تاریخ انتشار :پنجشنبه ۲۴ ثور ۱۳۹۴ ساعت ۱۳:۰۲
کد مطلب : 111585
انسان ۲۵۰ ساله/ امام کاظم (ع) و سازمان دهی مبارزان مسلمان

حقیقت این است علی رغم عشق و علاقه وافری که مردم ما به ائمه (علیهم السّلام) دارند و ابراز می کنند، معرفت نسبت به زندگی ائمه و هدف جهاد و مبارزه پیگیر آنها بسیار کمتر از آن چیزی است که باید باشد. امروز درباره تاریخ زندگی موسی بن جعفر حتی یک کتاب که بتوان گفت تشریح کننده زندگی سیاسی موسی بن جعفر است، ما نداریم و این واقعاً خسارت بزرگی است.
این بخشی از بیانات امام خامنه ای در خطبه نماز جمعه بیست و سوم حمل ماه سال ۱۳۶۱ تهران در باره زندگی حضرت امام موسی کاظم (ع) هفتمین پیشوای شیعیان است که پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار ایشان اقدام به بازنشر آن کرده است. 
آیت الله العظمی امام خامنه ای در ادامه این خطبه گفتند:
کتاب های زیادی نوشته شده است، حرف های زیادی زده شده است، منابع زیادی در باب زندگی ائمه از گذشته در اختیار ماست، اما حقاً و انصافاً زندگی ائمه و تلاش سیاسی آنها و حیات سیاسی آنها هنوز برای مردم ما روشن نیست و این خسارت است.
ما امروز برآورنده ی همان مقصودی هستیم که ائمه (علیهم السّلام) برای آن مبارزه کردند و به خاطر آن به شهادت رسیدند. ائمه (علیهم السّلام) مبارزه شان و تلاش بلند مدتشان برای این بود که حکومت اسلامی، یعنی حاکمیت اسلام در جامعه تأمین بشود. با توضیحی که امروز به اندازه ی وقت یک خطبه مختصراً عرض خواهم کرد، این مطلب روشن خواهد شد. این مقصود در طول تاریخ اسلام بعد از صدر اول تا امروز برآورده نشده است. یعنی در هیچ دورانی از دوره های تاریخ اسلام بعد از صدر اسلام در هیچ کجای دنیا، آن جامعه ای که منشأ و مبدأ احکام و قوانین و مناسبات اجتماعی و مقررات زندگی را قرآن کریم و تعالیم اسلام قرار داده باشد و صادقانه در پی آن باشد که اسلام را پیاده کند، تحقق پیدا نکرده و ائمه ی ما برای این مبارزه می کردند.
امروز ما توانسته ایم اسکلت این جامعه را به وجود بیاوریم. تا این اسکلتِ کلی با همه ی خصوصیات و ریزه کاری ها یک جامعه ی اسلامی بشود، راه زیادی در پیش است بلاشک؛ اما مهم این است که جامعه ای و نظامی با این خصوصیات و با این چهارچوب در دنیا بنیانگذاری شد؛ این افتخار مال شماست، شما ملت ایران. پس ما برای اینکه قدر این نعمت را بدانیم و برای اینکه جهت و سمت صحیح حرکت خودمان را پیدا کنیم، باید بدانیم برای این هدف و مقصود چه مجاهدت هائی در طول تاریخ انجام گرفته، چه نفوس طیبه ای قربانی شدند، چه تلاش های زیادی در این باب انجام شده و یکی از این تلاش ها، تلاش سی و پنج ساله ی موسی بن جعفر(علیه السّلام) است.
سی و پنج سال مبارزه، مجاهدت، زندان رفتن، بارها تبعید شدن، در یک محیط رعب زندگی کردن، دوستان زیادی را با زحمت جمع کردن، احکام الهی را در زیر فشار اختناق دستگاه حاکم آن روز منتشر کردن و عمری را با این شیوه گذراندن. این یک خصوصیت از خصوصیات زندگی موسی بن جعفر است و من امروز اگر این را بحث نکنم و در نماز جمعه ی تهران این حرف را نزنم، کی و کجا این حرفها گفته بشود؟
البته بنده از چند سال قبل از این در باب زندگی ائمه و زندگی موسی بن جعفر (علیه السّلام) از جمله، بحث هائی کردم در دائره های محدود و محیط های کوچک، امروز ترجیح دادم که اینجا این بحث را بکنم. البته یادم هست که در سال گذشته برادر عزیز و دانشمند و فاضلمان جناب آقای هاشمی رفسنجانی در مثل چنین روزی با همین مناسبت بحث بسیار شیرین و جالبی را در زندگی موسی بن جعفر در همین تریبون انجام دادند که من از رادیو این بحث را می شنیدم، بحث بسیار خوبی بود. من امروز سعی می کنم که تکرار نکنم مطالبی را که ایشان بیان فرمودند. مجموع این بحث ها باید یک شبحی و یک چهارچوبی از زندگی موسی بن جعفر را در اختیار ما بگذارد.
اولاً یک مقدمه ای را من عرض کنم که تا آن مقدمه معلوم نشود، زندگی هیچ یک از ائمه معلوم نخواهد شد. اینکه شما به کتابی که پانصد روایت، هزار روایت در باب زندگی موسی بن جعفر هست، مراجعه کنید، این زندگی موسی بن جعفر را به شما نشان نخواهد داد. باید اول معلوم بشود چهارچوب زندگی موسی بن جعفر چه بود. اصلاً ائمه (علیهم السّلام) آیا یک زندگی سیاسی داشتند یا نه؟ آیا زندگی ائمه (علیهم السّلام) فقط این بود که یک عده شاگرد، یک عده مرید، یک عده علاقه مند را دور خودشان جمع کنند احکام نماز و احکام زکات و احکام حج و اخلاقیات اسلامی و معارف و اصول دین و عرفان و این چیزها را به آنها بیان کنند و همین و بس؟ یا نه، غیر از این چیزهائی که گفته شد و روح آنچه که گفته شد، یک چهارچوب دیگری در زندگی ائمه است که آن همان زندگی سیاسی ائمه (علیهم السّلام) است؛ این یک مطلب بسیار مهمی است که باید روشن بشود. البته در فرصت های کوتاه جای بحث استدلالی و مشروح نیست. من رئوس مطالب را عرض میکنم برای اینکه آن کسانی که شوق دارند، دنبال این مسئله بروند، با این چهارچوب یک بار دیگر روایات را نگاه کنند و کتب تاریخ را ببینند. آنوقت معلوم میشود که زندگی موسی بن جعفر یا ائمه دیگر ما (علیهم السّلام) چه حقیقتی است که امروز هم همچنان مبهم و ناگفته و ناشناخته است.
