پیشگفتار:
اینجانب الحاج محمد ابراهیم، خاطراتی از زندهگی خود را به قسم یادگار تحریر مینمایم:
اسم پدر مهربان و مرحومم، غلام علی، فرزند یار محمد، از مردم شیعه و پیشهاش بزازی، یعنی رخت فروشی بود.
نظر به صحبتهای مادرکلانم و مادر مرحومم، پدرم شخص بسیار مؤمن و خداشناس بوده و مهمان را دوست داشت. شبهای زمستان، دوستان خود را دعوت میکرد، مسایل خوانی و کتابخوانی داشته. بعد از ظهر روزهای جمعه در حسینیه مرحوم سید میرآقا و قبل از ظهرها در حسینیه سید اسماعیل آقای مرحوم در گذر علیچوپان، میرفته است.
اقوام و دوستانی که با پدرم ارتباط و شناخت داشتهاند، از اخلاق و روش آن مرحوم به خوبی یاد میکردند. وضع زندهگی اقتصادیاش خوب بوده، دو دربند حویلی و یک عراده گادی و دوکان بزازی داشت.
فامیل ما عبارت بودند از: پدرم، مادرم، مادرم کلانم و چهار فرزند که دو پسر و دو دختر بودیم و هر کدام اولادهای پدر و مادرم، از یکدیگر مدت پنج سال فاصله سنی داشتند.
پدر مرحومم به سن چهل سالگی در اثر یک مریضی ی که مدت سه سال طول کشید، دنیا را ترک کرد و به دیار ابدی پیوست. از خداوند(ج) برایش طلب مغفرت مینمایم.
از وقتی که خود را شناختهام، از درگاه خداوند(ج) برای پدرم، مادرم، مادرکلانهای مرحومم و دیگر گذشتگان، طلب غفران مینمایم و در پنج وقت نماز آنها را دعا می کنم.
زمانی که از نعمت پدر محروم شدم، مادرم سی و دو سال سن داشت. خواهر بزرگم 17 ساله بود که یکسال از عروسیاش سپری شده بود، برادرم دوازده ساله، خودم هفت ساله و خواهر کوچکم دو ساله بود. در یکی از حویلیهای ما، خالهام با فرزندانش زندهگی میکرد. ما در حویلی دیگر ما، با داماد پدرم، که شوهر خواهر بزرگم باشد، یکجا زندهگی میکردیم.
فوت پدر
پدر مرحومم انسان با معرفت بوده، نزدیک وفاتش یکی از دوستان خود را که شخصیت مشهور میباشد به نام شیخ خانعلی مرحوم که خداوند او را رحمت نماید، وصی خود گرفته بود، تمام تکالیف شرعی خود را به دوش شیخ خانعلی مرحوم گذاشته بود.
در ضمن، از شیخ مرحوم خواهش نموده بود که برادر بزرگم غلام حسین را از خود دور نکند، همراه او به دوکان برود و در دوکان درس قرآن و درسهای دینی به او بدهد، تا بزرگ شود او را رها نکند. من خودم به یاد دارم، شیخ خانعلی مرحوم خواهش پدرم را پذیرفته بود و همان وظیفه را پیش میبرد.
تحصیل و آموزش
وقتی هفت ساله بودم، مادرم مرا به مکتب خصوصی "آقای مکتب" که در کوچه قصابها موقعیت داشت، شامل ساخت. مـرحوم "سـید مکـتب آقا" فـوت کرده بود، من از نزد پسرش سیدحسن علی خان درس میگرفتم.
وضع زندهگی ما خوب بود و مصارف ما از دوکان پدرم تأمین میشد و نیز گادی هم کار میکرد، کدام تشویش نبود.
مدتی را به این شکل سپری نموده بودیم، حاجی عبدالمجید که بابه اندر ما میشد، یعنی با مادر پدرم ازدواج کرده بود و کارش سرمصدق پوست قرهقل بود؛ یعنی پوستشناس بود، آمد و گفت: دوکان را میفروشم، غلامحسین را همراه خود میبرم تا با من کار کند و همان کار را کرد.
