- 0 نظر
- چاپ
زخم ناسور کابل

فائزه موسوی/ قلم را به میدان میکشانم تا بتازد و گرد و غبارش غم سنگین وطن را از دیدهها محو کند.
عرش خدا به لرزه درآمده...
آسمانِ کابل از شرم آدمنماها سرخ و سیاه شده...
آفتاب غمزدهی #کابل!!! بتاب تا قلبهای یخبسته جاری شود...
بتاب تا عرق شرم از سر و صورت چوکینشینان بریزد ...
کابل زخم ناسوری گشته که چرک و ریمش به استخوان رسیده...
در سینهی فراخ کابلم غمیست که سالهاست مردمش با او خو گرفته...
سالهاست مادری نان صبحش را با خندههای شیرین جگرگوشهاش میخورد و نان شب را با خون اولادش تر میکند...
سالهاست پدری خورشید نزده جانِ شیرینش را بدرقهی کورس و مکتب میکند و غروبش برای جسم بیجانش سینه چاک چاک میکند...
سنگینیِ قدمهای خوک و کفتار قلب کابل را به درد آورده...
کفتار و خوکهایی درنده خو که دفترها و کتابچههای خونین را برای جهانیان به یادگار گزاشت...
دانشگاهی که در و دیوارش بوی امید و زندگی میداد...
میز و چوکیاش صدای دلنشین هیاهوی و جیغ دختر و پسر را به گوشهایشان سپرده بود...
اما امروز تنها صدای انتحار و فیر بود که گوش زمان را کر کرده است.
قرار بود با کتاب و قلمشان آیندهی افغانستان را روشن به تصویر بکشند.
اما تقدیر چیز دیگری خواست...
همان کتاب و قلمِ خون چکان تاریخ خونین کابل را به ثبت رساند...
جنگ و انتحار را شما شروع کردید!!! تاوان سنگینش را دختری که سختی را به جان خرید و قلم بدست گرفت پس داد...
تاوانش را مادری که چشمبراه فرزندش بود پس داد...
تاوانش را پدر خستهای که کور سوی امیدی به ایندهی فرزندش داشت تا بتواند زین پس کمر راست کند پس داد...
نامزادی که منتظر اتمام درسهای معشوقش بود پس داد...
خدایا غم دوریِ وطن کم نبود که حال با پرپر شدن همنوعان و هم سالانم با چشمی گریان و قلبی سوزان به نظاره بنشینم!!!
سالهاست که آسمان کابل هم رو گرفته و بجای آبیِ اسمانش چادر سیاه پوشانیده و فیر و انتحار و گلوله را جایگزین برف و بارانش کرده...
زمین کابل هم از ظلم ظالمانش به ستوه آمده و چشمهای جوشان از خونِ مکتبیها و دانشجوها به راه انداخته...
بادِ کابل!!!
لااقل تو داغ جگرِ سوختهی مادران و ظلم بی پایان ظالمان را به گوش جهانیان برسان...
