم بچه‌های غریب همراه من خدمت می‌کردند و وظیفه ما در مسیر شاهراه بود. اگر کدام وقت از طرف فرقه (80) پرسونل ما به وظیفه خواسته می‌شد، تعداد 20 یا 30 نفر را به وظیفه خارجی اعزام می‌کردیم ولی اگر به فرقه 18 تبدیل می‌شدیم ممکن بود یک باره از طرف وزارت دفاع هدایت داده می‌شد که غند نمبر چند باید به گردیز برود و ما از خود دفاع نمی‌توانستیم. پرسونل من همه بچه‌های غریب و قومی بودند. من با این اندیشه و انگیزه‌ ئی وظیفه نظامی را انتخاب کردم که بتوانم چند نفر بچه غریب و بی‌دفاع را حفظ نمایم. حالا اگر به فرقه(18) مدغم می‌شدیم، من وظیفه وجدانی خود را انجام داده نمی‌توانستم. در حالی که از این بابت تشویش داشتم، یک روز قوماندان غند سیدجبار، برادر ایشان کمال، با رئیس ارکان فرقه (18) و سارنوال فرقه (18) با وسایط زرهی همراه با 20 نفر پرسونل آمدند تا از پوسته ما در باغ جهان نما دیدن نمایند. در همان وقت هیئت‌های اوپراتیفی که همه روزه قطار حیرتان ـ کابل را بدرقه می‌کردند. معاون جمعه احک، رئیس ارکان فرقه(80) با یک تعداد پرسونل مقابل هم ایستاده بودند. وقتی اطلاع یافتم که جبار آمده تا پوسته‌ها را نشان بدهد، به طور عاجل یک تعداد سربازان را آماده کردم که برویم و جبار را خلع سلاح کنیم. آمدیم و دیدیم که جبار بسیار با غرور ایستاده و در مورد پسته‌ها صحبت دارد. قومانده کردم، یک چشم برهم زدن، خلع سلاح شد. جبار را هم گرفتند، رئیس ارکان و سارنوال فرقه (18) نیز اسیر شدند. معاون جمعه اڅک به نام جنرال حسن خان و جنرال اقبال خان رئیس ارکان فرقه (80) و دیگر هیئت‌ها ترسیدند که ما در این جا می‌باشیم، شما چرا این کار را کردید؟ گفتم: به شما مربوط نیست، این یک خاین می‌باشد. ولی رئیس ارکان و سارنوال فرقه را رها کردیم. پرسونل جبار و وسایط زرهی شان را با موترهایشان داخل باغ بردم. هر قدر که معاون جمعه اڅک، رئیس ارکان فرقه (80) و رئیس ارکان و سارنوال فرقه(18) تقاضا نمودند که جبار رها شود، گفتم: تا از صدارت هیئت نیاید رها نمی‌شود و شما زیاد اصرار نکنید. خلاصه من در موقعیتی قرار داشتم که آن‌ها اندیشه كردند اگر از زور کار بگیرند، طرف مجاهدین خواهیم رفت، اين بود كه همراه من رویه زشت کرده نمی‌توانستند. طرف عصر بود که والی بغلان پسر سیدمنصور آقا مخابره کرد و گفت: قوماندان ابراهیم شما بسیار کار خوب کردید. من فهمیدم که آن‌ها در جریان تبدیل شدن غند به فرقه (18) بوده اند. در جواب گفتم: این‌ها خاینین وطن و مردم می‌باشند. خلاصه، توسط څارنوالی و رئیس ارکان فرقه، ایشان کمال، اطلاع یافت که برادرش را قوماندان ابراهیم گرفته است. بسیار به تشویش شد، هرجا که دوستانم بود و همچنان برادرم را دیده و گفته هرچه ماما ابراهیم خواسته باشد، من حاضرم اجرا نمایم تا برادرم صدمه نبیند. برادرش دو شب و روز با پرسونل و هفتاد پی پی و بردیم نزد من بود. جمعه اڅک که رابطه اش با ایشان کمال خوب بود، به او گفته بود که مسایل از طریق دوستان ماما ابراهیم حل شود و