ائمه (علیهم السّلام) بعد از آنیکه احساس کردند در محیط امامت و محیط اهل بیت هدف پیغمبر برآورده نشد، یعنی «یزکّیهم و یعلّمهم الکتاب و الحکمة» (۲) انجام نگرفت، بعد از آنی که دیدند تشکیل یک نظام اسلامی، تشکیل یک دنیای اسلامی آنطوری که پیغمبران خواسته بودند، بعد از دوران صدر اول بکلی فرمواش شد و جای نبوت و امامت را سلطنت گرفت، کسری ها و قیصرها و قلدرها و اسکندرها و دیگر نامداران ظالم و طاغی تاریخ در لباس جانشینی و خلافت با نام سلسله ی بنیامیه و بنی عباس روی کار آمدند و قرآن به آن شکلی که ارباب مُلک و قدرت می خواستند، تفسیر شد و ذهن های مردم تحت تأثیر عملکرد خائنانه ی آن عالمانی که سر در آخور مطامع و محبت های مادیِ ارباب حکومت و مُلک داشتند قرار گرفت، یک نقشه ی کلی در زندگی ائمه به وجود آمد.
اینی که میگویم ائمه، یعنی همه ی ائمه؛ از امیرالمؤمنین تا امام عسگری (علیهم السّلام). بنده بارها گفته ام زندگی ائمه (علیهم السّلام) را که دویست و پنجاه سال طول کشیده، زندگی یک انسان به حساب بیاورید؛ یک انسان دویست و پنجاه ساله؛ از هم جدا نیستند، «کلّهم نور واحد». هر کدام از اینها که یک حرفی زدند، این حرف در حقیقت از زبان آن دیگران هم هست. هر کدام از اینها که یک کاری انجام دادند، این در حقیقت کار آن دیگران هم هست. یک انسانی که دویست و پنجاه سال گوئی عمر کرده است. تمام کارهای ائمه در طول این دویست و پنجاه سال، کار یک انسان با یک هدف، با یک نیت و با تاکتیک های مختلف است.
ائمه (علیهم السّلام) وقتی که احساس کردند که اسلام رو به غربت افتاد و جامعه ی اسلامی تشکیل نشد، چند هدف را اهداف اصولی خود قرار دادند: یکی تبیین اسلام به شکل درست. اسلام از نظر آن کسانی که در رأس قدرت در طول این سالیان طولانی و درازمدت قرار داشتند، یک چیز مزاحم بود. اسلام پیغمبر، اسلام قرآن، اسلام جنگ بدر و حنین، اسلام ضد تجمل پرستی، اسلام ضد تبعیض، اسلام طرفدار مستضعفان، اسلام کوبنده ی مستکبران، به درد آن کسانی نمیخورد که میخواستند با ماهیت فرعونی، لباس موسوی بپوشند؛ با ماهیت نمرودی، لباس ابراهیمی بپوشند؛ امکان نداشت، مجبور بودند اسلام را تحریف کنند. امکان نداشت که اسلام را از دل مردم، از ذهن مردم یکباره دور کنند؛ چون مردم مؤمن بودند؛ مجبور بودند اسلام را از روح و محتوا و ماهیت خودش عوض کنند و خالی کنند.
عین همان کاری که شما یادتان هست و شاهد بودید در دوران رژیم گذشته نسبت به مظاهر اسلامی انجام میگرفت. در رژیم گذشته با تظاهرات اسلامی مخالفت نمی شد، اما با معنای اسلام و با روح اسلام چرا؛ با جهاد اسلام چرا؛ با امر به معروف و نهی از منکر اسلام چرا؛ با بیان حقایق اسلامی چرا؛ اما با ظواهر اسلامی که به گاو و گوسفند آنها صدمه ای نزند، مخالفت نمیشد. این حالت در دوران خلافتهای اموی و عباسی هم وجود داشت. لذا برای اینکه اسلام را از روح و حقیقت خود خالی کنند، عده ای مزدور قلم به مزد و زبان به مزد داشتند. پول می دادند، حدیث درست می کردند؛ پول می دادند، منقبت برای آنها درست می کردند؛ پول می دادند، کتاب برای آنها می نوشتند. می گوید وقتی سلیمان بن عبدالملک از دنیا رفت، ما دیدیم کتابهای فلان عالم بزرگ - که اسمش را نمیآورم - بر حیوانات بار شد، بر استرها بار شد و از خزانه ی سلیمان بن عبدالملک بیرون آمد. یعنی این کتاب نویس، این محدث بزرگ، این عالم معروف که این همه نام او در کتابهای اسلامی وجود دارد، این برای سلیمان بن عبدالملک کتاب مینوشت! خب، کتابی که برای سلیمان بن عبدالملک نوشته بشود، شما توقع دارید در این کتاب چیزی باشد که سلیمان بن عبدالملک را ناخوش بیاید؟ خب سلیمان بن عبدالملکی که ظلم میکند، شراب میخورد، با کفار میسازد، مسلمین را زیر فشار قرار میدهد، بین مردم تبعیض قائل میشود، فقرا را رویشان فشار میآورد، اموال مردم را میگیرد، این چه جور اسلامی را میپسندد؟ این درد بزرگ جامعه ی ما، جامعه ی اسلامی در طول قرنهای اول بود.
ائمه (علیهم السّلام) این را می دیدند، احساس می کردند که میراث ارزشمند پیغمبر - یعنی احکام اسلامی که باید برای طول تاریخ بماند و انسان ها را در تمام ادوار تاریخ هدایت بکند - دستخوش تحریف شده. یکی از هدف های ائمه که خیلی هم مهم بود، تبیین درست اسلام و تفسیر حقیقی قرآن و افشاگری تحریف ها و تحریف کننده ها بود. نگاه کنید در کلمات ائمه (علیهم السّلام)، می بینید آنچه که گفته شده، در موارد بسیاری ناظر به آن چیزهائی است که به نام اسلام، علما و فقها و محدثین وابسته ی به دستگاه های حکومت و دربارهای سلطنتی گفته بودند. ائمه آنها را رد می کردند و حقایق را بیان میکردند؛ این یک هدف اصلی و بزرگ برای ائمه، که تبیین احکام اسلامی بود؛ این یک. خب خود همین کار یک ماهیت سیاسی دارد. یعنی وقتی که ما می دانیم که تحریف با تحریک دستگاه سلطنت و خلافت انجام می گیرد و قلم به مزدها و مزدورهای علیالظاهر عالم، برای خاطر سلاطین و حکمرانان تحریف می کنند، طبیعی است که اگر کسی علیه آن تحریف ها اقدام بکند، یقیناً کاری برخلاف سیاست آن حکام و سلاطین انجام داده.
امروز که در بعضی از کشورهای اسلامی، بعضی از قلم به مزدها و نویسندگان مزدور و عالمان مأجور از طرف دستگاه ها کتاب می نویسند تا ایجاد تفرقه ی بین مسلمان ها بکنند یا چهره ی برادران مسلمان خودشان را زشت نشان بدهند، اگر تو این کشورها یک نویسنده ی آزادمنش پیدا بشود که کتابی بنویسد و درباره ی وحدت اسلامی و درباره ی برادری بین جماعات اسلامی در آن قلم فرسائی کند، این کار یک کار سیاسی است در حقیقت، ضد دستگاه های حاکم است.
