کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

خاطرات به یادماندنی ی یک قهرمان ملی(4)

خبرگزاری صدای افغان(آوا) - مزارشریف , 2 حمل 1394 ساعت 22:40

خوب دعای آقا صاحب مسرور و مجاهدین را که در جمع آن‌ها جناب آقای رفیعی نیز حضور داشت، گرفتم و به مزارشریف آمدم. با عده‌ ای از دوستان قبلاً اطلاع داده بودم و از بعضی دوستان دیگر نیز مشورت خواستم و همه دوستان را در جریان قرار دادم.
البته کارم در حیرتان بسیار خوب و درآمدم زیاد بود، همه را ترک کردم و خود را وقف خدمت به مردم مظلوم و مسکین کردم. یک تشکیل کندک را از سیدمنصور نادری گرفتم و کندک من وابسته به غند ایشان کمال بود


سربازی در قطعه 111 دافع هوا بعد از مدت پنج سال، از حبس رها شدم. مدت پانزده روز را نزد مادر مهربانم، برادرم و خواهرانم ، با اقوام و فامیل‌هایم که به دیدن من می‌آمدند، بازدید کردم. بعد از پانزده روز، عازم کابل شدم تا سربازی خود را به پایان برسانم. بیست و دو ماه از سربازی مجدد من گذشته بود که نورمحمد ترکی علیه سردار محمد داودخان کودتا کرد. من در قطعه 111 دافع هوا در تپه تاج بیگ، عسکر بودم. قصر تاج بیگ بالا بود و قصر دارالامان پائین. روز اول کودتا همه جا تسلیم شدند ولی قطعه ما در دارالامان مقاومت کرد. فردای آن روز ساعت ده بجه، قوماندان گارنیزیون هدایت داد، تسلیم شویم. روز اول از اثر مقاومت، سربازان زیادی تلف شدند، خصوصاً پرسونلی که در همان روز قراول بودند. از خداوند(ج) برای شان طلب آمرزش می‌نمایم. بعد از آرامش، هدایت آمد که سربازان به وظیفه خود ادامه بدهند. یک تعداد افسران جدید آمده بودند و یک تعداد صاحب منصبان پائین رتبه سابقه مانده بودند، مانند دوهم بریدمن‌ها از سابق بودند، بعضی از آن‌ها با صلاحیت بودند. یکی از آن‌ها که در بلوک خدمت وظیفه داشت و با من مخالف بود، قوماندان بلوک خدمت شد. مرا نزد معاون سیاسی تخریب کرده بود. در همان زمان بعضی از صاحب منصبان و همچنان سربازان را شبانه دستگیر می‌کردند. من در شعبه لوژستیک کاتب بودم. آمر ما آصف خان نام داشت، بسیار شخص خوب بود. یک شب نوکری بود، بعد از صرف طعام گفت: محمد ابراهیم خان! دیروز معاون سیاسی در باره شما از من پرسش‌هایی کرد و گفت: کاتب شما نزد ما کمی مشکوک می‌باشد. به من گفت: این مردم دوستی ندارند، ابراهیم جان شما به فکر سربازی نباشید، خود را از اینجا دور سازید، کدام کاری نشود که من نتوانم به شماکمک نمایم، لهذا به طور عاجل از قطعه خارج شوید. من همان شب در حقش دعا کردم، رخصت شدم، برآمدم، ربانی جان از دوستان بنده بود در دهمزنگ رستورانت داشت. به دهمزنگ رفتم با ربانی خان مشوره کردم. گفت: بروید به ایران، من هم می‌آیم. سفر به ایران خلاصه نصیب من زیارت مولایم حضرت علی بن موسی الرضا امام هشتم(ع) بود. رسیدم به ایران، بعد از زیارت امام غریبان، رفتم به شهر قم و شیراز زیارت شاه چراغ و عرض حال کردم خدمت تمام بزرگوارها، دوباره به مشهد مقدس خدمت مولایم امام رضای غریب، امام هشتم(ع). رفتم و از امام(ع) اجازه