مادرم گفت: پول دوکان چه میشود؟ در جواب گفت: خرج و مصرف شما را روان میکنم. خوب، دوکان را به مبلغ چهل هزار افغانی فروخت که مبلغ مذکور درآن زمان پول زیاد بود. پول را نزد خود گرفت و شیخ خانعلی مرحوم را هم رخصت کرد، برادرم را همراه خود برد و مرا هم گفت بیاید همراه پسرم عبدالصمد جان در مسجد خودش نزد پدر سید عبدالرزاق درس بگیرد. به این ترتیب من از مکتب سید مکتب خلاص شدم و رفتم نزد آقای سنچارکی، در مسجد حاجی عبدالمجید درس خواندم.
بعد از ختم قرآن مجید، گلستان و بوستان را خوانده بودم و یکسال را سپری نموده بودم که مادر مهربانم مرا از مکتب کشید و گفت: باید ابراهیم کسب یاد بگیرد و مرا نزد خلیفه صفر کفاش که پسر خالهام نیز در آنجا بود، فرستاد تا کفاشی را یاد بگیرم.
روزهای دشوار
مصارف ما از پول دوکان که نزد حاجی صاحب عبدالمجید خان مرحوم بود، ماهانه چهار سیر کابل آرد، هفته دو مرتبه گوشت بود. البته هر دفعه یک پاو گوشت و نمیدانم چه قدر روغن در هر برج برای ما روان میکرد.
آن مرحوم مدت یکسال از پول دوکان خرج خانواده ما را به همین مقدار که گفته شد داد و بعداً گفت: پول شما خلاص شده است.
بعداً کاکایم غلام سرور آمد، گادی و دو رأس اسپ را از خانه برده، فروخت و معلوم نیست که چقدر پولش را خودش گرفت، چندی بعد باز آمد و دو جفت گاو شیری را از حویلی ما کشیده برد، اینکه به کجا برد، معلوم نشد.
به هر حال، قبلاً عرض شد که برادرم همراه با حاجی صاحب عبدالمجید خان مرحوم رفته بود، بعد از مدتی کار پوست را یاد گرفته بود، برایش معاش ناچیز میداد.
مادرم با مادر کلانم پشم ریسی میکردند و از مزد دسترنج خود و معاش ناچیز برادرم که میآورد، مصارف خانواده را تهیه میکرد.
در ضمن یادآور شوم که شوهر خواهرم در نزدیکی حویلی ما یک باغ خریده بود و همیشه از باغ خود برای ما میوه و دانه زیاد روان میکرد، به خاطر آن همه لطف و احسان در پنج وقت نماز در حق خواهرم و شوهر مرحومش دعا مینمایم. خداوند(ج) رحمت شان کند.
دیگر مشکلات ما از پشم ریسی تابستان و جوراب بافی زمستان رفع میشد.
به یادم هست، شبها که از خواب بیدار میشدم، میدیدم که مادرم با مادرکلانم، اشک میریختند، گریه میکردند، پشم را تاب میدادند. بعد از جوابدادن حاجی صاحب که گفت: پول شما خلاص شده، محرومیت و مأیوسیت را زیاد دیدیم.
خوب باید انسان هیچ کس را به نظر حقارت نگاه نکند و در برابر انسانهای فقیر، غریب، یتیم باید با عاطفه باشد، روش انسانی و نظر لطف داشته باشد که خداوند خوشش نمیآید و سبب قهر خداوند میگردد. پناه میبرم از قهر و غضبش به ذات پاک خود خداوند(ج). وظیفه هر مسلمان خداشناس درمورد مردم فقیر، مظلوم و حقیر، کمک و ترحم و دستگیری میباشد. امیدوارم هرکس که خود را مسلمان میداند با این وظایف آشنا باشد و آن را جزء وظایف اولی خود بداند و اگر مقابل شد، انجام بدهد. ان شاءالله اجرش را از خداوند میگیرد.
خوب، بعد از سپری شدن سه یا چهار سال، برادرم به مدیریت مخابرات شامل کار رسمی شد.
قبلاً عرض نمودم، خط و کتابت را نزد مرحوم شیخ خانعلی یاد گرفته بود. درمخابرات مزارشريف، مامور رتبه 13 یعنی مامور ابتدائیه مقرر گردید و من در مطبوعات مزارشريف به حیث پیاده دفتر وظیفه گرفتم. خط را خوانده میتوانستم. مطبوعات جایی بود که اخبار و جراید را نشر میکرد و در همان جا من مطالعه میکردم.