ائمه یکی از قلم های درشت فعالیت شان این بود، احکام اسلامی را که بیان می کردند، معنایش این نبود که احکام اسلامی در آن روز در جامعه ی اسلامی گفته نمی شد. چرا، در هر گوشه و کناری از دنیای اسلام کسانی بودند که قرآن می گفتند، حدیث می گفتند، از پیغمبر نقل می کردند، هزاران حدیث را بعضی از محدثین بلد بودند، مخصوص مکه و مدینه و کوفه و بغداد و اینها هم نبود؛ در تمام اقطار عالم اسلامی، شما نگاه کنید به تاریخ. در خراسان، فلان جوان دانشمند چندین هزار حدیث مثلاً تدوین می کند. در طبرستان فلان عالم بزرگ چندین هزار حدیث از پیغمبر و از صحابه نقل می کند. حدیث وجود داشت، حکم اسلامی بیان می شد. آنچه بیان نمی شد، تفسیر و تبیین درست اسلام در همه ی شئون و امور جامعه اسلامی بود که ائمه (علیهم السّلام) می خواستند جلو این را بگیرند. این یک کار از کارهای مهم ائمه (علیهم السّلام) بود.
کار مهم دیگر تبیین مسئله ی امامت بود. امامت یعنی زمامداری جامعه ی اسلامی. مسئله ی عمده ای که برای مسلمان ها آن روز روشن نبود و عملاً و از لحاظ تئوری دچار تحریف شده بود، مسئله ی امامت بود. امامت جامعه ی اسلامی با کیه؟ کار به جائی رسیده بود که کسانی که به اغلب احکام اسلامی عمل نمی کردند و بیشتر محرمات را علناً انجام می دادند، ادعا می کردند که جانشین پیغمبرند و می نشستند در مسند پیغمبر و خجالت هم نمی کشیدند. یعنی اینجور هم نبود که مردم ندانند. مردم می دیدند که یکی به نام خلیفه، مست و لایعقل به محل نماز جمعه می آید و پیشنماز مردم می شود و بهش هم اقتدا می کردند. مردم می دانستند که یزیدبن معاویه دچار بیماری های بزرگ اخلاقی و عامل به گناهان بزرگ است، درعین حال وقتی بهشان گفته می شد که علیه یزید قیام کنید، می گفتند ما با یزید بیعت کردیم، نمی شود قیام کنیم!
مسئله ی امامت بر مردم روشن نبود. مردم خیال می کردند که امام مسلمین و حاکم جامعه ی اسلامی می تواند با این گناهان، با این خلاف ها، با این ظلم ها، با این اعمالی که برخلاف صریح قرآن و اسلام هست، آمیخته و آلوده باشد؛ برای مردم مسئله ی مهمی نبود؛ این یک مشکل بزرگی بود که با توجه به اهمیت مسئله ی حکومت در یک جامعه و تأثیر حاکم در جهتگیری جامعه، بزرگترین خطر برای عالم اسلام بود. لذا ائمه (علیهم السّلام) لازم میدانستند دو چیز را به مردم بگویند: یکی اینکه بگویند امام دارای این شرایط است، حاکم اسلامی دارای این خصوصیات است. این عصمت، این تقوا، این علم، این معنویت، این رفتار با مردم، این عمل در مقابل خدا؛ خصوصیات امام یعنی حاکم اسلامی را برای مردم بیان کند؛ این یک و دوم مشخص کنند که آن کسی که دارای این خصوصیات هست، امروز کیه، که معرفی میکردند و خودشان را بیان میکردند؛ این هم یک کار بزرگ ائمه. و میبینید که این یکی از مهمترین کارهای سیاسی و تبلیغات و تعلیمات سیاسی است. اگر ائمه (علیهم السّلام) غیر از این دو تا کاری که گفتم هیچ کار دیگر نداشتند، کافی بود که ما بگوئیم زندگی ائمه از اول تا به آخر یک زندگی سیاسی است. آنجائی که تفسیر هم می گویند، بیان معارف اسلامی را هم می کنند، در حقیقت یک عمل سیاسی انجام می دادند. آنجائی هم که درباره ی خصوصیات امام حرف می زنند، باز یک عمل سیاسی دارند انجام می دهند. یعنی ائمه تعلیماتشان اگر در همین دو خصوصیت، دو عنوان و دو موضوعی که گفتم خلاصه هم می شد، باز ائمه زندگی شان یک زندگی سیاسی بود، اما به این هم اکتفا نمی کردند. علاوه ی بر همه ی اینها، ائمه (علیهم السّلام) حداقل از دوران امام حسن مجتبی به بعد، یک حرکت زیر زمینی همه جانبه ی سیاسی و انقلابی را به قصد قبضه کردن حکومت شروع کرده بودند.
هیچ شکی باقی نمی ماند برای کاوشگر زندگی ائمه که ائمه (علیهم السّلام) این حرکت را داشتند. آنی که من عرض میکنم، ناشناخته است. این نکته ی قضیه است که متأسفانه در کتابهائی که در زندگی ائمه نوشته شده، درباره ی زندگی امام صادق، در زندگی موسی بن جعفر، در زندگی بسیار از ائمه ی دیگر، این نکته معرفی نشده است. اینی که ائمه (علیهم السّلام) یک حرکت سیاسی تشکیلاتی وسیع و گسترده را انجام می دادند، با اینکه این همه شواهد وجود دارد، این ناگفته مانده و ذکر نشده و این مشکل عمده ی فهم زندگی ائمه (علیهم السّلام) است. حقیقت این است که ائمه این کار را شروع کردند. البته شواهد خیلی زیادی هست. ممکن است بعضی اشکال کنند که ائمه (علیهم السّلام) چطور برای قبضه کردن حکومت مبارزه میکردند، در حالی که با علم الهی خودشان میدانستند که به حکومت نخواهند رسید؟ خب معلوم است دیگر، زندگی ائمه (علیهم السّلام) نشان داد که اینها نتوانستند به حکومت دست پیدا کنند و جامعه ی اسلامی را و نظام اسلامی را آنطوری که میلشان بود و وظیفه شان بود، آن را تشکیل بدهند.
چطور ائمه با اینکه این را می دانستند و به الهام الهی از آن واقف بودند، این کار را انجام دادند؟ ممکن است این به ذهن بعضی برسد. در جواب این فکر باید بگویم دانستن اینکه به هدف نخواهند رسید، مانع از انجام وظیفه نمی شود. در زندگی پیغمبر شما نگاه کنید: پیغمبر اکرم می دانستند در جنگ احد شکست خواهند خورد. پیغمبر اکرم می دانستند آنهائی که در شکاف کوه نشاندند، آنها نخواهند نشست و به طمع غنیمت پایین خواهند آمد. پیغمبر آن روزی که به طائف رفت تا بنیثقیف را هدایت کند و از شر مکی ها به طائفی ها پناه برد، می دانست که طائفی ها با پاره سنگ از او استقبال می کنند. این قدر سنگ به او می زنند که ساق مبارکش خونی می شود و مجبور می شود برگردد؛ ائمه (علیهم السّلام) همه ی اینها را می دانستند.