اگر ما اقدام نمائیم، این آدم طرف مجاهدین می‌رود و ما بدنام می‌شویم. در ضمن معاون خود به نام جنرال حسن خان از مردم پشتون را نزد برادرم غلام حسین خان فرستاد و از او می‌خواست که همراه من نزد ماما ابراهیم برود. برادرم به حسن خان گفته بود: اگر من بروم اوضاع به جای خوب شدن، بدتر می‌شود و ماما احترام شما را زیاد دارد و همیشه از شما نزد من یاد می‌کند. اگر خود شما تنها بروید این افراد را عاجل رها می‌کند. بعد از صحبت با حسن خان، برادرم یکی از دوستان را نزد من فرستاد و هدایت داد که جنرال حسن خان نزد شما می‌آید و واسطه برادر ایشان کمال می‌شود، حرفش را قبول کنید و جبار را رها کنید. فردا بود که حسن خان آمد. از دور مرا که دید گفت: ماما ابراهیم ما که شیر آمدیم، ما را شغال نسازید و در حین حرف زدن با یکدیگر نزدیک شدیم، احترام کردم و گفتم: ان شاءالله شما هیچ وقت شغال نمی‌شوید. گفت: برادر ایشان کمال را برایم تسلیم کنید. گفتم: چشم. سرباز را گفتم: بروید جبار را بیاورید. جبار آمد، جنرال حسن خان بسیار خرسند شد، تشکر گفت و رفتند. احوال برادرم آمد که ایشان کمال زیاد تقاضا دارد که ماما ابراهیم را یک مرتبه می‌بینم. خوب، خانه رفتم برادرم بار دیگر این موضوع را یادآوری کرد. در جواب برادرم گفتم: به شرطی می‌بینم که شما در کارهای من حرف نزنید. تلفون کرد، ایشان کمال آمد. مرا که دید خنده کرد و گفت: خوب کار کرده بودی، رئیس ارکان و حارنوال فرقه را هم نگاه می‌کردی. گفتم: نوبت آن‌ها هم خواهد آمد. خوب، بین ما گفت و شنود زیاد شد. از جمله گفتم: برادرت با من رویه خوب نداشت. معاش‌ها و اعاشه ما را توسط هیئت توزیع می‌کرد، می‌گفت به هر تعداد پرسونل موجود باشد معاش و اعاشه داده می‌شود، دیگر اینکه تمام پرسونل ما از مردم قومی می‌باشد، من می‌خواهم خدمت دولت را نمایم در پهلویش از بچه‌های مردم، آن‌های که در کنار من حاضر شده اند، باید آرام باشند. کمی خوف هم کرده بودم که با خود کدام تیپ یا آله ای که صدای مرا ضبط کند، نیاورده باشد. ایشان کمال در جواب گفت: ماما جان! جبار آدم نافهم می‌باشد، من کارهای شان را جبران می‌کنم. فردا یک نفر خود را نزد من روان کنید. فردا طرف قرارگاهم رفتم، از آنجا یکی از افسران به نام سید شاه حسین آقا را که بعداً شهید شد، خداوند(ج) بیامرزد، روان نمودم. دیدم یک موتر برنج، چهار بیلر روغن، دومیلیون پول نقد روان کرد. بعد از ظهر دیدم خود ایشان کمال هم آمد، با پرسونل دیدار کرد و یکی دو ساعت همراه مان بود. ایشان کمال وقتی که از نزد من می‌رود، در قرارگاه غند جلسه می‌کند و در جلسه می‌گوید: ماما ابراهیم را زین کردم، تیار است که هر کدام تان سوار شوید. یکی از پرسونل غند که در جلسه بوده احوال را برایم آورد. مرا بسیار ناراحت ساخت. فکر کردم که بسیار انسان نامرد است، با من قول دوستی و برادری داده و آنجا رفته حرف ناجوانمردانه زده است. به دلم گرفتم، خیر باشد. سه روز بعد یکی از دوستان که از رهبری غند بود، آمد و گفت: ماما ابراهیم متوجه باشید که ایشان کمال تمام پرسونل غند را احضارات داده و حتی به افسران خود که اسلحه کمری داشتند، یک میل کلاشینکوف هم توزیع کرده و تقریباً 200 دانه گوپیچه آورده و توزیع کرده است. آن وقت زمستان و هوا سرد بود. فکرم خراب شد، شب پنجشنبه بود. ساعت دوبجه شب پرسونل را داخل باغ خواستم، تعداد چهل نفر را احضارات دادم. چهار گروپ تنظیم کردم. یک گروپ را تعرض و گروپ دیگر را به حمایت تعرض وظیفه دادم و دو گروپ دیگر را گفتم همراه من باشند. فردا ساعت پنج بجه صبح حاضر باشید، کدام جای وظیفه عاجل پیدا شده است. صبح که شد بعد از ادای نماز، به پرسونل وظیفه داده شد، حاضر شدند، حرکت نمودیم به طرف غند والگاه که قرارگاه غند ایشان کمال بود. نزدیک غند که رسیدیم پرسونل را توقف دادم. برای آن‌ها روشن ساختم که باید قرارگاه ایشان کمال را خلع سلاح نماییم. در مورد پرسونل قبلاً یادآور شده‌ام که جوانان با روحیه و جنگ دیده بودند. خلاصه نزدیک قراول رسیدیم، یک نفر سرباز، پهره دار بود. سربازان عاجل سلاحش را گرفتند و داخل قرارگاه شدیم. گروپ تعرضی بسیار به سرعت دویدند و با سلاح‌های دست داشته خود فیر کردند. تمام پرسونل آن‌ها در خواب بودند، همگی شان را در خواب دستگیر کردیم و خلع سلاح نمودیم. سربازان را در یک جا جمع کردیم، افسران شان را در جای دیگر. سلاح‌های شان را جمع نمودیم. یک گروپ به تعداد بیست نفر که قوماندان شان پسر خلیفه شاه محمد بود، مقابل ما چند فیر کردند. من به دست خود لادسپیکر داشتم، توسط لادسپیکر صدا نمودم گفتم: به پاس پدرت که ریش سفید و از شهر ما می‌باشد، پنج دقیقه برایت وقت مي دهم و در غیر آن مسئولیت به دوش خودت است. دیدم همراه پرسونل از موضع خود خارج شدند. پرسونل ما دورادور او را گرفتند و او را نزد من آوردند. سربازان می‌خواستند او را خلع سلاح کنند. گفتم: گل احمد کمی کاکه است، غرورش پائین می‌آید، خلع سلاح نکنید. خودش را با پرسونل مربوطه اش به وسایط سوار کردم و طرف باغ جهان نما فرستادم. رئیس فرقه (80) حاضر بود گفت: ماما ابراهیم این عقرب‌ها را داخل شکم خود بردید! گفتم: بلی شکم از من است، اگر نیش زد مرا نیش می‌زند. خلاصه خود جبار را با تمام رهبری غند که اکثریت آن‌ها قوم ایشان کمال بود، در یکجا انداختم و تمام مناطق مربوط قرارگاه را تحت تصرف خود گرفتم. در بیرون یک پوسته از مردم عرب داشتند، در عرض راه خلم و غند والگا واقع بود، کمی مزاحمت می‌کردند. سربازان رفتند، آن‌ها هم تسلیم شدند. شب رفتم طرف باغ، قرارگاه خودم. یک تعداد پرسونل به خاطر امنیت و نگهداری اسیران در قرارگاه ایشان کمال ماندند. فردا صبح بعد از اذان نماز، به طرف غند والگا حرکت نمودیم. شب را به خیریت گذشتانده بودند، ساعت 8 بجه صبح، یکی از دوستان از شهر مزارشریف آمد و گفت: امشب در داخل شهر بالای منزل قوماندان کبیر تعرض صورت گرفته و بسیار زدوخورد شده است ولی داخل منزل کبیرخان رفته نتوانسته اند. لحظه بعد پدر ایشان کمال آمد، یکی از