خوب باسواد شده بودم و بعد از چند وقت کار به حیث پیاده دفتر، در چاپخانه وظیفه گرفتم به آنجا کار میکردم. ماهانه یکصدوسی افغانی معاش داشتم. من در همان وقت حدوداً 14 ساله بودم.
برادرم از مخابرات مزارشریف به کابل تبدیل شد. باز پریشانی طرف ما رو آورد. از یکطرف مسافرت برادرم و از طرف دیگر مشکلات خانه و زندگی. در همان وقت در داخل دفتر مطبوعات، مدیر مطبوعات یک درام یا نمایشنامه را ترتیب داد که در آن هنرمندان کار میکردند. مردم به تماشا میآمدند و تکت میگرفتند که نوع عاید برای مطبوعات بود.
من هم به خاطر اینکه معاش جداگانه بگیرم، خود را در این برنامه (درام) شامل کردم تا مشکلات خانواده را رفع نمایم. پرده صحنه را باز و پس میکردم، هر شب پانزده افغانی معاش داشتم که ماهانه چهارصدوپنجاه افغانی میشد و با یکصدو سی افغانی معاش دیگرم، مشکلات ما را کمتر میکرد. معاشها را به دست مادرم میدادم. چون طرف کار میرفتم غذای شب و صبح را به خانه صرف میکردم، برای غذای ظهر از خانه یک دانه نان خانگی را مادرم میداد به کمرخود بسته میکردم، ظهر میخوردم.
به یادم نیست که مسافرت برادرم به کابل چند سال طول کشید، لیکن از دو سال بیشتر بود و دوباره به مخابرات مزارشریف تبدیل شد، باز من کمی آرام شدم. برادرم گفت: ابراهیم زحمت بسیار کشیده، از مادرم خواست کمی باید آزاد باشم و معاشهای خود را به سر و لباسهای خود مصرف نمایم و من همان کار را کردم. سر و وضعم خوب شده بود و احساس راحتی مینمودم. کم کم با دوستان و آشنایان روابط میگرفتم، رفاقت را بسیار دوست داشتم. همراه رفقا رفت و آمد داشتم. یک مقدار پول از درآمد خودم و برادرم جمع شده بود. مطبوعات را ترک گفتم.
برادرم در موقعیت دروازه تاشقرغان، از دوکانهای میرزا غلامعلی خان مرحوم، یک باب دوکان را کرایه گرفت و در آن مواد مورد ضرورت پسران و دختران و تار و سوزن ضرورت خانوادها به فروش میرسید.
در مقابل این دوکان، لیسه سلطان رضیه قرار داشت. بعد از یکسال دوکانداری، دوکان را برای یکی از همسایهها به نام اکبر جان به فروش رساندم. چند مدت، سه یا چهار ماه، کار نکردم و بیکار بودم.
بعداً برادرم به قوماندانی امنیه ولایت بلخ تبدیل شد و مرا به مدیریت مخابرات بلخ به حیث کاتب ابتدائیه شامل کار ساخت. اول قبول نمیکردم و میگفتم کسی که مکتب رسمی را نخوانده باشد چطور مامور رسمی قبول میشود! چون برادرم در آنجا شناخت داشت و هم میگفت: شما استعداد دارید بسیار زود کار را یاد میگیرید. مادرم مرا متوجه ساخت و نصیحت کرد و گفت: هرچه برادرت میگوید قبول کن.
خوب، زمان جوانی بود ولی از حرف مادرم هیچ سرکشی نکردم، در تمام امور مرا هدایت میکرد. قبول کردم و رفتم همراه برادرم به مدیریت مخابرات. مرا با یکی از دوستان خود، که خداوند(ج) رحمتش کند و سلام جان نام داشت، معرفی کرد و یک کاغذ را به عنوان سرخط نوشت و به من داد و گفت: از روی آن بنویس. من هم همان کار را میکردم. کاغذهای زیاد را همه روزه نوشته میکردم. یک ماه گذشته بود که سلام جان تقرر مرا پیشنهاد کرد. در آن زمان از والی احکام گرفته میشد، البته تقررکاتبهای ابتدائیه در صلاحیت والی بود.