آن کسی که علم ائمه (علیهم السّلام) و علم معصومین را می خواهد دلیل بگیرد بر اینکه اینها مبارزه ی سیاسی نمی کردند، با علم پیغمبر چه می کند، که پیغمبر اکرم همه ی اینها را می دانست. امیرالمؤمنین می دانست که در بیست و یکم ماه رمضان به شهادت خواهد رسید، اما در عین با اینکه می دانست، اندکی قبل از ماه رمضان یک اردوگاه وسیعی درست کرد در بیرون کوفه برای اینکه به ادامه ی جنگ خود با معاویه بپردازد. اگر دانستن امیرالمؤمنین موجب میشود که او برطبق روال عادی و معمولی عمل نکند، چرا این اردوگاه را درست کرد، چرا این لشکرکشی را کرد؟ مردم را برد بیرون کوفه منتظر نگه داشت، چرا؟ چه فایده ای داشت؟ اینکه ائمه می دانستند که به حکومت نمی رسند، نباید موجب آن بشود که تلاش خودشان را نکنند. باید تلاش بکنند، مبارزه بکنند. آنجوری عمل کنند؛ مثل آن کسی که نمی داند، مثل آن کسی که اطلاع ندارد چه پیش خواهد آمد.
تمام آن کارهائی را که یک آدمی که نمی داند چه پیش خواهد آمد، ائمه (علیهم السّلام) باید انجام بدهند. علاوه ی بر این در باب آنچه مقدر است و در تقدیر الهی است، حرف های زیادی هست که پروردگار عالم یک چیزهائی را تقدیر می کند و بعد بر اثر مصالحی آنها را عوض می کند، که در باب زندگی امام صادق (علیه السّلام) بنده این حدیث را گمان می کنم یا در اینجا یا در جای دیگری گفته باشم که یک حدیثی است که امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام) فرمود که خداوند این امر را برای سال هفتاد معین کرده بود؛ یعنی قرار بود که حکومت اسلامی در سال هفتاد هجری به وسیله ی ائمه (علیهم السّلام) انجام بگیرد. «فلمّا قتل الحسین اشتدّ غضب اللَّه علی اهل الارض» ، (۳) وقتی که واقعه ی کربلا پیش آمد و حادثه ی فجیع عاشورا پیش آمد، این مطلب تأخیر افتاد برای سال ۱۴۰؛ سال ۱۴۰ یعنی درست در اوج تلاش تبلیغاتی امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام). آنجا هم باز یک حوادثی پیش آمد که این تقدیر الهی را به عقب انداخت که تو خود این روایت هست که شماها افشا کردید، شما شیعیانی که دور و بر ما هستید گفتید مطلب را، کتمان نکردید، این بود که مطلب باز تأخیر افتاد؛ باز تأخیر افتاد.
بنابراین همان طور که ملاحظه می کنید، هیچ اشکالی ندارد که خدای متعال یک مقصودی را تقدیر فرموده باشد برای یک زمان معینی، بعد به خاطر پیش آمدن یک حوادثی آن را عقب بیندازد. پس تلاش ائمه برای گرفتن حکومت و ایجاد رژیم اسلامی و حاکمیت اسلامی یک تلاشی است که با دانستن آنها حقایق را و آینده را، هیچ منافاتی ندارد. خب پس این را به طور خلاصه همه ی برادران و خواهران بدانند که ائمه (علیهم السّلام) همه یشان بمجرد اینکه بار امانت امامت را تحویل می گرفتند، یکی از کارهائی که شروع کردند، یک مبارزه ی سیاسی بود، یک تلاش سیاسی بود برای گرفتن حکومت. این تلاش سیاسی مثل همه ی تلاش هائی است که آن کسانی که می خواهند یک نظامی را تشکیل بدهند، انجام می دهند و این کار را ائمه (علیهم السّلام) هم می کردند و امام موسی بن جعفر (علیه الصّلاة و السّلام) هم این کار را شروع کرد از سال ۱۴۸، یعنی سال وفات امام صادق (علیه الصّلاةوالسّلام) و ادامه پیدا کرد تا سال ۱۸۳، یعنی سال وفات موسی بن جعفر؛ سی و پنج سال تلاش موسی بن جعفر ادامه پیدا کرد؛ این به طور خلاصه.
و اما زندگی موسی بن جعفر یک زندگی شگفت آور و عجیبی است. اولاً در زندگی خصوصی موسی بن جعفر مطلب برای نزدیکان آن حضرت روشن بود. هیچ کس از نزدیکان آن حضرت و خواص اصحاب آن حضرت نبود که نداند موسی بن جعفر برای چی دارد تلاش می کند و خود موسی بن جعفر در اظهارات و اشارات خود و کارهای رمزیای که انجام می داد، این را به دیگران نشان می داد؛ حتی در محل سکونت، آن اتاق مخصوصی که موسی بن جعفر در آن اتاق می نشستند اینجوری بود که راوی که از نزدیکان امام هست، می گوید من وارد شدم، دیدم در اتاق موسی بن جعفر سه چیز است: یکی یک لباس خشن، یک لباسی که از وضع معمولی مرفه عادی دور هست، یعنی به تعبیر امروز ما می شود فهمید و می شود گفت لباس جنگ، این لباس را موسی بن جعفر را آنجا گذاشتند، نپوشیدند، به صورت یک چیز سمبولیک، بعد «و سیف معلق» ؛ (۴) شمشیری را آویختند، معلق کرده اند، یا از سقف یا از دیوار. «و مصحف»؛ و یک قرآن.
ببینید چه چیز سمبلیک و چه نشانه ی زیبائی است، در اتاق خصوصی حضرت که جز اصحاب خاص آن حضرت کسی به آن اتاق دسترسی ندارد، نشانه های یک آدم جنگی مکتبی مشاهده میشود. شمشیری هست که نشان میدهد که هدف جهاد است. لباس خشنی هست که نشان میدهد وسیله، زندگی خشونت بار رزمی و انقلابی است و قرآنی هست که نشان می دهد هدف این است؛ می خواهیم به زندگی قرآنی برسیم با این وسائل، و این سختی ها را هم تحمل کنیم. اما دشمنان حضرت هم این را حدس می زدند. اولاً زندگی موسی بن جعفر یعنی امامت موسی بن جعفر در سخت ترین دوران ها شروع شد. هیچ دورانی به گمان من بعد از دوران امام سجاد به سختی دوران موسی بن جعفر نبود.