دوستان ما را به نام قادر جان بقال همراه خود واسطه آورده بود که بچه‌های خود را خبر بگیرد. به احترام قادرجان و ریش سفید پدر ایشان کمال، آن‌ها را نزد بچه‌های مربوطه شان بردم. همه را دیدند، خاطرشان جمع شد. فکر می‌کردند با آن‌ها چه برخورد شده باشد. خبر نداشتند همه اسیر و تسلیم شده اند. بعد از آن که بچه‌ها را دید گفتم: بابه کمال خبر شدم امشب باز کار ناجوانمردانه را انجام داده، بالای خانه کبیر قوماندان تعرض کرده است. برای ایشان پسر خود از طرف من بگوئید: طرف مقابل شما ماما ابراهیم است، اگر مردید هر محاسبه‌ای که می‌خواهید با من انجام بدهید، مگر درخانه‌ای که چند نفر طفل خرد و سیاه‌سر می‌باشد، شرط انصاف نبوده که امشب با آن‌ها برخورد مسلحانه شده. بعداً پدرش قبول کرد و گفت: اگر ایشان این کار را کرده باشد، بسیار بد کار کرده ا ست. رخصت گردید. بعد از آن شروع کردند به پلان‌های زیاد، از همه پلان‌های ایشان باخبر می‌شدم. بعضی را پول می‌دادند تا مرا ترور کنند. برایم احوال می‌رسید. در عرض راهی که من به خانه می‌رفتم، در قسمت قلعه قل محمد که یک مکتب خرابه بود، قرارگاه ساخته بود. ما همه روزه از این مسیر به طرف خانه می‌رفتیم. موضع‌ها را کنده بود که مرا تهدید کند و برادر و افراد خود را آزاد سازد. ولی هیچ سود نبرد. مدت سه ماه رهبری غندش در درۀ کیان در حبس بود. سید منصور آقا هم امر نمی‌کرد. از طرف صدارت بالای ما هیئت آمد، تحقیق کردند. سید منصور آقا نگذاشت. قبلاً عرض کردم که داکتر نجیب رئیس دولت، سید منصور نادری را بسیار تحویل می‌گرفت. خلاصه از هیئت و هیئت بازی که خلاص شدیم، مرا گفت: قوماندانی غند را شما بگیرید. در جواب گفتم: اگر من این کار را کنم، مردم شهر مزارشریف و دوستان من خواهند گفت ایشان و برادرش کدام گناه نداشته، ماما ابراهیم به خاطر قوماندانی غند مقابل ایشان کمال ایستاده است. بدنام می‌شوم. لذا لعل محمدخان معاون غند را سرپرست غند مقرر کردند. خودم در همان زمان در کندک خود باقی بودم. از سید منصور آقا خواستم که پسر خلیفه شاه محمد قوماندان کندک شود، قبلاً نزد ایشان کمال قوماندان تولی بود. این شخص چند مدت بعد به قوماندانی کندک سوم معرفی گردید. تهدید یک نظامی برادرم قوماندان امنیه ولایت سرپل بود. یکی از افسرانش عقب دروازه منزل ما تازه رسیده بوده که چند نفر ولگردها او رازياد لت و کوب مي كنند و به موتر خود او را بالا می‌کنند و به قرارگاه خودمي برند. پیر و مذهب گفته بسیار فحش و ناسزا مي گويند. اخلاق اجازه نمی‌دهد می‌خواسته به دهن همین افسر ادرار نمایند. یکی از این افراد به نام محمدجان سبز قوماندان تولی در غند والگابود که مربوط غلام سخی خان است. رفقای محمدجان به نام غنی میکروب و سلام خواجه گل و چند لچک دیگر هم بوده. شب ساعت 12 بجه بود که از فامیلش تلفون آمد و احوال دادند که مدیر صاحب جعفر خان که در انحصارات است، می‌خواهد با شما ببیند. رفتم گوشی تلفون را بالا کردم. جعفر خان بعد از سلام و احوال پرسی، گفت: در حق ما یک ظلم شده، گفتم خیریت است؟ در جواب گفت: حسن علی برادرم می‌خواسته قوماندان صاحب را ببیند، نزدیک خانه شما چند نفر لچک برادرم را برداشته، بسیار زده و اذیت کرده اند. گفتم چرا؟ گفت: حسن علی هم نمی‌داند. گفتم: موتر روان می‌کنم یک مرتبه نزد من بیائید. دو برادر آمدند و همین حرف‌ها را گفتند. خدا می‌داند چقدر ناراحت شدم. گفتم: ما و شما باید این را بازخواست نمائیم. صبح فردا رفتم به قرارگاه غند ولگاه، سلام خواجه گل در قرارگاه نبود . چند بار نفر فرستادم گفتند کدام جای دور رفته چند روز بعد می‌آید. دیگر رفقایش را که اسم گرفته بودند، نیز تعقیب کردم معلوم نشدند. یک مدت گذشت، من هم همیشه در باغ می‌بودم، بسیار وقت گذشت. سید حسام الدین داماد سیدمنصور آقا به مزارشریف آمده بود. می‌خواست طرف پلخمری برود. من ایشان را با چند نفر و قوماندان کبیر از موقعیت‌های مسئولیت خود تا چشمه داخل تنگی خلم بدرقه نمودیم. آنجا مربوط حاجی غلام سخی خان بود. در چشمه از دوستان و قوماندانان آمدند و احوال پرسی کردیم. احمدجان سبز هم در میان آن‌ها دیده شد. می‌خواست با من احوال پرسی کند، گفتم دور شو ناجوان نامرد. گفت: چه کار کرده‌ام ابراهیم جان. گفتم: آدم خوب نیستید. از دوستان آنجا سوال کردم که این آدم در این جا چه می‌کند؟ گفتند که نزد غند ما یک تولی دارد و حالا می‌خواهد با همین بردیم‌های سارندوی به مزارشریف برود. دیدم سه عراده بردیم ایستاده است. خوب خداحافظی کردیم، حرکت نمودم طرف باغ قرارگاه خودم. به مجردی که به باغ رسیدم، به طور عاجل 20 نفر از سربازان بسیار با روحیه را وظیفه دادم وگفتم: بروید در سرک از طرف داخل تنگی سه عراده بردیم می‌آید، در داخل آن‌ها یک نفر به نام محمدجان است، او را پائین نمائید و با خود به قرارگاه بیاورید. اگر کدام برخورد می‌شد به زور بیاورید. سربازان رفتند، خودم بالای بام باغ بالا رفتم، چند لحظه بعد دیدم بردیم‌ها پیدا شدند. یکی از سربازان به نام سید علی که از جوانان یولمرب بود و راکت در دست داشت، بردیم را تهدید کرد. بردیم‌ها توقف کردند و سربازان دیگر دویدند محمد جان را از داخل بردیم بیرون آوردند و او را به طرف باغ آوردند. صدای محمد جان به گوشم می‌آمد که می‌گفت: یک مرتبه مرا به نزد ماما ابراهیم جان ببرید، هرچه می‌کند بکند. من یک سرباز را روان کردم و هدایت دادم که در تانکر زیر زمینی ببرید. یک زمان روس‌ها در زیر زمینی تانکر‌ها ی آب را دفن کرده بودند، و حبس خانه ساخته بودند. محمد جان را هم در همانجا انداختند. یک تعداد از سربازان هم خبر داشتند که محمدجان، حسن علی خان را برده و اذیت کرده است. محمدجان را در داخل تانکر آب، خوب به نوبت زده بودند. قوماندان کبیر و معاون غند حاجی غلام سخی با قوماندان کندک شان به نام سیدمحمد آقا از کرمگلی بود و غلام حسین خان معاون غند و به داداش مشهور بودند، بسیار عذر و زاری کردند که او را رها کنند. گفتم: امشب پیر و مذهب را بیادش می‌دهم. این‌ها فکر کرده