به این ترتیب به وظیفه مقرر شدم، روزگار ما خوب شد. برادرم همراه دختر کاکایم عروسی کرد و من هم مامور رسمی در مخابرات بودم. با جامعه روابط آبرومندانه داشتم، به خیر و شر مردم رفت و آمد میکردم. رتبۀ ده را اخذ کردم.
دوره سربازی
عازم خدمت سربازی شدم. در تپه تاج بیگ کابل در قطعه 111 دافع هوا، سرباز شدم. تقریباً هفت ماه را سپری کرده بودم که یکی از دوستانم که خدا رحمتش کند، منان جان نام داشت و با رئیس ارکان قطعه ما همدوره مکتب بود، از قندهار آمد. مرا به نام نفر خدمت یکی از داکترهای شفاخانه همان قطعه، ثبت کرد، ولی آزاد بودم. داکتر صاحبمنصب من بسیار یک انسان خوب و اصلاً از غزنی بود. هفته به هفته به منزلش میرفتم. یک ساعت، نیم ساعت صحبت میکردم.
در همان زمان یکی از همشهریهای ما در ناحیه سرای غزنی کابل اتاق داشت و به کدام قضیۀ متهم شده بود و پولیس آمده بود که ایشان را دستگیر نماید. آن شخص متهم در اتاق خود همراه با یک رفیقش موجود بوده، اما پولیس نتوانسته بود آنها را دستگیر کند و از نزد پولیس هر دو نفر فرار میکنند. در عرض راه بین شخص متهم و رفیقش با پولیس زدو وخورد مسلحانه صورت میگیرد و اتفاقاً یک نفر رهگذر در این میان شهید میشود و دو نفر متهم فرار میکنند و پولیس به دستگیری آنها موفق نمیشود.
بعداً پولیس میخواهد اتاق متهم را بازرسی کند، بعضی چیزها به دست پولیس میافتد، در ضمن یک قطعه نامه که از مزارشریف آورده شده و پاکت آن هم باز بوده و نامه عنوانی من بوده به آدرس قطعه 111 دافع هوا.
به همین جهت پولیس به رویت آدرس خط به عنوانی قطعه که من در آن سرباز بودم، موضوع را تعقیب میکند. از طرف قطعه اطمینان داده میشود که به همین اسم، سرباز داریم ولی نفرخدمت فلان داکتر است. از داکتر سوال میشود. داکتر میگوید فردا من سرباز خود را حاضر مینمایم.
چون آدرس من نزد داکتر صاحب بود، عاجل داکتر صاحب و رئیس ارکان که واسطه بین من و داکتر است، به آدرس من آمدند و قضیه را به من یادآور شدند. برای من تعجب آور بود. گرچه هردوی شان گفتند که اگر کدام قضیه ای باشد و برای تان صدمه برسد، بروید. ما میگوئیم که فرار کرده بود، اگر کدام حرف نیست، بیایید برویم.
من گفتم هیچ کدام حرف نزد من موجود نیست، با خاطر جمع همراه هردوی شان رفتم. شب در منزل داکتر بودم. در مورد بعضی مسایل کمی صحبت کردم، به خاطر اینکه همیشه به خانه داکتر صاحب نبودم و از فامیل و خانه داکتر اطلاع نداشتم، اگر کدام سوال از خانه و فامیل داکتر صاحب نمایند، جواب درست بدهم.
زندان دهمزنگ
داکتر صاحب فردا مرا همراه خود به قطعه و از قطعه به قوماندانی قوای مرکز برد. در آنجا دیدم تقریباً چهار پنج عراده موتر پولیسهای بلند رتبه و با صلاحیت آمده انتظار مرا داشتند. وقتی که مرا دیدند تعجب کردند. چرا که من لباس چرک و کهنه به تن داشتم. خوب به هر حال، پولیسها مرا از نزد داکتر جدا کردند و همراه خود به ولایت کابل بردند و بعد از آن به قوماندانی امنیه کابل.
خلاصه دیدم متهم بسیار آدم خطرناک و یاغی بوده و مسئولین حکومتی مرا بسیار تهدید نمودند و لت و کوب زیاد کردند.