موسی بن جعفر در سال ۱۴۸ به امامت رسیدند، بعد از وفات پدرشان امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام). سال ۱۴۸ اینجوری است اوضاع که بنی عباس بعد از درگیری های اول، بعد از اختلافات داخلی، بعد از آن جنگ هائی که بین خود بنی عباس در اول خلافتشان به وجود آمد، از گردن کشان بزرگی که خلافت آنها را تهدید میکردند، مثل بنیالحسن، محمّدبن عبداللَّه حسن، ابراهیم بن عبداللَّه بن الحسن و بقیه ی اولاد امام حسن که جزو مبارزین و شورشگران علیه بنی عباس بودند، فارغ شدند و همه ی اینها را منکوب کردند، سرکوب کردند. تعداد بسیاری از سران و گردن کشان را بنی عباس کشتند که در آن مخزن و انباری که بعد از مرگ منصور عباسی باز شد، معلوم شد که تعداد زیادی از شخصیت ها و افراد را کشته بود و جسدهایشان را در یک جائی گذاشته بود که اسکلتهای آنها در آنجا آشکار بود. اینقدر منصور از بنیالحسن و بنی هاشم، از خویشاوندان خودش، از کسانی که جزو نزدیکان خودش بودند، آدمهای سرشناس و معروف را از بین برده بود که یک انبار اسکلت درست شده بود. از همه ی اینها فارغ شد، نوبت به امام صادق رسید. امام صادق را هم با حیله مسموم کرد. در فضای زندگی سیاسی بنی عباس هیچ غباری دیگر وجود نداشت؛ در کمال قدرت. در یک چنین شرایطی که منصور در کمال قدرت و در اوج سلطه ی ظاهری زندگی می کند، نوبت به خلافت موسی بن جعفر (علیه الصّلاةوالسّلام) رسید که یک جوانی است تازه سال و با آن همه مراقب، به طوری که کسانی که میخواهند بعد از امام صادق بفهمند که دیگر حالا به کی باید مراجعه کرد، با زحمت می توانند راه پیدا کنند و موسی بن جعفر را پیدا کنند و موسی بن جعفر به آنها توصیه می کند که مواظب باشید اگر بدانند که از من حرف شنفتید و از من تعلیمات دیدید و با من ارتباط دارید، «الذبح»؛ کشتن هست، مراقب باشید. در یک چنین شرایطی، موسی بن جعفر به امامت می رسد و مبارزه را شروع می کند. حالا اگر شما سئوال کنید که خب موسی بن جعفر وقتی به امامت رسید چه جوری مبارزه را شروع کرد، چه کار کرد، کی ها را جمع کرد، کجاها رفت، در این سی و پنج سال چه حوادثی برای موسی بن جعفر پیش آمد، متأسفانه بنده جواب روشنی ندارم و این همان چیزی است که یکی از غصه های آدمی است که در زندگی صدر اسلام تحقیق می کند، هیچی نداریم. یک زندگی مرتب و مدوّنی از این دوران سی و پنج ساله در اختیار هیچ کس نیست.
اینکه عرض می کنم کتاب نوشته نشده، کار تحقیقاتی انجام نگرفته و باید بشود، به خاطر همین است. یک چیزهای پراکنده ای هست که از مجموع اینها می توان چیزهای زیادی فهمید. یکی اش این است که چهار خلیفه در دوران امامت موسی بن جعفر در این سی و پنج سال به خلافت رسیدند. یکی منصور عباسی است، که ده سال از دوران اول امامت موسی بن جعفر بر سر کار بود، بعد پسر او مهدی است که او هم ده سال خلافت کرد، بعد پسر مهدی هادی عباسی است که یکسال خلافت کرد، بعد از او هم هارون الرشید است که در حدود دوازده، سیزده سال هم از دوران خلافت هارون، موسی بن جعفر (علیه الصّلاة و السّلام) مشغول دعوت و تبلیغ امامت بودند. هر کدام از این چهار خلیفه یک زحمتی و یک فشاری بر موسی بن جعفر وارد کردند. هم منصور حضرت را دعوت کرد، یعنی تبعید کرد، احضار اجباری کرد به بغداد؛ از مدینه آورد بغداد - البته اینهائی که عرض می کنم، بعضی از آن حوادث است.
وقتی انسان نگاه می کند زندگی موسی بن جعفر را، می بیند که از این حوادث زیاد است - مدتی در بغداد حضرت را تحت نظر نگه داشته، بر حضرت فشار آورده، آن طور که در روایات به دست می آید، حضرت را در محذورات فراوانی قرار داده. این یک نوبت است؛ چقدر طول کشیده، معلوم نیست. یک نوبت در همان زمان منصور ظاهراً حضرت را آوردند به یک نقطه ای در عراق به نام «ابجر» که مدتی در آنجا حضرت تبعید بوده، راوی می گوید من خدمت موسی بن جعفر رسیدم در آنجا در این حوادث، حضرت چنین فرمودند و چنین کردند. در زمان مهدی عباسی حداقل یک بار حضرت را از مدینه به بغداد آوردند. راوی می گوید من در «فی المقدمة الاولی»؛ در دفعه ی اولی که حضرت را می بردند بغداد - معلوم می شود چند دفعه حضرت را برده بودند، که من احتمال می دهم دو بار، سه بار در زمان مهدی حضرت را به بغداد برده بودند - خدمت امام رسیدم، اظهار تأسف کردم، اظهار ناراحتی کردم، فرمودند: نه، ناراحت نباش، من از این سفر سالم برمی گردم و در این سفر اینها نمی توانند به من آسیب برسانند. این هم زمان مهدی.
در زمان هادی عباسی باز حضرت را خواستند بیاورند به قصد کشتن که یکی از فقهای دوروبر هادی عباسی ناراحت شد، دلش سوخت که فرزند پیغمبر را اینجور زیر فشار قرار می دهند، وساطت کرد، هادی عباسی منصرف شد. در زمان هارون هم که حضرت را در چند نوبت آوردند به بغداد و در جاهای مختلف زندان کردند و بعد هم در زندان سندیبن شاهک، و حضرت را به شهادت رساندند. شما ببینید در طول این سی و پنج سال، سی و چهار سال که موسی بن جعفر مشغول تبلیغ امامت و مشغول انجام وظیفه و مبارزات خودشان بودند، دفعات مختلف حضرت را آوردند. علاوه بر اینها، چندین بار خلفای زمان موسی بن جعفر حضرت را به قصد کشتن برایشان توطئه چیدند.