خواستم و بعضی تعهدها را با امامم انجام دادم، مرا رخصت داد و عازم افغانستان شدم. در همان زمان دولت از سن 18 تا 45 ساله را به سربازی می‌گرفت. به لطف خداوند(ج) و توجهات مولایم امام هشتم(ع) هیچ کس مزاحم بنده نشد. به مزارشریف آمدم، به دیدار فامیل‌هایم رسیدم، خدمت والده مهربانم، شب رسیدم، مادرم را زیارت کردم و تمام فامیل‌های نزدیکم را که خبر شدند دیدم، شب را با هم بودیم. از صحبت خویشاوندان با خبر شدم که یکی از خواهر زاده هایم به نام قادرجان با هم کلاسی‌هایش دعوا کرده و شهید شده است. با شنیدن این خبر ناگوار، بسیار ناراحت شدم. سایر اقوام و بسته‌گانم از فضل خداوند همه‌گی صحتمند بودند. سربازی در زندان شب را سپری کردم، فردا صبح تصمیم گرفتم که عازم چهارکنت شوم و علیه دولت کمونیستی جهاد نمایم. برادر محترمم مرا اجازه نداد و گفت: چند روز را همراه ما و دوستان سپری کنید، بعداً اگر می‌رفتید بروید. من برای برادر گرامی خود عرض کردم: وقتی که سرباز شدم و رفتم، شما مسئول می‌شوید، اگر سرباز شوم شرایط را دولت بسیار تنگ کرده، گشت و گذار نمی‌شود، در خانه چه کار کنم. برادرم گفت که من مدیر پیژند قوماندانی می‌باشم، شما را در محبس به صفت سرباز توظیف می‌نمایم، تا زمانی که می‌خواهید به سربازی ادامه بدهید، بعداً بروید به من کدام مشکل خلق نمی‌شود. قبول کردم، برایم تعرفه سربازی عنوانی محبس داد، چون بلد بودم به داخل محبس به نزد مدیر محبس رفتم. تعرفه را تسلیم کردم. مدیر محبس یکی از افسران را خواست و گفت: این سرباز را به کدام تولی معرفی کنید. افسر همراه من آمد و به یکی از شعبه‌ها رفتیم، یکی از صاحب منصبان سابقه دار محبس به نام عیسی خان را دیدم. این صاحب منصب در زمانی که من زندانی بودم، در همین شعبه ایفای وظیفه می‌کرد. عیسی خان که مرا دید از جای خود برخاست، مرا در بغل گرفت، احوال پرسی نمودیم. گفت: کی آمدی و چه کار داری؟ گفتم سرباز می‌شوم. خندید و گفت: ابراهیم جان را به تولی من معرفی نمائید. از دست من گرفت و گفت برویم. مرا به دفتر خود برد، چای خواست، از گذشته و دوستان سابق یادآوری نمودیم. بعداً گفت که عوض من خود قوماندان می‌باشید. از این لحظه به بعد اگر خسته شدید می‌توانید به بیرون بروید و گاهی خبر ما را بگیرید. من از برخوردش بسیار خوشحال شدم. از او تشکر نمودم. گفتم: آمدم سرباز باشم، به وطن و دولت خود خدمت نمایم، از لطف شما ممنون گردیدم. خلاصه باز اصرار کرد، من قبول نکردم. گفت: یکی از دوستان شما نزد من سرباز است، کسی را فرستاد و گفت: سید عصمت الله آقا را بیاورید. راستی دیدم که سید عصمت الله آقا آمد. همراه با سید عصمت الله آقا از عیسی خان رخصت گرفته برآمدیم. سید عصمت الله آقا یک اتاق داشت، باشی آشپز خانه بود، من هم در همان اتاق رفتم. چند مدت را سپری کرده بودم، یک روز وقت نماز بود، ساعت یک بجه ظهر، آفتابه به دستم بود، می‌رفتم برای وضو کردن. در عرض راه دیدم یک پسرک با پاهای برهنه ایستاده و در اطرافش چند سرباز است. گفتم این پسر چه کاره است؟ یکی از سربازان گفت: این پسر کدام رفیق خود را در مکتب کشته است. سوال کردم اسمش چه است؟ گفت: نجیب الله می‌باشد. من قبلاً نام قاتل خواهر زاده‌ام را شنیده بودم که نجیب الله است. زمانی که نام این پسر را گرفتند دانستم که قاتل خواهر زاده‌ام همین پسرک است. آفتابه‌یی که به دستم بود به روی پسرک زدم. سربازان دویدند و مرا گرفتند و پسرک را از من دور کردند. هیئت‌هایی که برای تحقیق از نجیب الله آمده بودند، با دیدن این صحنه، از دفتر بیرون آمدند. وضع را مشاهده کردند و به دفتر مدیر محبس رفتند و از من شکایت کردند. مدیر محبس با برادرم تماس گرفت. مرا عاجل از محبس به حیرتان تبدیل نمود. بار دیگر خواستم که جانب چارکنت بروم، مادرم گفت چند وقت دیگر هم نروید. حرف مادر مهربانم را قبول کردم، رفتم به طرف حیرتان و عنوان قوماندانی امنیه حیرتان مکتوب داشتم. بعد از مراجعه به آن‌جا مرا به یکی از تولی‌ها معرفی و در پوسته روان کردند. همراه با یکی از سربازان به پوسته رفتم. در آنجا یک واگون روسی را دیدم و چند نفر از جوانان مزارشریف در آن‌جا بودند که بعضی از آن‌ها را می‌شناختم. آن‌ها هم مرا شناختند. احوال پرسی نمودیم، مرا مثل مهمان احترام می‌کردند، نام مرا در لست گزمه و پهره شامل نکردند. تصميم ازدواج در این زمان مادرم با عجله تصمیم گرفت که باید پای ابراهیم را به جایی بند کنیم. مادرها و پدرها در مورد فرزندان خود یک هوس و آرمان دارند که مادرمن هم نیز این آرزو و هوس را داشت. از جانب دیگر او فکر می‌کرد که اگر من بروم دیگر چه وقت به این کار موفق خواهد شد. با مشورت برادرم داخل اقدام شدند. یکی از دوستان ما به نام حاجی اسحق است، همراه برادرم در کدام ختم قرآن کریم هم صحبت شده. ایشان در مورد من سوال کرده که چرا ابراهیم جان را خانه دار نمی‌سازید؟ برادرم می‌گوید: تصمیم داریم، از قومی‌ها زیاد است، ولی ماما ابراهیم، دختر مکتب خوانده را خوش ندارد، می‌گوید خانگی باشد. در جواب، حاجی اسحاق به برادرم می‌گوید که من یک عمه دارم، خانواده بسیار مؤمن و نیک می‌باشد، سه دختر دارد که مناسب حال ابراهیم جان است، هر کدامش را که شما خواسته باشید من همکاری می‌نمایم. برادرم به مادر مهربان موضوع را یادآوری می‌کند و نظر ایشان را موافق می‌یابد. حاجی صاحب اسحق آدرس منزل عمه خود را می‌دهد، یکی از اقوامش را با مادرم همراه می‌کند و به منزل عمه می‌فرستد. وقتی مادر مهربانم فامیل شان را می‌بیند، مورد پسندش واقع می‌شود و یکی از دخترهای آن خانواده را به میل خود انتخاب می‌کند. رفت و آمدهای ما شروع می‌شود، بعضی انسان‌ها مزاحم می‌شوند که وصلت صورت نگیرد، ولی قسمت کار خود را می‌کند. من از خداوند(ج) که از نزدیک‌ترین دوست و از مادر و پدر هم به انسان نزدیک‌تر است، خوش و راضی می‌باشم که مطابق خواست و خواص من همسر برایم عطاءکرده است. خانواده همسرم مردم مؤمن، خداشناس، باپاس، با شخصیت و دارای همه اوصاف نیکو می‌باشند. مدتی که مادر مهربانم در قید حیات بود، همسرم خوب و به طور شایسته به مادرم خدمت