من گفتم خدا حاضر است، من با چنین شخصی معرفت ندارم، نفر خدمت میباشم. از اینکه یک خط به نام من از اتاق متهم یافت شده بود، و به علت فرار دو نفر از اتاق متهم و قتل رهگذر، مرا متهم به قتل همان رهگذر ساختند و مدت پنج سال حبس شدم.
تا سه محکمه فیصله شد در دهمزنگ کابل بودم و مردم مزار در زندان دهمزنگ زیاد محبوس بودند. یکی از مزاریها به نام ربانی که در کارگاه فلز به حیث باشی بود و به نام باشی ربانی مزار مشهور بود، مرا همراه خود برد. بسیار آدم کاکه و مرد بود و نزد مسئولین محبس حرمت داشت و همه او را احترام میکردند.
زندان مزارشریف
بعد از فیصلههای سه محکمه، مادرم بسیار ناراحتی کرده بود. برادرم مرا به محبس مزارشریف تبدیل کرد. عازم زندان مزارشریف شدم. سربازان که همراه من بودند و مرا از کابل انتقال داده بودند، از باشندگان شمالی و بسیار جوانمرد بودند و در شب اول مرا در خانه خود ما بردند. گفتند: امشب باید نزد مادر و فامیلت باشید و فردا شما را تحویل محبس میدهیم. خداوند گذشتگان شان را بیامرزد.
شب، خدمت مادر مهربان و فامیل عزیزم بودم. مادرم از پیشامد زندهگی من ناراحت بود. بعضی از بستگان من آنقدر ناراحت نبودند.
خلاصه شب سپری گردید، فردا از مادرم دعا گرفتم، عازم محبس شدم. مکتوب مرا به شعبه محبوسین تسلیم کردند. سربازانی که همراه من از کابل آمده بودند، خداحافظی کردند، رفتند.
مدیر محبس مرا به توقیف معرفی کرد و یکی را به نام سیدحسن آقا که صدباشی محبس بود، طلب کرد و گفت: این محبوس را داخل توقیف ببرید. همراه آقا صاحب طرف توقیف میرفتم، درعرض راه از من سوال کرد که از محبوسین، کی را میشناسی؟ گفتم: هیچ کس را نمیشناسم.
خوب، داخل توقیف شدیم. یک حیاط بسیار بزرگ بود، دورادور حیاط، اتاقهای پخته و خام دیده میشد، محبوسین زیاد معلوم میشدند.
موسم گرما بود. همراه سیدحسن آقا به طرف اتاقش رفتم. وقتی به اتاق وارد شدم، دیدم کسی در اتاق خوابیده و رویش را با قدیفه پوشانیده است. سیدحسن با شخص خوابیده گفت: صوفی بلند شو که مهمان آمده است.
شخص خوابیده بلند شد، دیدم که صوفی جلیل از نهرامام چمتال است. قبلاً همدیگر را دیده بودیم و میشناختم. صوفی خندید و گفت: شما کجا و اینجا کجا؟ احوال پرسی کردیم و نشستیم.
سید حسن آقا گفت: شما را دانسته اینجا آوردم. در میان راه میگفتی من کسی را نمیشناسم. خوب، چای آوردند، دیدم محبوسین یکی یکی آمدند، از جمله شخصی به نام دوست محمد از دوستان من و یک دوست دیگر هم که در بیرون اتاق بود، آمد و گفت: خوب شد ابراهیم جان که در مکتب اسیرها آمدی.
صحبتها زیاد شد، از محبوسین کابل سوال کردند، بعضی از محبوسین کابل را میشناختند، احوال آنها را سوال کردند. ظهر شد، طعام را صرف کردیم، نماز ظهر را ادا کردیم. دوست محمد به سیدحسن آقا گفت: من ابراهیم جان را همراه خود میبرم. بعد از ابراز صمیمیتهای دو جانب، با دوست محمد به اتاق او رفتم.