مهدی عباسی پسر منصور، اولی که به خلافت رسید، به وزیر خودش یا به حاجب خودش - ربیع - گفت که باید یک ترتیبی بدهی که موسی بن جعفر را از بین ببری، نابود کنی؛ احساس می کرد که خطر عمده از طرف موسی بن جعفر است. هادی عباسی همان طوری که گفتم در اوایل خلافتش یا اول خلافتش تصمیم گرفت. حتی شعری سرود، گفت: گذشت آنوقتی که نسبت به بنی هاشم ما سهل انگاری می کردیم، من دیگر عازم و جازم هستم که از شماها کسی را باقی نگذارم و موسی بن جعفر اول کسی خواهد بود که از بین خواهم برد. بعد هم که هارون الرشید همین کار را می خواست بکند و کرد و این جنایت بزرگ را مرتکب شد.
ببینید چه زندگی پرماجرائی زندگی موسی بن جعفر است. علاوه بر اینها یک نکات بسیار ریز و روشن نشده ای در زندگی موسی بن جعفر است. موسی بن جعفر یقیناً یک دورانی را در خفا زندگی میکرده است. اصلاً زندگی زیرزمینی که معلوم نبوده کجاست، که در آن زمان خلیفه ی وقت افراد را می خواست، از آنها تحقیق می کرد که موسی بن جعفر را شما ندیدید؟ نمی دانید کجاست؟ و آنها اظهار می کردند که نه؛ حتی یکی از افراد را آنطور که در روایت هست، موسی بن جعفر به او گفتند که تو را خواهند خواست. و راجع به من از تو سئوال خواهند کرد که تو کجا دیدی موسی بن جعفر را، بکلی منکر بشو، بگو من ندیدم؛ همین جور هم شد. آن شخص زندانش کردند، بردند برای اینکه از او بپرسند موسی بن جعفر کجاست. شما ببینید زندگی یک انسان اینجوری، زندگی کیست.
یک آدمی که فقط مساله می گوید، معارف اسلامی بیان میکند، هیچ کاری به کار حکومت ندارد، مبارزه ی سیاسی نمی کند، که زیر چنین فشارهائی قرار نمی گیرد. حتی در یک روایتی من دیدم که موسی بن جعفر (علیه السّلام) در حال فرار و در حال اختفا در دهات شام می گشته: «وقع موسی بن جعفر فی بعض قری الشّام هاربا متنکرا فوقع فی غار» (۵) که توی حدیث هست، روایت هست، که موسی بن جعفر مدتی اصلاً در مدینه نبوده است؛ در روستاهای شام تحت تعقیب دستگاه های حاکم وقت و مورد تجسس جاسوس ها، از این ده به آن ده، از آن ده به آن ده، با لباس مبدل و ناشناس که حضرت به یک غاری می رسند و در آن غار وارد می شوند و یک فرد نصرانی در آنجاست، حضرت با او بحث می کنند و در همان وقت هم از وظیفه و تکلیف الهی خودشان که تبیین حقیقت هست، غافل نیستند؛ با آن نصرانی صحبت می کنند و نصرانی را مسلمان می کند. زندگی پرماجرای موسی بن جعفر یک چنین زندگی است که شما ببینید این زندگی چقدر زندگی پرشور و پرهیجانی است.
ما امروز نگاه می کنیم موسی بن جعفر، خیال می کنیم یک آقای مظلوم بی سر و صدای سر به زیری در مدینه بود و رفتند مأمورین این را کشیدند آوردند در بغداد، یا در کوفه، در فلان جا، در بصره زندانی کردند، بعد هم مسموم کردند، از دنیا رفت، همین و بس؛ قضیه این نبود. قضیه یک مبارزه ی طولانی، یک مبارزه ی تشکیلاتی، یک مبارزه ای با داشتن افراد زیاد در تمام آفاق اسلامی بود.
موسی بن جعفر کسانی داشت که به او علاقه مند بودند. آن وقتی که پسر برادر ناخلف موسی بن جعفر که جزو افراد وابسته ی به دستگاه بود، درباره ی موسی بن جعفر با هارون حرف می زد، تعبیرش این بود که «خلیفتان یجبی الیه ما الخراج»؛ گفت هارون تو خیال نکن فقط تو هستی که خلیفه در روی زمین هستی در جامعه ی اسلامی و مردم به تو خراج می دهند، مالیات می دهند. دو تا خلیفه هست؛ یکی توئی، یکی موسی بن جعفر. به تو هم مردم مالیات می دهند، پول می دهند؛ به موسی بن جعفر هم مردم مالیات می دهند، پول می دهند و این یک واقعیت بود. او از روی خباثت می گفت؛ او می خواهد سعایت کند. اما یک واقعیت بود؛ از تمام اقطار اسلامی کسانی بودند که با موسی بن جعفر ارتباط داشتند، منتها این ارتباط ها در حدی نبود که موسی بن جعفر بتواند به یک حرکت مبارزه ی مسلحانه ی آشکاری دست بزند که خود این یک بحث مفصلی دارد که جایش در بحث در زندگی امام صادق (علیه السّلام) است، که اگر یک وقتی فرصت کنم، توفیق پیدا کنم در زندگی امام صادق صحبت کنم، آنجا باید گفته بشود که چرا ائمه (علیهم السّلام) و چرا مشخصاً امام صادق (علیه السّلام) که وضعش از این جهت بهتر از بقیه ائمه بود، به یک قیام مسلحانه دست نزد و حرکت نکرد که آن خودش یکی از بحث های شنیدنی و بسیار مهم زندگی ائمه است؛ این وضع زندگی موسی بن جعفر بود. تا نوبت به هارون الرشید می رسد.

وقتی نوبت به هارون الرشید رسید، اوقاتی است که اگر چه در جامعه ی اسلامی دستگاه خلافت معارضی ندارد و تقریباً بیدردسر و بی دغدغه مشغول حکومت هست، اما با این حال وضع زندگی موسی بن جعفر و گسترش تبلیغات امام هفتم جوری است که علاج این مطلب برای آنها این قدر هم آسان نیست و هارون یک خلیفه ی سیاستمدار و بسیار با ذکاوتی بود. یکی از کارهائی که هارون کرد این بود که خودش بلند شد رفت مکه که طبری مورخ معروف احتمال می دهد - درست الان یادم نیست، چون نتوانستم حالاها مراجعه کنم به این منابع، از دور در ذهنم هست - یا به طور یقین می گوید هارون الرشید حرکت کرد به عزم سفر حج، در خفا مقصودش این بود که برود مدینه، از نزدیک موسی بن جعفر را ببیند چه جور موجودی است. ببیند این شخصیتی که این همه درباره ی او حرف هست، این همه دوستان دارد، حتی در بغداد کسانی از دوستان او هستند، این چه جور شخصیتی است؛ آیا باید از او ترسید یا نه؟ که آمد و چند ملاقات با موسی بن جعفر دارد که از آن ملاقات های فوق العاده مهم و حساس است. یکی در مسجد الحرام است که ظاهراً به صورت ناشناس موسی بن جعفر با هارون برخورد می کند و یک مذاکرات تندی بین آنها رد و بدل می شود و موسی بن جعفر ابهت خلیفه را در مقابل حاضران می شکند؛ او آنجا موسی بن جعفر را نمی شناسد. بعد که می آید مدینه، چند ملاقات با موسی بن جعفر دارد که اینها ملاقات های مهمی است.