پلان نمودند که برویم حسن علی خان را از مزارشریف بیاوریم، شاید محمدجان رها شود، دیگر قسم رها نمی‌شود. خلاصه، یک وقت دیدم که مدیر صاحب جعفر خان آمد. احوال پرسی کردم، چای برایش خواستم. گفت: ابراهیم جان ما به وجود خودت افتخار می‌نمائیم، خبر شدم که محمدجان را حبس کردی، به خانه ما دوستان آمدند حسن علی را بیاورند، حسن علی خان فعلاً به سرپل است، من به جای او آمدم که محمدجان را ببخشم. بخشش و گذشت خصلت مردان است. خلاصه از من بسیار تشکر کرد و خواهش نمود حتماً محمدجان را رها کنم. بعداً قوماندان کبیر و سایر دوستان نیز در رهایی او اصرار نمودند. محمدجان را خواستم، دیدم بسیار حالش را بچه‌ها خراب کرده است. مرا دید گریه کرد و گفت: ابراهیم جان من بسیار بد کردم، مرا عفو کنید. خط بینی کشید توبه نمود. او را رها کردم. در بین شهر مردم خبر شده بودند، خصوصاً بچه‌های مکتب. می‌گفتند که با قوم ماما ابراهیم هر که مزاحم شود، حقش را می‌دهد. دوستان ما در شهر مزارشریف بسیار با روحیه آرام زنده‌گی می‌کردند. بعد ازین مطلب، حاجی غلام سخی که یک غند سید منصور آقا تحت امر او بود، بسیار ناراحت شده بود. موضوع را بزرگ ساخته چند نفر از موسفیدان قوم محمدجان سبز را طلب کرده، خودش هم با آن‌ها همراه شده، خدمت سید منصور آقا رفتند تا مرا تخریب کنند. موسفیدان با پدر محمدجان شکایت خود را با این جمله که: آقا صاحب بازخواست است یا نیست؟ شروع کرده و بعداً حاجی غلام سخی گفته بود: محمدجان قوماندان تولی من و پسر و قوم این‌ها، می‌خواسته طرف خانه بروند، چند عراده بردیم سارندوی از سمنگان عازم مزارشریف بوده، محمد جان هم همراه کدام یکی از راننده‌های آن رفیق بوده، در بردیم بالا شده به عرض راه ماما ابراهیم تمام پرسونل خود را به سر سرک ایستاد کرده، بردیم‌ها را با راکت تهدید نموده و محمد جان را پائین کرده، تمام دست و پایش را میده میده کرده و به او سخنان زشت گفته است. سیدمنصور آقا با شنیدن این سخنان، بسیار ناراحت شده گفته است: من فردا عازم مزارشریف می‌باشم، در آن‌جا با قوماندان ابراهیم کار دارم. فردا آقا صاحب به مزارشریف آمد. وقتی که از هیلکوپتر پائین شد به کلوپ تفحصات پترول رفت. در آن زمان سید منصور آقا مثل یک رئیس جمهور صلاحیت و وقار داشت. خوب، در همان وقت من در غند والگا جلسه داشتم. از طرف سید منصور آقا اطلاع آورد که آقا صاحب هدایت داده اند که ماما ابراهیم جان را عاجل یک مرتبه حاضر نمائید. سرپرست غند لعل محمدخان بود، روی خود را طرف من کرده گفت: شما بروید که آقا صاحب چه کار ضرور دارد. از جلسه برآمدم، فرستاده آقا صاحب با موتر آمده بود، به موتر خود مرا اشاره نمود که بفرمائید. سوار موتر شدم، به طرف مزارشریف حرکت نمودیم. در عرض راه گفت: ماما ابراهیم جان چه کار کرده باشید، آقا صاحب بسیار قهر بود. مرا خواست و گفت: عاجل بروید و ابراهیم قوماندان را که در باغ جهان نما است بیاورید. در جواب خنده نمودم و گفتم: جز صداقت به آقا صاحب کدام کار نکرده‌ام که مخالف نظر آقا صاحب سیدمنصور باشد. خوب رسیدیم به کلوپ تفحصات پترول. دیدم آقا صاحب نیست. انتظار کشیدم، دوستان زیاد بودند، چند نفر انسان‌های پست و نافهم هم بودند. از موضوع خبر بودند، طرف من نگاه می‌کردند و من بی‌خبر از جریان بودم. خوب ساعت 6 بجه شام بود که آقا صاحب تشریف آوردند و دوستان که انتظار داشتند، هر کدام به نوبت می‌رفتند و آقا صاحب را می‌دیدند. برای من ساعت 9 بجه شب نوبت رسید. رفتم که رنگ سیدمنصور مثل خون سرخ و بسیار غضبناک و قهر است. سلام دادم، روی خود را پائین کرده بود، بالا کرد. من در چوکی که مقابلش بود، نشستم، گفتم: آقا صاحب، محمد ابراهیم قوماندان کندک اول غند 074 می‌باشم. نظر به هدایت شما از صبح آمدم تا الحال انتظار می‌باشم. امری باشد. طرف من نگاه بسیار غضبناک کرد و گفت: سلاح‌های مرا مقابل خودم استعمال می‌کنید. گفتم: خدا نکند آقا صاحب، شما چه می‌فرمائید. گفت: چه کاره می‌باشید که محمدجان را از بردیم پائین کردید؟ این کار یک باغی و یاغی می‌باشد. من در موضوع داخل شدم گپ چیست. خنده کردم گفتم: آقا صاحب من موضوع را فهمیدم، من تمام موضوع را خدمت شما به عرض می‌رسانم. اگر مجرم بودم شما طبق قانون برایم جزا تعیین نمائید. عرض نمودم: اول بین من و محمدجان تحقیق کنید، محمدجان در بین جامعه چقدر آبرو و عزت دارد و در باره من هم تحقیق کنید و هم این که من از روزی که خود را شناخته‌ام در بین جامعه و مردم خود با عزت سپری کرده‌ام، در ضمن از حق و حقوق خود و دوستان و همشهری‌های خودم تاجائی که به من مربوط بوده، دفاع نموده‌ام. حالا که الحمدلله یک کندک شما که در تشکیل آن تقریباً 300 نفر شامل و موجود است و کندک مربوط یک غند است و غند مربوط فرقه (80) می‌باشد و در راس آن‌ها هم شخصیت مثل شما می‌باشد، محمدجان بیاید از دهن دروازه منزل ما یکی از اقارب ما را به زور خود و با تهدید سلاح، به موتر بالا کند و در قرارگاه خود ببرد و توهین نماید، پیر و مذهب دشنام بدهد، حتی از جای خود برخیزد و بگوید دهن خود را باز کنید که من در دهن تو شیعه ادرار نمایم. حالا من موضوع را خدمت شما عرض کردم واقعیت این است. اگر جزای من اعدام هم باشد، و نابود شوم، خداوند(ج) با قدرت خود می‌تواند مرا دوباره زنده سازد و باز هم اگر همین قسم یک موضوع به ارتباط قوم من پیش بیاید، من همین وظیفه را که انجام داده‌ام، مجدداً انجام می‌دهم. مرا شما به جهت عرض دروغ آن‌ها خواستید، آقا صاحب! در این مورد از شما عذر نمی‌خواهم. روی خود را بالا کرد و گفت: به شرطی که حاجی غلام سخی مرا بگذارد، قوماندان ابراهیم شما رخصت می‌باشید! من از جای خود بلند شدم و آمدم. یک تعداد انسان‌های نامرد انتظار داشتند که حالا آقای سیدمنصور در حق ماما ابراهیم چه تصمیم می‌گیرند. وقتی که خبر شدند حرف نزده، باز به غم نشستند.


کد مطلب: 108919

آدرس مطلب :
https://www.avapress.net/fa/article/108919/خاطرات-یادماندنی-ی-یک-قهرمان-ملی-5

آوا
  https://www.avapress.net