رسیدگی به زندانیان نیازمند
در زندان، وضع محبوسین خوب نبود، گرسنگی زیاد بود. شب که میشد، محبوسین نانها را لقمه لقمه میکردند و در دهن دروازه اتاق خود میگذاشتند، سیاهی شب که پخش میشد میدیدیم که بعضی از محبوسین میآمدند و یک لقمه نان ریزه شده را برداشته میرفتند. از دیدن این وضعیت بسیار ناراحت شدم. چند روز سپری شد دانستم این گرسنگان از همه اقوام کشور هستند. هر قوم و ملیت از خود یک کلان و بزرگ داشت، از مردم هزاره شخصی به نام حاجی براتعلی خان بود. شخصی بسیار مومن، قوم دوست، دلسوز به مردم، تمام زندانیان محبس به او احترام میکردند. بعد از آشنایی با قومیها، برای حاجی صاحب براتعلی خان مرحوم، که خداوند(ج) رحمتش کند، پیشنهاد کردم و گفتم: چند نفر که از مردم ما و شما میباشد، برای قومیها هدایت بدهید که در مورد نان و آب شان به نوبت همکاری کنند. خیلی خوشحال شد، گفت: من دوستان را در جریان میگذارم، خودت برای آنها همین پیشنهاد را بیان کن و به آنها وظیفه بده.
من عذر خواستم و گفتم: حاجی صاحب شما بزرگ ما میباشید، حرف من و حرف شما بسیار فرق دارد. گفت: بعد از این مسئولیت قوم به دوش شما میباشد. بار دیگر خواهش کردم و گفتم: حاجی صاحب در حالی که شما و دیگر ریش سفیدان و سادات باشید، لازم نمیبینم که مرا مسئول قوم معرفی کنید.
حاجی صاحب که خدا رحمتش کند، گفت: ابراهیم جان دیگر حرف نزن! حاجی صاحب فردا همه قومیها را جمع کرد، البته از هر اتاق چند نفر از بزرگان شان را. من هم رفتم، در مورد محتاجین و گداها صحبت کردم، از ملت تشییع بیش از 8 یا 9 نفر نبودند. آنها قبول کردند. همان لحظه چند نفر از جوانان رفتند و افراد بیبضاعت را که شناسایی شده بودند، آوردند و به اتاقها تقسیمات کردیم و به آنها گفته شد که دیگر گدایی نکنند، سه وقت غذای خود را در همین اتاقها که تقسیم شده اند با اقوام ملیتی خود صرف کنند.
بندههای خدا بسیار خوشحال شدند و دعا کردند. جلسه ما به دیگر اقوام داخل زندان نیز تاثیر گذاشت، آنها هم هر کدام اقوام خود را جمع کردند و گدایی بسیار کم شد و رفته رفته به کلی از بین رفت.
ولی یکی از منسوبین قوم هزاره گفت: یک نفر از هزارهها که از غزنی و آدم مسن است، به توقیف نمیآید و در محبس شبانه به کار سابق ادامه میدهد و گدایی میکند. او را نزد خود خواستم و نصیحت کردم. ولی بازهم خبر شدم که توجه نکرده و به کار خود ادامه داده است.
یک روز او را خواستم، بسیار آدم قوی هم بود، جوانان را گفتم او را زدند. سروصدا میکرد. چنان زدند که از چیغ زدن ماند، رهایش کردم. چند وقت مریض شد و دیگر توبه کرد. برایش لباس و پول دادم، سر و وضعش را خوب ساختم. گاهی نزد من میآمد، با من صحبت میکرد و بسیار در حق من دعای خیر مینمود.
ملیتهای دیگر هم اقوام خود را جمع کردند و یک نفر گدا را دیگر کس ندید. بعد از این همه خیر و شر مردم هزاره مربوط به من شده بود. زندانیان هزاره برای حل و فصل مشکلات شان، که بعضی به خود آنها مربوط میشد و بعضی دیگر به مدیریت زندان، به من مراجعه میکردند و اکثر اوقات زندانیان اقوام دیگر نیز در حل مشکلات و گرفتاریهای خود با من مشوره میکردند.
به این ترتیب، وظیفه من در زندان خیرخواهی بین محبوسین بود و همه اقوام حرف مرا رد نمیکردند.
وظیفه دیگری که در زندان انجام میدادم، از افراد بدون پای باز و بیکس و مریض که مشکلات داشتند، خبر میگرفتم و به آنها کمک میکردم.