البته اگر من بخواهم اینها را شرح بدهم و حتی همین ملاقات ها را بیان کنم که چه گذشته، وقت را زیادی خواهد گرفت. من همین قدر اشاره می کنم برای اینکه کسانی که اهل مطالعه اند، اهل تحقیق اند و علاقه مند به این مسائل هستند - مظانش اینها است - بروند دنبالش پیدا کنند. از جمله اینکه حالا در این ملاقات ها هارون الرشید تمام آن کارهائی را که باید برای قبضه کردن یک انسان مخالف و یک مبارز حقیقی انجام داد، همه را انجام می دهد: تهدید، تطمیع، فریبکاری؛ همه ی اینها را انجام می دهد.
یکی از حرف هائی که آنجا با موسی بن جعفر می زند، این است که می گوید شما بنی هاشم از فدک محروم شدید، آل علی. فدک را از شماها گرفتند، حالا من می خواهم فدک را به شما برگردانم. بگو فدک کجاست، حدود فدک چیه، تا من فدک را به شما برگردانم. خب معلوم است که این یک فریبی است که می خواهد فدک را برگرداند، به عنوان کسی که حق از دست رفته ی آل محمّد را می خواهد به آنها برگرداند، چهره ای برای خودش درست کند. حضرت می گوید بسیار خب، حالا می خواهی فدک را بدهی، من حدود فدک را برای تو معین می کنم. بنا می کنند حدود فدک را معین کردن؛ آن حدودی که امام موسی بن جعفر برای فدک معین می کنند، تمام کشور اسلامی آن روز را در بر می گیرد؛ فدک یعنی این. یعنی اینکه تو خیال کنی که ما دعوامان در آن روز بر سر یک باغستان بود، چند تا درخت خرما بود، این ساده لوحانه است. مسئله ی ما آن روز هم مسئله ی چند تا نخلستان و باغستان فدک نبود، مسئله ی خلافت پیغمبر بود؛ مسئله ی حکومت اسلامی بود. منتها آن روز آن چیزی که فکر می شد ما را از این حق بکلی محروم خواهد کرد، گرفتن فدک بود. لذا ما در مقابل این مسئله پافشاری می کردیم. امروز آن چیزی که در مقابل ما تو غصب کردی، باغستان فدک نیست که ارزشی ندارد. آنچه که تو غصب کردی، جامعه ی اسلامی است، کشور اسلامی است. حدود چهارگانه ای را ذکر می کند موسی بن جعفر (علیه الصّلاة و السّلام)، می گوید این فدک است. یا اللَّه، حالا اگر می خواهی بدهی، این را بده.
یعنی صریحاً مسئله ی داعیه ی حاکمیت و خلافت را آنجا امام موسی بن جعفر مطرح می کند. آنوقتی که هارون الرشید در ورود به حرم پیغمبر در مدینه - در همین سفر - می خواست در مقابل مسلمان هائی که دارند زیارت خلیفه را تماشا می کنند، یک تظاهری بکند و خویشاوندی خودش را به پیغمبر نشان بدهد، می رود نزدیک، وقتی می خواهد سلام بدهد به قبر پیغمبر، می گوید: «السّلام علیک یابن عمّ»؛ نمی گوید: «یا رسول اللَّه»، ای پسر عمو سلام بر تو. یعنی من پسر عموی پیغمبر هستم. موسی بن جعفر بلافاصله می آیند در مقابل ضریح می ایستند، می گویند: «السّلام علیک یا ابّ»؛ سلام بر تو ای پدر. یعنی اگر پسر عموی تو است، پدر من است. درست آن شیوه ی تزویر او را در همان مجلس از بین می برد. مردمی که دوروبر هارون الرشید بودند، آنها هم احساس می کردند که بزرگترین خطر برای دستگاه خلافت، وجود موسی بن جعفر است.
یک مردی از دوستان دستگاه حکومت و سلطنت ایستاده بود آنجا، دید که یک شخصی سوار بر یک درازگوشی آمد بدون تجمل، بدون تشریفات، بدون اینکه بر یک اسب قیمتی سوار شده باشد که حاکی باشد که جزو اشراف هست. تا آمد، راه را باز کردند - ظاهراً در همین سفر مدینه بوده، گمان می کنم - و او وارد شد. پرسید این کی بود که وقتی آمد این طور همه در مقابلش خضوع کردند و اطرافیان خلیفه راه را باز کردند تا او وارد بشود. گفتند این موسی بن جعفر است. تا گفتند موسی بن جعفر است، گفت ای وای از حماقت این قوم - یعنی بنی عباس - کسی را که مرگ آنها را می خواهد و حکومت آنها را واژگون خواهد کرد، این جور احترام می کنند؟ می دانستند. خطر موسی بن جعفر برای دستگاه خلافت، خطر یک رهبر بزرگی بود که دارای دانش وسیع است؛ دارای تقوا و عبودیت و صلاحی است که همه ی کسانی که او را می شناسند، این را در او سراغ دارند؛ دارای دوستان و علاقه مندانی است در سراسر جهان اسلام؛ دارای شجاعتی است که از هیچ قدرتی در مقابل خودش ابا ندارد، واهمه ندارد.
لذاست که در مقابل عظمت ظاهری سلطنت هارونی آن طور بی محابا حرف می زند و مطلب می گوید. یک چنین شخصیتی؛ مبارز، مجاهد، متصل به خدا، متوکل به خدا، دارای دوستانی در سراسر جهان اسلام و دارای نقشه ای برای اینکه حکومت و نظام اسلامی را پیاده بکند، این بزرگترین خطر برای حکومت هارونی است. لذا هارون تصمیم گرفت که این خطر را از پیش پای خودش بردارد. البته مرد سیاستمداری بود، این کار را دفعتاً انجام نداد. اول مایل بود که به یک شکل غیرمستقیم این کار را انجام بدهد. بعد دید بهتر این است که موسی بن جعفر را به زندان بیندازد، شاید در زندان بتواند با او معامله کند، به او امتیاز بدهد، زیر فشارها او را وادار به قبول و تسلیم بکند.
لذا بود که موسی بن جعفر را از مدینه دستور داد دستگیر کردند، منتها جوری که احساسات مردم مدینه هم جریحه دار نشود و نفهمند که موسی بن جعفر چگونه شد. لذا دو تا مرکب و مهمل درست کردند، یکی به طرف عراق، یکی به طرف شام که مردم ندانند که موسی بن جعفر را به کجا بردند. و موسی بن جعفر را آوردند در مرکز خلافت و در بغداد زندانی کردند و این زندان، زندان طولانی بود. البته احتمال دارد - مسلّم نیست - که حضرت را از زندان یک بار آزاد کرده باشند، مجدداً دستگیر کرده باشند. آنچه مسلم است، بار آخری که حضرت را دستگیر کردند، به قصد این دستگیر کردند که امام (علیه السّلام) را در زندان به قتل برسانند و همین کار را هم کردند.