کرده است. مادرم که خداوند او را بیامرزد، همیشه از همسرم راضی بود و در حقش دعای خیر می‌کرد. و من هم به نوبه خود از همسرم و فامیلش راضی می‌باشم و همیشه در حق شان دعا می‌نمایم. ماموریت در حیرتان خوب، خلاصه خدمت سربازی خود را به پایان رساندم، ترخیص خود را اخذ نمودم. برادرم مرا از وزارت مخابرات به وزارت داخله تبدیل کرد و سوابق کاری‌ام را رسماً مطالبه نمود، مرا به حیث مامور پاسپورت بندر حیرتان توظیف کرد. در همان وقت امورات پاسپورت بندر از طرف مسئولین پولیس صورت می‌گرفت، بعداً به قوای سرحدی تعلق گرفت. در حیرتان وظیفه من این بود که به پاسپورت‌ها، دخولی و خروجی می‌زدم. پل حیرتان هنوز وصل نگردیده بود، مسافران توسط کشتی انتقال می‌شدند. من تازه ازدواج کرده بودم، معاش یک مامور ملکی یک‌هزار و هفت‌صد افغانی بود. وضع زندگی‌ام بسیار خوب نبود و پریشان بودم. یکی از دوستان خواهرزاده‌ام (ستارجان) به حیث رئیس شهر حیرتان مقرر گردیده بود. دوکان‌ها و بازار حیرتان از کنار دفترها و پورت‌ها در بیرون شهرک انتقال داده شد. در شهر حیرتان فامیل‌های کارمندان و تعدادی زیاد حمال که در پورت‌ها اموال را به موترها بار می‌کردند، زنده‌گی داشتند. علاوه بر این، حدود دو هزار تا سه هزار موتر هر روز از این شهر بارگیری می‌گردید. بدین ترتیب در این شهر تقریباً ده هزار نفر زنده‌گی می‌کردند. از این که معاش ناچیز دولت مرا خسته ساخته بود، فکر نمودم از رئیس صاحب شهر، امر یک دوکان خبازی را بگیرم. این کار برای دریوران هم خوب بود و برای شان سهولت‌هایی ایجاد می‌کرد. زیرا تا دوکان‌های بیرون شهر بسیار فاصله وجود داشت و هم برای من از نگاه اقتصادی یک کمک و درآمد حلال بود. امر دوکان خبازی را از رئیس شهر حیرتان گرفتم. برای اعمار دوکان پول نداشتم، از دوستانم کمک خواستم که دوستان پول مورد ضرورت را دادند. سربازان روزانه به جای کارگر، همکاری کردند، نل‌های بی‌کاره و تخته چوب‌های بیکاره زیاد بود، در جهت استفاده از آن‌ها همکاری نمودند. در نتیجه توانستم خبازی را فعال نمایم. یکی از دوستانم به نام لالا حیدر علاف بود، برای ما آرد روان می‌کرد. شروع نمودم به خبازی، روزانه به کار رسمی خود می‌بودم، شبانه دخل و حساب را می‌گرفتم. لطف خداوند(ج) کار ما بسیار خوب شد. از طرف دولت یک هوتل غذا خوری هم اعمار گردید. یکی از دوستان به نام سید عزیز آقا گفت: هوتل را من می‌گیرم، شما و برادرم سید حبیب و دوست دیگر ما نبی جان، با هم کار کنید. گفتم: خیلی خوب می‌شود. رستورانت را اجاره کردیم، یک سال قرارداد نمودیم. کار ما بسیار خوب شد و رونق گرفت. وضع زنده‌گی ما بسیار زیاد خوب شد. تمام نیازمندی‌های خانه را اکمال کردم، هیچ گونه احتیاج باقی نماند. تشکیل نظامی در همان وقت از طرف دولت بسیار فشار بود، سربازگیری زیاد شده بود. یک عده مردم که پول و واسطه داشتند، آرام بودند، یک عده ی دیگر که در خانواده خود سرپرست داشتند، از شهر بیرون رفتند و یک عده مظلوم که در خانه سرپرست نداشتند، واسطه و پول هم نداشتند، مجبور بودند به خاطر نفقه روزگار خود، کار کنند و از خانواده خود خبرگیر باشند. از این گونه افراد چند نفر در خبازی و هوتل ما کار می‌کردند. چون حیرتان از شهر مزارشریف دور و در گوشه قرار داشت، یک روز خبر شدم یکی از کارگرهای خبازی را که به خانه خود رفته است، در عرض راه مسئولین تلاشی گرفته و به سربازی اعزام کرده است. چند روز بعد بازهم خبر شدم که یکی دیگر از کارگران ما را تلاشی گرفته و به سربازی اعزام کرده است. از وضع زنده‌گی خانواده شان اطلاع داشتم. رفتم از فامیل‌های غریب شان خبر گرفتم. یکی از کارگران، پدر مسن در حدود هفتاد ساله، یک مادر پیر و دوتا خواهر جوان و یک برادر کوچک 13 ساله داشت. کارگر دیگری که به خانه‌اش خبرگیر رفتم یک مادر و خانم جوان و سه طفل داشت. شش ماه نگذشته بود که خبر مرگ هردو شخص را شنیدیم که در جنگ‌ها کشته شده‌اند. واقعاً بسیار جگرخون شدم. به خانه های شان خبرگیر رفتم. لحظه ای از گریه و اشک ریختن آرام نبودند. این گونه حوادث مرا بسیار ناراحت می‌ساخت. فکر می‌کردم که تمام مردم فقیر و مظلوم به همین سرنوشت غیر عادلانه گرفتار هستند. چاره چیست؟ در همان وقت و زمان، دولت، قانون تشکیل قطعات قومی را تصویب نمود. دولت از چند جهت این تشکیل‌های قومی را ایجاد کرده بود: یک؛ هدف این بود که مردم در تشکیل دولت جذب شود و علیه مجاهدین قرار بگیرد و دیگر این که بخشی از مجاهدین حاضر شوند و به تشکیل‌های قومی جابجا شوند تا مجاهدین ضعیف گردد. این مسأله در زمانی بود که قطعات شوروی افغانستان را ترک می‌کرد. سیدمنصور نادری 3 غند را در مزارشریف ایجاد کرد تا بتواند از حیرتان الی سالنگ امنیت شاهراه کابل را تامین نماید. با این هدف با داکتر نجیب قرار داد و پروتوکول امضاء کرد. من که مشکلات مردم مظلوم را دیده بودم، تصمیم گرفتم از این تشکیلات قسمتی را عهده دار شوم تا یک عده مردم بی‌دفاع همراه من در مسیر شاهراه آرام شوند و بتوانند از خانه و فامیل خود خبرگیری کنند و فامیل‌های شان هم خاطر جمع باشند از نگاه وظیفه هم در حاشیه خیابان‌ها و سرک‌ها پوسته افراز می‌کرد و کدام خطر جانی نداشت. بعد از فکر و تصمیم در مورد حکم شریعت افتادم. حکومت کمونیستی و ما، مردم عقیدتی، چه بایدکرد؟ رفتم نزد آقای مسرور، قوماندان عمومی نظامی حرکت اسلامی افغانستان، چند نفر از موسفیدان را نیز همراه خود بردم. بعد از دو روز مهمان نوازی آقا صاحب مسرور و برادرش، موضوع را با آن‌ها در میان گذاشتم. تمام مشکلات را توضیح دادم و در مورد شرایط فعلی هم روشنی انداختم و هدف‌هایی که در نظر داشتم همه را بیان نمودم. آقای مسرور بعد از مشوره با مجاهدین مرا اجازه داد و گفت: نظر شما را ما تائید نمودیم. از نقطه نظر شرع هم شما آزاد می‌باشید. خوب دعای آقا صاحب مسرور و مجاهدین را که در جمع آن‌ها جناب آقای رفیعی نیز حضور داشت، گرفتم و به مزارشریف آمدم. با عده‌ ای از دوستان قبلاً اطلاع داده بودم و از بعضی دوستان دیگر نیز مشورت خواستم و همه دوستان را در جریان قرار دادم. البته کارم در حیرتان بسیار خوب و درآمدم زیاد بود، همه را ترک کردم و خود را وقف خدمت به مردم مظلوم و مسکین کردم. یک تشکیل کندک را از سیدمنصور نادری گرفتم و کندک من وابسته به غند ایشان کمال بود. دوستان و قومی‌ها به من اعتماد کردند و فرزندان خود را آوردند و چهره کردند. در کمترین مدت نزدیک 300 نفر سرباز در کندک من شامل سربازی شدند. وظیفه من تامین امنیت راه بود و قرارگاه من در باغ جهان نمای خلم تعیین شد. خودم در باغ و مسئولیتم از باغ تا حیرتان بود، بعداً ساحه مسئولیت مرا کمتر کردند و از باغ و زنجیرگاه الی غند والگاه بود. پوسته‌های ثابت و سیار داشتم. وظایف پرسونل تعیین گردید، قوماندانان و مسئولین پوسته هایم توظیف گردیدند. پرسونلی که در کنار من حاضر به خدمت شدند مردم پدر کرده و فرزندهای مسلمان و انسانهای خوب بودند. خداوند شاهد است وظایف را آبرومندانه انجام می‌دادند، همیشه به خاطر آبرو و عزت من از سر و جان خود گذشته و با قلب‌های پاک وظیفه خود را به پیش می‌بردند. خداوند(ج) به همراه ایشان بود، به لطف خداوند هیچ کدام صدمه و ناراحتی پیدا نمی‌شد. امداد الهی ونجات سربازان در عرض راه، مجاهدین خلم فعالیت داشتند، کدام مزاحمت به پرسونل ما نداشتند. روابط ما و پرسونل ما با مجاهدین خوب بود. یک روز داخل قرارگاه باغ بودم، آواز فیرهای راکت به گوشم آمد. بچه‌ها را گفتم که معلومات نمایند در کجا برخورد است؟ بالای بام باغ رفتند، احوال آوردند که بالای پوسته ما، در موقعیت جغل کنی تعرض شده. برخورد بسیار شدید بود. خودم رفتم پشت بام باغ جهان نما، با دوربین دیدم، به راستی به پوسته ما تعرض شده بود. تعداد ده نفر از پرسونل را ساعت 7 صبح در موقعیت جغل کنی که راه عبوری مجاهدین بود، می‌فرستادم و ساعت 7 بجه شام بر می‌گشتند. این افراد از جوانان هزاره ناقلین ساکن ولسوالی بلخ و اولاد خانواده‌های فقیر بودند، و وظیفه آن‌ها تامین امنیت وسایط و عراده‌جات بود که اموال دولتی و خصوصی را انتقال می‌دادند و یک پوسته سیار بود. وقتی دیدم که به چنین افراد تعرض شده، فکرم خراب گردید، عاجل از پشت بام پائین آمدم، با عجله هدایت دادم چند نفر به موتر گاز سوار شوید، به دریور موتر گفتم حرکت کند. از باغ بیرون آمدیم با سرعت به استقامت پوسته سیار که بالای آن تعرض صورت گرفته بود، رفتیم. در عرض راه به یک قرارگاه که تقریبا چهل نفر پرسونل شب و روز در آن وظیفه دار بودند، رسیدیم. هیچ یکی از پرسونل آن‌ها متوجه من نشد. من روی احساسی که داشتم، می‌خواستم به زودترین وقت خود را به پوسته سیار نزدیک سازم و پرسونل خود را از محاصره نجات دهم. چون از کنار قرارگاه گذشتم، ناگهان بالای موتر ما فیر‌های خفیفه شروع شد. من دریور را روحیه دادم و گفتم تشویش نداشته باش، سرعت موتر را کم کن. تا این حرف را گفتم دریور سرعت را کم ساخت، مبالغه نشود هزارها مرمی پیکا و کلاشینکف بالای ما و موتر انداخت گردید. تا توقف ما به سمت چپ سرک، دست کم یک هزار متر را موتر طی کرد و تا همان جا ما را مجاهدین خلم تحت آتش قرار دادند. چون ما با قلب پاک برای نجات چند تن از برادران بسیار مظلوم خود می‌رفتیم، خداوند از قلب پاک همه بنده‌های خود لحظه به لحظه آگاه می‌باشد، بدین جهت لطف خداوند شامل حال ما شده بود، در غیر آن عقل بشر قبول نمی‌کند که تعداد بیشتر از 200 نفر با سلاح‌های ماشیندار به یک موتر بزرگ که ده نفر در آن باشند، فیر کنند و به کسی یک مرمی اصابت نکند. چنین چیزی غیر از لطف خداوند غیرممکن می‌باشد. خلاصه وقتی که موتر را طرف دست چپ سرک پائین کردیم، بین ما و مجاهدین خلم زدوخورد شروع گردید. از زیر پلچک سرک یک نفرمجاهد گذشته بود و با راکت مرا هدف قرار داد. خداوند لطف کرد جزئی ترین صدمه برای من و همراهانم نرسید. تقریباً بیشتر از دو ساعت درگیری ادامه یافت. بالاخره به آواز بلند خویش اعلان نمودند که ما می‌رویم، بین ما و شما آتش بس است. بین ما و آن‌ها فاصله یک عرض سرک بود، دو طرف سرک با هم برخورد داشتیم. ناگفته نماند که مجاهدین رفتند، اما چهار نفر از مجاهدین در هنگام زدوخورد به طرف ما آمده بودند، وقتی که مجاهدین عقب نشینی کردند، این چهار نفر را ما اسیر گرفتیم. دو نفر آن‌ها را می‌شناختیم، به آن‌ها گفتم: چرا این کار را کردید؟ با خنده در جواب گفتند: ما شما را خیال خدماتی نمودیم. من گفتم: چرا موترها را مزاحم شدید، ما و شما دوستی داشتیم. شما با آبروی ما بازی کردید و پوسته ما را زیر آتش گرفتید و کار ناجوانمردانه کردید. با آن‌ها در حال سخن گفتن بودم، ناگهان دیدم که چند نفر از صاحب منصبان که مسئولین قطار نظامی بودند، پیدا شدند. نزد ما آمدند و گفتند که از افسران وزارت دفاع می‌باشیم، از شما سپاسگزاریم. یک تعداد موترهایی که مجاهدین توقف داده بودند، مربوط وزارت دفاع و چند عراده ديگرآن از سکتور خصوصی بود. همه را به طرف قرارگاه باغ جهان نما هدایت کردم. پرسونل دستور داد موترها به سمت قرارگاه حرکت کردند و خودم نیز به طرف باغ جهان نما حرکت کردم. افسران وزارت دفاع نیز به تعقیب ما به باغ جهان نما، به دفتر کارم آمدند. در دفتر چای طلب کردم از بکس خود مکتوب‌های آرم دار وزارت دفاع را بیرون آوردند، عنوانی قوماندانی مربوط من و تمام پرسونل آن ذریعه مکتوب تقدیر و تمجید کردند. و گفتند: ما با چشم خود دیدیم شما چه قسم قهرمانی نمودید، با چند نفر سرباز خود. آن‌ها (مجاهدین) را قبل از آمدن شما ما هم دیده بودیم که بیش از 200 نفر بودند، واقعاً شما قهرمان می‌باشید. من از وزارت دفاع برای شما یک تقدیرنامه می‌آورم. خلاصه كنم، هدف، نجات چند نفر از پرسونل مظلوم مربوط قوماندانی ما بود و خداوند (ج) امداد کرد. با افتخار آن‌ها را هم نجات بدهيم و قطار دولت نیز نجات یافت و برای من و پرسونل من افتخار کسب شد و جزئی ترین صدمه هم ندیدیم. اگر مسلمان در زنده‌گی به هر کار خود، خیر مردم را در نظر داشته باشد یقین دارم خداوند(ج) به او کمک و لطف می‌نماید. ان‌شاءالله.


کد مطلب: 108860

آدرس مطلب :
https://www.avapress.net/fa/article/108860/خاطرات-یادماندنی-ی-یک-قهرمان-ملی-4

آوا
  https://www.avapress.net