البته شخصیت موسی بن جعفر در داخل زندان هم همان شخصیت مشعل روشنگری است که تمام اطراف خودش را روشن می کند، ببینید حق این است. حرکت فکر اسلامی و جهاد متکی به قرآن یک چنین حرکتی است، هیچ وقت متوقف نمی ماند، حتی در سخت ترین شرایط، که ما در زمان خودمان هم، در دوران اختناق شدید رژیم، دیدیم کسانی بودند در تبعید، در زندان زیر شکنجه، در شرایط سخت، بلکه در سخت ترین شرایط، اما در همان حال هم نه فقط نمی شکستند خودشان، بلکه دشمنشان را می شکستند. نه فقط تحت تأثیر قرار نمی گرفتند، بلکه زندان بان ها را تحت تأثیر قرار می دادند.
و این همان کاری بود که موسی بن جعفر کرد که در این باره داستان های زیادی و روایات متعددی هست که یکی از جالب ترین آنها این است که سندیبن شاهک معروف که شما می دانید که یک زندان بان بسیار غلیظ و خشن و از سرسپردگان بنی عباس و از وفاداران به دستگاه سلطنت و خلافت آن روز بود، این زندان بان موسی بن جعفر بود و موسی بن جعفر را در خانه ی خودش در یک زیرزمین بسیار سختی زندانی کرده بود.
خانواده ی سندی بن شاهک گاهی اوقات از یک روزنه ای زندان را نگاه می کردند، وضع زندگی موسی بن جعفر آنها را تحت تأثیر قرار داد و بذر محبت اهل بیت و علاقه مندی به اهل بیت در خانواده ی سندی بن شاهک پاشیده شد، یکی از فرزندان سندیبن شاهک به نام «کشاجم» از بزرگان و اعلام تشیع است. شاید دو نسل یا یک نسل بعد از سندیبن شاهک یکی از اولاد سندی بن شاهک، کشاجم است که از بزرگترین ادبا و شعرا و از اعلام تشیع در زمان خودش است که این را همه ذکر کرده اند؛ اسمش کشاجم السندی است. این وضع زندگی موسی بن جعفر است که در زندان، موسی بن جعفر اینجور گذراند. البته بارها آمدند در زندان حضرت را تهدید کردند، تطمیع کردند، خواستند آن حضرت را دلخوش کنند؛ اما این بزرگوار با همان صلابت الهی و با اتکا به پروردگار و لطف الهی ایستادگی کرد و همان ایستادگی بود که قرآن را، اسلام را تا امروز حفظ کرد.
این را بدانید که استقامت ائمه ی ما در مقابل آن جریان های فساد موجب این شد که امروز ما می توانیم اسلام حقیقی را پیدا کنیم. امروز نسل های مسلمان و نسل های بشری می توانند چیزی به نام اسلام، به نام قرآن، به نام سنت پیغمبر در کتب پیدا کنند، اعم از کتب شیعه و حتی در کتب اهل تسنن. اگر این حرکت مبارزه جویانه ی سرسخت ائمه (علیهم السّلام) در طول این دویست و پنجاه سال نبود، بدانید که قلم به مزدها و زبان به مزدهای دوران بنیامیه و بنی عباس اسلام را تدریجاً آن قدر عوض می کردند و می کردند که بعد از گذشتن یک دو قرن از اسلام هیچ چی باقی نمی ماند؛ یا قرآنی نمی ماند، یا قرآن تحریف شده ای میماند. این پرچم های سرافراز، این مشعله های نورافشان، این مناره های بلند بود که در تاریخ اسلام ایستاد و شعاع اسلام را آنچنان پرتو افکن کرد که تحریف کنندگان و کسانی که مایل بودند در محیط تاریک حقایق را قلب کنند، آن تاریکی را نتوانستند به دست بیاورند. شاگردان ائمه (علیهم السّلام) از همه ی فرقه های اسلامی بودند، مخصوص شیعه نبودند؛ از کسانی که به آرمان تشیع - یعنی به امامت شیعی - اعتقاد نداشتند، کسان زیادی بودند که شاگردان ائمه بودند؛ تفسیر و قرآن و حدیث و سنت پیغمبر را از ائمه یاد میگرفتند. اسلام را همین مقاومت ها بود که تا امروز نگه داشت.
بالاخره موسی بن جعفر را در زندان مسموم کردند. یکی از تلخی های تاریخ زندگی ائمه همین شهادت موسی بن جعفر است. البته میخواستند همان جا هم ظاهرسازی بکنند؛ در روزهای آخر سندیبن شاهک عده ای از سران و معاریف و بزرگان را که در بغداد بودند، آورد دور حضرت، اطراف حضرت، گفت ببینید وضع زندگی اش خوب است، مشکلی ندارد؛ حضرت آنجا فرمودند بله، ولی شما هم بدانید که اینها من را مسموم کردند. و حضرت را مسموم کردند با چند دانه ی خرما و در زیر بار سنگین غل و زنجیری که برگردن و بر دست و پای امام بسته بودند، امام بزرگوار و مظلوم و عزیز در زندان روحش به ملکوت اعلی پیوست و به شهادت رسید.
البته باز هم می ترسیدند، از جنازه ی امام موسی بن جعفر هم می ترسیدند، از قبر موسی بن جعفر هم می ترسیدند. این بود که وقتی که جنازه ی موسی بن جعفر را از زندان بیرون آوردند و شعار می دادند به عنوان اینکه این کسی است که علیه دستگاه حکومت قیام کرده بوده، این حرف ها را می گفتند تا اینکه شخصیت موسی بن جعفر را تحت الشعاع قرار بدهند؛ آن قدر جوّ بغداد برای دستگاه جوّ نامطمئنی بود که یکی از عناصر خود دستگاه که سلیمان بن جعفر باشد - سلیمان بن جعفربن منصور عباسی، یعنی پسر عموی هارون که یکی از اشراف بنی عباس بود - دید به این وضعیت ممکن است که مشکل برایشان درست بشود، یک نقش دیگری را او به عهده گرفت و جنازه ی موسی بن جعفر را آورد؛ کفن قیمتی برجنازه ی آن حضرت پوشاند، آن حضرت را با احترام بردند در مقابر قریش، آنجائی که امروز به عنوان کاظمیین معروف هست و مرقد مطهر موسی بن جعفر در نزدیکی بغداد، دفن کردند و موسی بن جعفر زندگی سراپا جهاد و مجاهدت خودش را به این ترتیب به پایان رساند.
پروردگارا! درود و سلام فراوان و عمیق ما را به تربت پاک این امام بزرگوار نثار بفرما. 
منبع : ایرنا

https://avapress.com/vdcivzazwt1azw2.cbct.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما